گروگانهای رسانه
میم خیلی با احتیاط از شِلی (دوستِ آمریکاییمان) میپرسد: «راستی ماجرای پهپاد را شنیدی؟»
شِلی صورتِ غمگینی به خودش میگیرد و جواب میدهد: «متأسفانه روابط ایران و آمریکا اخیرا خیلی وارد تنش شده».
میم میگوید: «خب آمریکا هم خیلی در کار همه کشورها مداخله میکند..»
شِلی جواب میدهد: «ولی در موردِ ایران همه چیز با گروگانگیری کارمندانِ سفارتِ آمریکا شروع شد..».
***
گفتگوی بالا، تقریباً تکرارِ گفتگوهایی است که در این چند سال با مردم آمریکای شمالی داشتیم.
با تقریبِ بالایی مردمِ آمریکا، نَه از نقش آمریکا در کودتای ۲۸ مرداد، نَه از حمایتِ آمریکا از صدام حسین و نَه از سرنگونی هواپیمای مسافربری ۶۵۵ ایران ایر، توسط آمریکا خبر دارند.
انگار در رسانهشان هر یک روز در میان، ماجرای تسخیرلانه جاسوسی را با دراماتیکترن حالت ممکن تکرار میکنند.
پینوشت: گاهی فکر میکنم در فرودگاه امام، همانجا که گذرنامههامان را مُهر خروج میزنند، کاش یک کتابچهی راهنما دستمان بدهند در مورد همه این سؤالهای سیاسی، تاریخی و دینی که جوابشان را بلد نیستیم و تازه وقتی سراغمان میآید که از مرزهای جغرافیاییمان خارج شدیم.
@pardarca
رسیدهام ایران.
صدای اذان صبحگاهی مستم میکند.
زور میزنم تا همه «اشهدُانعلیاًولیالله»ها را به خاطر بسپارم و مُهرها را هر جا که هستند نشان بگیرم.
از دیدنِ «السلامعلیک یا اباعبدالله»های بالای آبخوریها دلم قُرص میشود و «اللهم عجّل لولیک فرج»های پشت ماشینها، شادم میکند.
مردم، همان مردماند. با ایمان و صبور.
مغازههای شهر مرزی را موقع اذان میبندند و کفشهای نمازگزاران را کسی هر روز چفت میکند.
حتماً در هر گفتگویی چندباری نام و یادِ خدا را میشنوم و از اینکه حتی بچهها هم خدا را میشناسند مسرور میشوم.
مشهد هم رفتم. شلوغ بود.
یک لحظه فکر کردم کدام جاذبه این همه تفاوت را بعد از این همه سال، اینجا یکجا جمع کرده؟ کدام انسانِ کاملی همه مرزهای ظاهری را درنوردیده و کارش رسیده با قلبها؟
یک لحظه ترسیدم.
مبادا بمیرم و نشناسماش.
رسیدهام ایران و روزی هزار بار شُکر میکنم که مردمام منتظر مُحرّم هستند و برای غدیر ثانیهشماری میکنند.
رسیدهام ایران و شاکرم که میدانم امتدادِ چادر ِ مشکیام میرسد به کدام خاندان و طایفه.
شادم.
@pardarca
باطل
فهمیدناش ساده نیست اینکه اصرار دارند با بیحجاب کردنِ دختران، حقّی را برایشان زنده کنند.
در ونکوور (شهری که در آن زندگی کردهام)، مکانهایی هست که زنی در ابتدا سر تا پا پوشیده، در بین عدهای مرد ظاهر میشود و هر بار مردان با پرداخت مبلغی پول، زن را تشویق میکنند تا هر مرحله پوششاش را کم و کمتر کند.
از قوانینِ اصلیاش هم این است که مردان، اجازهی هیچ گونه تماسِ فیزیکیِ زن را ندارند.
و جالب اینکه همین برهنگیِ غیرقابلِ لمس و فقط تماشایی، بازارِ بیشتری برای مردان دارد.
حالا هم هر جور که فکر میکنم باز میبینم مردانِ هواپرست، اولین مشتری بازار بیحجابی هستند.
