eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 گویند مردی از گرسنگی رو به مرگ افتاده بود. شیطان برای او غذایی آورد، به شرط آنکه ایمانش را به او بفروشد. مرد پس از سیری از فروختن ایمان خود ابا کرد و گفت: آنچه در گرسنگی فروختم، موهوم و معدومی بیش نبود، چرا که : «آدم گرسنه دین و ایمان ندارد.» گرگ گرسنه چو یافت گوشت، نپرسد کاین شتر صالح است یا خرِ دجال ✍علی اکبر دهخدا 📔امثال و حکم ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای اموزنده
🔴حکایت عشق پیرمرد به دختر زیبا پیرمردى تعریف مى کرد: با دختر جوانى ازدواج کردم، اتاق آراسته و زیبایی برایش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم، شبهاى دراز نخفتم، شوخیها با او نمودم و لطیفه ها برایش گفتم، تا اینکه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم: بخت بلندت یارت بود که همنشین و همدم پیرى شده اى که پخته، تربیت یافته، جهان دیده، آرام خوى، گرم و سرد دنیا چشیده، و نیک و بد را آزموده است که از حق همنشینى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شیرین زبان است. آرى خوشبخت شده اى که همسر من شده اى، نه همسر جوانى خودخواه، سست راءى، تندخو، گریزپا، که هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رایى دارد، و هر شب در جایى بخوابد، و هر روز به سراغ یارى تازه رود. پیرمرد افزود: آنقدر از این گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم که گمان بردم دلش با دلم پیوند خورده، و مطیع من شده است، ناگاه آهى سوزناک از رنج و اندوه خاطرش بر کشید و گفت: آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من، هم وزن یک سخنى نیست که از قابله خود شنیدم که مى گفت: (زن جوان را اگر تیرى در پهلو نشیند، به که پیرى!!) زن کز بر مرد، بى رضا برخیزد بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد کوتاه سخن آنکه: امکان سازگارى نبود، و سرانجام بین من و او جدایى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق، با جوانى ازدواج کرد، جوانى که تندخو، ترشرو، تهیدست و بداخلاق بود او همواره از این همسر جوانش ستم مى کشید و در رنج و زحمت بود، در عین حال شکر نعمت حق مى کرد و مى گفت: الحمد لله که از آن عذاب الیم برهیدم و به این نعیم مقیم (ناز و نعمت جاوید) برسیدم پی نوشت: 📚گلستان سعدی 📚کتاب آقای«محمد محمدی اشتهاردی»
✨﷽✨ ✅کارهایی که عمر را زیاد می کند: 1⃣«شاد کردن والدین»: امام صادق(ع) می‌فرماید: اگر دوست داری که خداوند عمرت را زیاد کند، پدر و مادرت را شاد و مسرور کن. 2⃣«شستن دست پیش و پس از غذا خوردن» امام صادق(ع) می‌فرماید: دست‌هایتان را قبل و بعد از غذا خوردن بشوئید، که فقر را می‌برد و بر عمر می‌افزاید. 3⃣ «صدقه دادن» صدقه شامل دادن واجبات و مستحبات مالی از سوی شخص است و اختصاص به زکات و خمس ندارد. هر کسی به هر میزان که صدقه به ویژه به سائل و محروم دهد، از برکات آن بهره‌مند خواهد شد که از جمله آنها افزایش عمر است. امام باقر (ع) فرمود: کار خیر و صدقه، فقر را می‌برد، بر عمر می‌افزاید و هفتاد مرگ بد را از صاحب خود دور می‌کند. 📚منابع: ۱- بحارالانوار، ج۷۴ ، ص۸۱ ۲- محاسن، ج۲، ص۲۰۲ ۳- ثواب الاعمال، ص۱۴۱
🍂🍂🍂 واژه‌ها را اشتباه به کار نبریم ! "ببخشید" فقط میتواند برای کسی که پای او را لگد کرده‌اید مناسب باشد ؛ نه کسی که قلبش را شکسته‌اید.. @profileha 🍃🍃🍃 @romanemazhabi 🍂🍂🍂
🔰داستان خواندنی!!! ✍انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!! 👌زودقضاوت نکنیم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 شخصی تعریف می‌کرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرد که با تلفن صحبت می‌کرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستوران‌اند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه. بعد از 18 سال دارم بابا میشم. چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچهٔ سه یا چهار ساله‌ای را گرفته بود که به او بابا می‌گفت. پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم. مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند. پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش می‌شد امروز باقالی پلو با ماهیچه می‌خوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند، من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه. 