#فرنگیس
☘قسمت پنجاه و سوم☘
معلوم بود که در دشت ول شده و گلوله دشمن به آن خورده. توپهای صدام تکهتکه اش کرده بودند. قسمتی از لاشه گاو را کرمها داشتند میخوردند.
گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا این طور تکهتکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوسالهام.
شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود.
از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین میرفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کله جوب علیا ) به راه افتادم.
توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم می آمد. دست بالا برد و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》
نزدیک که رسیدم، پرسید:《 چرا ناراحتی؟》 گفتم:《 دنبال گوساله ام میگردم، گاوم که مرده.》
با خوشحالی گفت:《 خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوسالهات را توی روستای کله جوب علیا دیده اند.》
با خوشحالی گفتم:《 راست میگویی؟》 خندید و گفت:《 دروغم چیه؟》
کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیه آب را روی روسریام خالی کردم. تا مدتی خیس میماند و خنک نگهام میداشت. خداحافظی کردم و به سرعت راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. اینطوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دست میرفتم، ممکن بود روی مین بروم.
چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آنقدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکهتکه بود و سراسر سوخته.
خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفسنفس میزدم. زنی با خوشرویی، دبه آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:《گوسالهام را گم کرده ام. شما این طرفها گوساله غریبه ندیدهاید؟》
زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را میشناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:《 آهای فرنگیس، دنبال چه میگردی؟》
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 گوساله ام.》
وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:《 بیا، گوسالهات را پیدا کردهایم. بیا ببر.》
باورم نشد. فکر کردم سر به سرم میگذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف میزند، دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدایا، شکر.》
پشت سر زن راه افتادم. گفت:《 میخواستم خودم برایت بیاورم، اما میدانستم قبل از من میآیی.》
باهم به در خانهشان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:《 زینب، این صدای گوساله من است!》
وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشه حیاط، گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم:《 خدایا، شکرت.》
صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:《 فرنگیس، خوب میشناسدت. نگاه کن ببین چه کار می کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین میکوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول میگردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.》
خندیدم و گفتم:《 میداند چقدر ناراحتش بودم. میداند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوسالهام زنده است.》
زینب گفت:《خستهای، بیا تو یک چای برایت بریزم.》
با خوشحالی گفتم:《 الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوسالهام را نجات دادی و نگهداری کردی.》
گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت میکردم. چوب را کنار رانش می گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوسالهام حرف میزدم:《 تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...》
گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی میدیدم همه چیز نابود شده، حرصم میگرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشهای گذاشتم.
#ادامه_دارد
@Parents_shakh_nabati
#فرنگیس
☘قسمت پنجاه و پنجم☘
پای بچههای بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود.
به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دستهایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》
لحنش ناراحت بود. ش
سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》
جوابم را نداد. پیشانیاش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان میآیم.》
روی خاکها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》
دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》
دستهای پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》
ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》
مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》
مادرم گفت:《 رفته بود گیلانغرب. همین الان رسیده. من هم نمیدانم چرا ناراحت است.》
پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمیدانند در جنگ بر ما چه گذشت.》
با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》
از ناراحتی کلافه بود. دلم میخواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند میخواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》
مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول میدهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》
پدرم که دید ناراحت شدهام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》
حرفش که به اینجا رسید، صدای هقهقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کردهاند این حرف را زدهاند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکهتکه جمعه برگشت.》
مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》
پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط میخواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》
حالش بد بود. مرتب اینطرف و آنطرف میرفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیهای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. میخواهم بروم.》
مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》
پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 میروم پیش امام. میخواهم شکایت کنم.》
#ادامه_دارد
#فرنگیس
☘ قسمت پنجاه و ششم ☘
با خنده گفتم:《 باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم میروم شهر...》
حرفم را قطع کرد و گفت:《 نه. نمیخواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و میخواهم بروم امام را ببینم.》
مادر خندید و گفت:《 پیرمرد، میروی و توی راه میمیری. تو کی توانستهای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار میخواهی بروی.》
پدرم گفت:《 کشور خودم است. مرا که نمیکشند. میروم و برمیگردم.》
ساکش را در دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقتهایی افتادم که با هم به مزرعه میرفتیم. توی راه، پشت خمیده پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوهزین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش میکردم مواظب خودش باشد. گفتم:《باوگه، این از جبار، این از ستار، این سیما. ول کن، نرو. مگر کسی میگوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشتهای ستار را دیده؟ مگر دست قطع شده جبار نیست؟》
پدرم فقط گریه میکرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه میکرد. پدرم با بغض گفت:《 خون جمعه روی سنگهای آوهزین است، نمیبینی فرنگیس؟》
تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت:《 نگران نباش، زود برمیگردم.》
برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکستهاش را فقط دیدن امام آرام میکند.