پس این چه حقِّ اجباریِ دریغشدهای است که زن را عرضهتَر میکند و مرد را متقاضیتَر؟
@pardarca
بر فراز آسمان ایران
از فرانکفورت که به سمت تهران میآمدم حواسم را دادم به خدمات هواپیمایی لوفتهانزا که ببینم چقدر موازی با مقصدی است که به سمتاش پیش میرود.
در هواپیما دو نوع غذا، یکی بدون گوشت و دیگری با گوشت سرو شد که البته غذای گوشتی حلال نبود.
نوشیدنیهای الکلی هم تا لحظهی آخر قبل از فرود هواپیما، همچنان نوشیده میشد.
نکتهی دیگر اینکه
قبل از فرود، خلبانِ هواپیمای آلمانی به مسافران اطلاع داد که بر طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران کسی حق عکسبرداری یا فیلمبرداری در فرودگاههای ایران ندارد.
منتظر بودم مطلبی هم در مورد رعایتِ قانون حجاب در ایران بگوید که البته چیزی نگفت.
پینوشت ۱: به نظرم خوب میشد اگر در فرودگاه امام خمینی(ره)، غرفهای وجود داشت برای فروش حجاب به مسافران خارجی که حجاب را قانون ایران میدانند و پوشیدناش را رعایت میکنند.
پینوشت ۲: خطوط هواپیمایی لوفتهانزا به تازگی غذای حلال را در فهرست غذاهای سفارشیاش گنجانده که باید حداکثر تا بیست چهار ساعت قبل از پرواز، سفارش بدهید.
پینوشت ۳: در پرواز اوّلم که از ونکوور به فرانکفورت بود، باید نماز مغرب و عشاء و نماز صبح را در هواپیما میخواندم. مهماندارِ پرواز با خوشرویی هر چه تمام، میزان تاریکشدن هوا را از خلبان پرسید، فضای نسبتاً بازی را برایم پیدا و تمام نمازم را تماشا کرد.
@pardarca
از توحید تا ولایت
باربارا یک اسپانیایی تازه مسلمانشده است که در یکی از مراکز اسلامی ونکوور دیدماش.
آن روز باربارا در جلسه کتابخوانی از فرقِ بینِ چهار فرقه اهلِ سنت پرسید و گفت نمیداند کدام را انتخاب کند.
جوابی که آنجا شنید این بود که فرقی بین این چهار فرقه نیست و همین که شیعه نشده یعنی راهِ درست را پیدا کرده.
چند وقت بعدش دعوتاش کردم منزلمان.
گفت اسلام را با اهل تسنن شروع کرده و شیعهای در زندگیاش ندیده تا راهش را مستقیم کند.
آن زمان نمیدانستم خودم چه میزان با ولایت نسبتِ قلبی دارم. نمیدانستم چه اندازه از مذهبام اکتسابی است و چه قدْرش ایمانی است.
نمیدانستم هنوز در مرحله «مسلمانی» ماندهام یا به مرحله «مؤمنی» رسیدهام.
تا اینکه امروز دلم را به دریا زدم.
یک پیام برایش فرستادم و عید غدیر را تبریک گفتم.
جواب داد هیچ چیزی از غدیر نشنیده.
کمی که برایش نوشتم تعجباش بیشتر شد.
گفت وقتی برگشتی قرار ملاقات بگذاریم.
گفتم حتماً.
حالا فکرم روی «ولایت» متمرکز شده.
روی غدیر.
روی مؤمن شدن به یک عقیده.
غدیر مبارکتان باد🌸
@pardarca
عرش یا فرش
صندلی کناری را مرد هفتاد و اندی سالهای گرفته که مشغول صحبتِ ویدئویی با فرزندش است.
صحبتاش که تمام میشود سلام و احوالپرسی مختصری میکنیم.
او هم عازم کاناداست. میگوید چهار فرزند دارد که همه در کانادا و آمریکا زندگی میکنند و دو تا از فرزندانش را در کودکی به خارج فرستاده که حالا دیگر فارسی هم بلد نیستند و نمیتوانند با پدرشان صحبت کنند.
ادامه میدهد نوههایش هم فارسی بلد نیستند.
سرم را به تکیهگاه صندلی میسپارم و زیرلب آیتالکرسی میخوانم.