💠 انسان‌ها را در نه در گفتن؛ در گفتار همه آراسته‌اند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اے سر جداحسابِ تو ازعالمے جداسٺ شِیْبُ الخَضیبِ عشقِ توآرام جان ماسٺ اشڪے ڪه دررثاےِ توجارے شود،یقین هرقطره اش عصارهٔ جادوے ڪیمیاسٺ ❤️ 🌷🍃 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ ❓ماجرای « » بودن امام رضا علیه‌السلام چیست؟ آنچه در ذیل می‌آید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صَدوق(۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا علیه‌السلام آنجا نشأت گرفته است. ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی می‌گوید: روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز همچنان دنبال آهو می‌دوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد. یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمی‌شد، هر چه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمی‌جَست و از خود تکان نمی‌خورد، ولی هرگاه که آهو از جای خود، همان کنار دیوار دور می‌شد یوز هم او را دنبال می‌کرد اما همین که به دیوار پناه می‌برد یوز باز می‌گشت تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد، من وارد مزار حضرت رضا علیه‌السلام شدم و از ابونصرمُقری که ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا علیه‌السلام بوده است، پرسیدم آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟ گفت ندیدمش، همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگل‌های آهو و رد پیشابش را دیدم ولی خود آهو را نه! پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم. از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش می‌آمد به این«مشهد» روی می‌آوردم و حاجت خویش را می‌خواستم خداوند حاجت مرا برآورده می‌فرمود... و هیچگاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب می‌کرد و این چیزی است که از برکات این مشهد که سلام خدا بر ساکنش باد بر من آشکار شد. 📗عیون اخبارالرضا، شیخ صَدوق ✍ به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات، صفحه ۴۵۸-۴۵۷ ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ تمرین کنیم به غم کسے نخندیم به راحتے از یکدیگر گذر نکنیم بردیگرے تهمت ناروا نبندیم و حریم آبروے دیگرے را بدون اجازه وارد نشویم دنیا دو روز است هوای دل یکدیگر را داشته باشیم... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ "چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و متینی بود، آرام و ساکت...با چهره ای آرامش بخش، اما امان از چشمان همیشه نگرانش! آرامش در چهره‌اش با آن چشمان خمار و پر آشوب تضادی عجیب داشت، گویی آن چشم ها حس درونش را فریاد می‌زدند. نمی‌دانم چطور برایت بگویم باید با چشمان خودت می دیدی! " **** مادر است دیگر... روزی صد بار قاب عکس فرزندش را دستمال می کشد، خب دلش تنگ است! باید مادر باشی تا بفهمی دلتنگی یعنی چه؟! تنها کاری ک برای آرام کردن دل آشوبش از دستش بر می آید، همین دستمال کشیدن به ظاهر ساده است. دست به کمر می گیرد و می‌ایستد، بوسه‌ای بر چشمان شبگون پسرش می‌زند و قاب عکس را روی طاقچه می‌گذارد...همان جای همیشگی! چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت می‌بندد. نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدم‌هایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد! دست به زانو می‌شود و می‌نشیند.. _ السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته... السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین... السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته... الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر! اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. تمام شد! از حالا به