هواپیما بُلند میشود.
نمیدانم دلی که در کربلا و نجف و مشهد مانده را چطور ببرم تا آن سوی دورها؟
سیاهی که جایش را به نورهای زیرپایمان داد، مهماندارانِ دنیادوستِ آلمانی، پذیرایی غذا را میآورند.
پیرمرد از من میخواهد برایش ترجمه کنم.
من غذای حلالی را که از قبل سفارش دادم میخورم و پیرمرد هم مشغول خوردن غذای خودش میشود.
موقع آوردنِ نوشیدنی تا سَرَم را میکنم آن طرف که سفارش پیرمرد را بپرسم میبینم بُلند و رسا میگوید: «واین!» [نوشیدنی الکلی].
من سکوت میکنم و سعی میکنم به خاطراتِ خوشِ ایران فکر کنم. به سفرمان به عراق.
ارتفاع هواپیما در حال کم شدن است.
پیرمرد میپرسد: «خب رسیدیم آلمان. شما نمیخواهید حجابتان را بردارید؟»
جواب میدهم که: «نه. مسلمان هستم.»
میگوید: «من هم مسلمانم خانم. اهل قُم هستم و تجارت فرش میکنم، ولی دیگر نود درصد جامعه خرافات را کنار گذاشتند.»
جواب میدهم: «خدا را شکر ما جزو آن ده درصد هستیم.»
@pardarca
«و ما رأیتُ الّا جمیلاً..»
حدود سه سال پیش بود که در مرکز حمایت از پناهندهها با جمیله آشنا شدم.
جمیله از مسلمانانِ اتیوپی بود و تأثیر خوبی داشت تا من را دوباره با اسلام پیوند بدهد (هنوز هم مقنعه و دامن سفید بلندی را که هدیه داد دارماش و در نمازها یادش میکنم).
علاوه بر اینها، جمیله یکی از کارمندان موفّقِ آن مرکز بود و در کنار سایر مددکاران [که هموطنان زیادی هم در بینشان بودند] به پناهندههای آفریقایی کمک میکرد تا زندگی جدیدشان را در کانادا از سر بگیرند.
آن زمان بیشترِ کارمندانِ ایرانی آن مرکز، متأسفانه «یَکفُر بِالطّاغوت» را یادشان رفته بود و گویا خیلی هم به «غِیب» ایمان نداشتند. پناهندههای ایرانی هم که یا مسیحی شده بودند و یا همجنسباز..
به هر طریق از صحبتهای جمیله معلوم میشد که تصویر خوبی از ایران و اسلامی که در ایران رواج دارد نداشت.
یادم هست تابستان همان سال از سفرم به ایران برایش زعفران و یک روسری مشکی سوغات آوردم.
مُحرّم که شد خودم مشکی پوشیدم، روسری جمیله را هم هدیه دادم و یک جعبه خرمای ایرانی گذاشتم در آشپزخانهی محل کار.
همان روز وقت نهار که شد جمیله پرسید:
«میدانم که برای حسین مشکی پوشیدهای و عزاداری میکنید. ولی مگر شما به معاد اعتقاد ندارید؟ مگر نمیدانید همه، حتی پیامبر هم پیش خدا زنده هستند؟
پس چرا این همه گریه و زاری میکنید؟
مرگ که گریه ندارد.
اصلا از خودت پرسیدی حسین را چه کسی و چرا کشت؟
مگر نمیدانی که مؤمن باید همیشه شاد و خندان باشد و رنگِ روشن بپوشد؟»
درست یادم نیست آن روز چه جوابی برای سؤالهای جمیله داشتم (یا حتی اصلا جوابی داشتم یا نه!).
ولی حالا فکر میکنم وقتاش رسیده که تمام مُحرّمِ سالِ ۶۱ هجری را دوباره بخوانم و اینبار هر قدر هم سخت که شده از قسمت مرثیهای «روزِ دهم» فاصله بگیرم و ببینم فارغ از آن همه خونی که ریخته شد (مگر میشود از خونِ خدا فارغ شد؟)، کجای ماجراست که هنوز در تاریخ زنده مانده و بپرسم چرا هنوز قلبِ تاریخ در ظُهر آن روز میتپد؟
پینوشت: مهاجرت به غرب، درست مثلِ مُردن و بازپرسیدن از عقیدههاست. مثلِ سؤال و جوابِ رستاخیز است.
مثلِ پرسیدن از خدا و پیامبر و قبله است..
ولی با این تفاوت که انشاءالله هنوز زمان داری تا جوابها را پیدا کنی.
@pardarca
اِیدِن
قسمتِ اوّل
هنوز یک ماه نشده که میشناسماش.
شاگرد سالهای آخر دبیرستان است و
پدرش از معدود والدینی بود که در ملاقات اوّلمان دستاش را جلو نیاورد و خیالم را راحت کرد.
دیروز عصر، ابتدای درس، وقتی هنوز هدستِ اِیدِن توی گوشاش بود و به چیزی گوش میداد آهسته گفت: «آخر هفتهی طولانیای داشتم. پدربزرگم جمعه فوت کرد».
یادم آمد پنجشنبهی همان هفتهاش کلاس داشتیم. سرحال بود که قرار است به یک میهمانی رسمی برود و سرکلاس مدام مسیر آمدن تاکسی را چک میکرد.
گفتم: «من تازه میخواستم از میهمانی پنجشنبه بپرسم...»
جواب داد: «همان شبِ پنجشنبه در میهمانی که بودیم، مادربزرگم زنگ زد و گفت پدربزرگم زمین خورده و نمیتواند بلند شود. بیست و چهار ساعت بعدش پدربزرگم در بیمارستان فوت کرد».
پرسیدم: «بیشتر توضیح بده. چطور این قدر سریع؟»
گفت: «وقتی زمین خورده بود از گردن به پایین را نمیتوانست تکان بدهد و چون در بیمارستان مجبور بود به کمک دستگاه نفس بکشد ترجیح داد دستگاه را جدا کنند تا به تصمیم خودش بمیرد».
نمیدانستم اظهار همدردی کنم یا سراغِ حس کنجکاویام بروم...
به سبکِ کاناداییها گفتم:
«خیلی متأسفم که شاهد فوتاش بودید و چقدر خوب که لحظههای آخر تنها نبود».
بعد مختصری از درس جلسه قبل را مرور کردم و نشانش دادم تابعها را چطور میتواند در صفحه مختصات حرکت بدهد و چاق و لاغرشان بکند. ولی ذهنِ خودم ساکن مانده بود در همان اتاقی که پدربزرگ اِیدِن جان میداد.
پرسیدم: «حتماً دیدنِ لحظههای آخر زندگیاش سختتان بوده..»
جواب داد: «بعد از جدا کردن دستگاه، نیم ساعتی طول کشید تا از دنیا رفت..ولی خب خواسته خودش بود..دوست داشت تا هنوز توانِ صحبتکردن دارد از دنیا برود..».
پرسیدم: «ولی اگر خوب میشد چی؟»
گفت: «دکترها گفته بودند که در هر صورت فوت خواهد کرد چون ریههایش درست کار نمیکرد..».
مانده بودم چه بگویم که خودش اشاره کرد چهارشنبه روز خاکسپاری است و مجبور است کلاسمان را لغو کند.
دوباره به سَبک کاناداییها پرسیدم: «اگر اشکالی ندارد میتوانم از مذهبتان بپرسم؟»
گفت: «ما مسلمانِ شیعه هستیم.»
تازه یادم آمد تابستان کِنیا بوده و کِنیا هم پُر است از شیعههای اسماعیلی که خودشان را «مسلمانِ شیعه» معرفی میکنند و تا به حال نشنیدم که فقط بگویند «مسلمان»اند.
جلوی روسری صورتیام را صاف کردم و جواب دادم: «چه جالب.. اتفاقاً من هم مسلمانم ..»
ادامه دارد..
@pardarca
اِیدِن
قسمت دوّم
انگار شنیدنِ مسلمانبودنِ معلماش فرقی برایش نداشت.
دوباره رفتم سراغِ حرکت دادن تابعها در فضای دوبعدی.
آخرهای جلسه که رسید پرسیدم: «اگر اشکالی ندارد کمی در مورد سبکِ زندگی اسلامیتان بپرسم».