بعد بازهم درخت بی‌ثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه می‌افکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش می‌لغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز... مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده می‌شود. و اینکه در میان دانه‌های ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئله‌‌ای سخت و عجیب نیست! مگر می‌شود ظهر امروز برخلاف هر روز سنت‌شکنی کند و چهره‌ی پسر را پشت پلک‌های بسته‌ی پیرزن مجسم نکند؟! _ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم مجتبی.. مجتبی.. مجتبی.. مژه بر مژه می‌ساید و تازه درمی‌یابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته! باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟! چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردمک‌هایش قرار گرفته... همه می‌گویند چهارده سال اما برای مادر یعنی همه ی عمر! زیر بار همین انتظار شانه هایش افتاده شده بود... تک تک این روز ها یک چین به چهره ی چون گل مریمش افزوده و قامتِ استوار چون سروَش را کمان کرده بود! پر چادر در دست ظریف و چروک خورده‌اش، روی چشمانش می‌نشیند و مرواریدها را سُر می‌دهد... _ پسرم! مادر قربونت بره... میگند شهید شدی... ولی باور نمی کنم! هنوز کورسوی امیدی تو دلم روشنه... منتظرم که برگردی.. تو رو به جون نَنِه برگرد!... تو که طاقت نداشتی ناراحتیِ من رو ببینی، برگرد!... چهارده ساله که چشم به راهتم... بالام قُربون...درس عشق رو از کربلاء خوب یاد گرفتی... حالا که... " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خانه رشته‌ی کلامش را از هم می‌دَرَد... ادامه دارد... 🖋 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خانه رشته‌ی کلامش را از هم می‌دَرَد. یک دست به کمر دارد و با دستی دیگر گوشی آیفون را از دیوار قرض می‌گیرد... _ کیه؟ صدایی مردانه از پشت گوشی به گوش می‌رسد... _ منم!.. مجتبی! گوشی از مشتش رها می شود ورنگ از رخش می پرد... دستش روی سینه چنگ می شود، درست همانجایی که قلبش در حال تپیدن ... و در این لحظه حالِ قلبش چگونه است؟ لحظه ای ترس بر اندامش چیره‌می‌شود... نکند زبانم لال قلبش یاری نکند و او مجتبی ندیده چشم بر جهان ببندد؟! با هر زحمتی که پیش رو دارد، چادرش را محکم می گیرد و با همان قلب ضعیف و پای دردناکش، به طرف حیاط...می‌دود! پله را...نمی‌بیند! اگر نرده نبود... قطعاً بر زمین می‌خورد! چند جایی هم سکندری می‌خورد! یک بارهم چادرش زیر پایش می‌ماند و او به زور تعادلش را حفظ می‌کند. مادر است! می فهمی یعنی چه؟ بعد از چهارده سال، دیدار می‌فهمی یعنی چه؟ نگران است! نکند پسرش در لحظه ی اول او را نشناسد؟ مجتبی برگشته، درست زمانی که گرد پیری بر چهره ی مادر نشسته و حالا ظاهرش پیرتر از چیزی است که باید باشد. ناراحتی فرزند برای مادر کم چیزی نیست، آن هم برای مادری که سالها چشم انتظار بوده. توجهی به اطراف... ندارد! توجهی به قطرات باران روی موزاییک های کرم رنگ حیاط... ندارد! توجهی به سیبی که از شاخه ی درخت رها می شود و تا کنار حوض قِل می خورد... ندارد! توجهی به حالش... ندارد! و نمی‌داند چگونه خود را به درب می‌رساند! دستش به سمت قفل پشت درب کشیده می‌شود و زبانه رها... توجهی به لحن پر شوقِ بیانش... ندارد‌! و اشک هایی که با قطرات ریز باران آمیخته می‌شود، از کنترلش خارج است... _ مجتبی؟؟! نگاهش در چشمان پسر رو به رو فرو می‌رود... چادر در مشتش فشرده می‌شود... و در یک آن تمام ذوقش بر سرش فرو می‌ریزد... قلبش؟! ... کند می‌زند! کوچه در چشمان بی فروغش چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد... و او جایی در کنار درب تکیه اش را به دیوار می دهد و تا زمین سر می‌خورد. مجتبی بود، اما مجتبی ی او...نه! پسر همسایه برایش کاسه ای آش آورده بود. مجتبی، مجتبی نبود! باید مادر باشی تا حالش را درک کنی..مادری منتظر.! **** 🌷" قطره ای از دریای دلتنگی های مادر شهید مجتبی کاویانی.🌹(بااندکی تغییر) شادی روح شهید و مادرش صلوات. "🌷 🖋 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