گفتم: «شنیده بودم در اسلام هر چیزی که به بدنِ انسان آسیب بزند مجاز نیست..حرام است..
It is harmful or Haram.
مثلاً شنیدهام و خواندهام که خوردن شراب و گوشتِ خوک هم از همین نوع هستند.».
جواب داد: «همین طور است..
ولی خب پدربزرگم خیلی کم الکل هم مصرف میکرد و پدر و مادرم هم خیلی کم الکل مصرف میکنند..»
گفت: «چون قرآن را خیلی وقتِ پیش در یک جامعه غیرغربی نوشتهاند، الان اماممان قوانینِ امروزی موازی با اسلام را برایمان وزن میکند که طبق آن مصرفِ کمِ الکل و خوردن گوشت خوک هم در جوامع غربی اشکالی ندارد..».
چیزی نگفتم و دیدم متوجه منظورم نشده.
از طرفی فکر کردن به پدربزرگش و نفسهای آخرش ولم نمیکرد. فکر کردن به اینکه شاید اگر دستانش توانِ حرکت داشت اشاره میکرد که میخواهد زنده بماند.
پرسیدم: «منظورت را میفهمم ولی مثلاً در ایران که تابع قوانین اسلامی است ما نمیتوانیم خواسته خودمان را جلوتر از خواسته دینمان بگذاریم و در شرایطی مثلِ پدربزرگات، خودمان انتخاب کنیم که چطور زندگی را تمام کنیم».
صندلیاش را کمی عقب کشید و گفت: « اتفاقاً مُسِنترهای فامیلمان هم با این تصمیمِ پدربزرگام مخالفت کردند ولی خب در کانادا کارِ مجازی است و اماممان هم با توجه به شرایط زندگی امروزی مخالفتی نکرده..».
دیگر چیزی نگفتم.
یادم آمد به همان وقتها که در پیتزافروشی فِرِشاسلایس کار میکردم و شنیدنِ مسلمانی نادیا شادم کرده بود... یادم آمد به آن جشن مسلمانهای اسماعیلی که دعوتمان کرد و یادم آمد چقدر دیدنِ آن همه مسلمانِ در حالِ رقص برایمان عجیب بود.
یادم آمد به فاضله که در سفر به ویکتوریا همراهمان بود و گفت وقت نمازهای مسلمانانِ شیعه ثابت است و ربطی به عوضشدنِ طول شبانه روز ندارد.
یادم آمد به همه بحثهایی که علیخان در موردِ اسلامِ شیعی اسماعیلی با ما داشت که همهی حرامها در آن حلال شده بود و یادم آمد به مولاناهایی که برایمان نام بُرد تا رسید به آقاخان.
کتابِ حسابِ اِیدِن را بستم و بهش گفتم: «ممنون که این همه از دینتان برایم گفتی و واقعاً از فوتِ پدربزرگات متأسف و متأثرم».
جواب داد: «خواهش میکنم. راستی نگران لغو کردن کلاسها به خاطرِ مناسبتهای مذهبیتان نباشید. من و خانوادهام خیلی خوب درک میکنیم».
پَرت شدم به سهشنبهی هفتهی قبل.
به عاشورا.
گفتم: «حتماً مناسبتِ سهشنبهی پیش را میدانستی. عاشورا بود. روزِ شهادت امامِ سوممان.. همان که کربلاست..امام حسین».
چیزی نگفت.
من هم نگفتم.
و فقط فکر کردم به همه آنها که شیعه را با نوعِ اسماعیلیاش میشناسند.
@pardarca
مزرعه یوبیسی
مزرعه یوبیسی یا UBC farm
زمین زراعی بزرگی در امتداد دانشگاهِ یوبیسی کاناداست که برای دانشجویان رشتههای کشاورزی طراحی شده و البته سایر دانشجوها میتوانند در آن کار داوطلبانه داشته باشند.
علاوه بر کِشت محصولات کشاورزی، پرورش زنبور و مرغ هم یکی از کارهایی است که دانشجویان داوطلبانه انجام میدهند و آخر هفته بازارچه محلیای دارند برای فروش محصولاتشان.
همچنین جُمعهها ظُهر، در آشپزخانه کوچکی که در اختیار دارند، غذایی متناسب با محصولاتِ کشت شده در هر فصل پخت میکنند و به سایر دانشجویان میفروشند.
غذای این هفته برنج بود همراه با خوراکِ عدس و کدو.
@pardarca
لحظه
بستر زندگی هر کسی فرق میکند.
بسترِ زندگی، همان «ثانیهها»ی بیتکلیفیِ روزانه است که پناه میبریم به آن.
مثلاً بسترِ زندگی خیلی از شاگردهایم بازیهای کامپیوتری است و بستر زندگیِ بیشترِ کاناداییها بالا و پایینکردن صفحههای اجتماعی.
تا دقیقهای، ثانیهای، لحظهای پیدا کنند اولین کاری که به آن پناه میبرند، موبایلشان است و دویدن در یک فضای مجازی.
همکاری هم داشتم که بستر زندگیاش کتاب بود. حتی اگر سی ثانیه وقتِ خالی داشت، چند خط کتاب میخواند.
دیدهام که بستر زندگی برای عدهای هم تماشای تلویزیون است و برای برخی هم پناه بردن به خواب و یا خوردنی.
و قدیمترها یادم هست که تسبیحِ توی دست، بسترِ لحظهها میشد.
بستر زندگی ما کجاست؟
سُفرهی زندگیمان را روی کدام کار پَهن میکنیم که پناه همه لحظهها باشد؟
@pardarca
دوستداشتنی
اگر خودت را دوست نداشته باشی به اسلام نمیرسی.
اسلام، دینِ دوست داشتنِ خودت است و دوست داشتنِ زندگی.
اسلام اوّل از همه تو را نجات میدهد.
اگر هنوز به اسلام نرسیدهای، بِدان که خودت و زندگیات را هنوز این قدر دوست نداری. بِدان دنبالِ لذت نیستی.
بِدان هنوز ظالمی و به خودت ظلم میکنی.
اسلام تو را غرق یک لذت وصفناشدنی میکند و رهایت میکند از ظلمهای خودت به تنات، به روحات.
اسلام دینِ دوست داشتنِ خودت است.
نه بیشتر.
@pardarca
معرفی
همکارِ ایرانیام دارد برای سایر همکاران از اسلام و ایران میگوید.
کمی در مورد اختلاف شیعه و اهل سنت صحبت میکند و میگوید همهی دعوای مسلمانان سرِ همین قضیه است.
بعد به مُلحدبودنِ خودش اشاره میکند: «در ایران شرایط خیلی سخت است. نمیتوانی بگویی خدایی نداری.
اگر بگویی خدایی نداری، این دیگر آخر ماجراست..
That's the end of the story.
میآیند و دستگیرت میکنند».
و ادامه میدهد: «ولی من خانواده روشنفکری داشتم و مشکلی نبود. بیخداییام را قبول داشتند».
شنیدنِ صحبتهایش یک لحظه پرتم میکند به سالهای دانشگاه. آن زمان که اوّل از همه فیزیک خدایم شد و بعدش هم غرب.
همه هم در ایران اتفاق افتاد و هیچ کسی نفهمید.
و تنها کسی که بعدها دستگیرم کرد، خودِ خدا بود.
@pardarca
دوستی
اصلاً فکر نکنید یک روزِ فراغتی هم خواهد آمد که در کافهای، جایی، راحت و آسوده پا روی پا بیندازید و کتاب بخوانید.
این فکر نهایتاش میرسد به ثانیههای زندگی را با بالا و پایینکردنِ صفحههای اجتماعی تلفکردن.
یک کتابِ نخوانده بردارید، لبهی هر سیصفحهاش را تا بزنید و تا روزی که آخرین سی صفحه را بخوانید، پیوندِ دوستی هرجایی و هرزمانی با کتاب برقرار کنید.
هر روز هر طور شده، از همه ثانیههایی که منتظر هستید(منتظر جوش آمدن کِتری، منتظرِ آمدن اتوبوس، منتظرِ سُرخشدن پیازها در تابه و ..) نهایت استفاده را بکنید که سی صفحهتان را تا شب بخوانید.
فِراغت، استفاده از همین ثانیههاست.
@pardarca