پس از آن، روزها جلوی خانه مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم.
هر پیرمردی را توی ماشینها میدیدم، قلبم تکان میخورد. اگر بلایی سر پدرم میآمد، خودم را نمیبخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟
پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود.
خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود:《 امام را دیدی؟》
خندید و پیروزمندانه گفت:《 دیدمش!》
دوباره او را بوسیدم. باورم نمیشد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوهزین رفتم. مردم گروهگروه میآمدند و دور پدرم حلقه میزدند. پدرم نامهای را مرتب میبوسید، روی چشمش میگذاشت و میگفت:《 این خط امام است.》
شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک میریخت و ما هم همراه او از شادی اشک میریختیم. پرسیدم:《 چطور راهت دادند؟ تعریف کن.》 گفت:《 فکر کردید چون پیرم، چون روستاییام، نمیتوانم امام را ببینم؟!》 خندیدم و گفتم:《 والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.》
با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ وقت او را اینقدر خوشحال ندیده بودم. گفت:《 آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همانجا نشستم. راهم ندادند.
گفتند نمیشود. گفتتم از گورسفید آمدهام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شدهاند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمیدهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمیخورد و میخواهد شما را ببیند. امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال میرفتم. باورم نمیشد او را دیدهام. جرات نداشتم نزدیکش بروم. با اینحال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمدهام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلانغرب آمدهام. از خانوادهام پرسید، از وضع زندگیام. بعد پرسید مشکت چیست؟ گفتم میگویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکهای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانیام را بوسید. من گریه کردم...》
وقتی حرفهایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. توی گوشش گفتم:《 خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگتر از من بودی.》
یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش را داد.
مردم دستهدسته برای دیدن پدرم میآمدند. او نامهای را که باید به بنیاد شهید میداد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را میبوسید، به بنیاد شهید رفت. میگفت جای دستهای امام روی نامه است.
#ادامه_دارد
@Parents_shakh_nabati
#والدین_بخوانند
#سفری_اگاهانه_به_دنیای_مجازی
قسمت اول:
اینترنت و فضای مجازی مانند هر پدیده جدید که بخشی از نیاز های جامعه انسانی را برطرف میکند ، ممکن است با خطر هایی نیز همراه باشند
بنابراین نباید به ان فقط نگاه منفی داشت بلکه مثل هر نو اوری های بشری در آغاز کاربرد ، برخی خطرها را با خود به همراه می اورد سپس برای ان چاره اندیشی میشود ، یا با تهدیدات ان مقابله میشود ،
چنانچه در نخستین روز هایی که برق به خانه ها راه یافت ، بر اثر بی احتیاطی جان برخی به خطر افتاد و آمار برق گرفتگی و سوختگی ناشی از ان زیاد بود، ولی بعد ها با نصب فیوز های خودکار این خطر بسیار کم شد
کارشناسان جرم شناسی معتقدند که فضای مجازی فضای بدی نیست و بر اثر رفتار و چگونگی استفاده ما خوب یا بد میشود و ان را به تیغ جراحی تشبیه میکنند و میگویند:
تیغ جراحی در دست یک جراح جان یک فرد را نجات میدهد و در دست مجرم جان یک فرد را میگیرد
بنابراین فضای مجازی خودش فضای بدی نیست این ما انسان ها هستیم که در استفاده از این فضا ی مجازی میتوانیم ان را به سمتی ببریم که بهترین استفاده را بکنیم یا به سمتی ببریم که سو استفاده کنیم
اما باید بدانید که فضای مجازی مانند یک بازار و فروشگاه نیست که در صورت تمایل بخواهی از برای همیشه دوری کنید بلکه امروز هرجا پای تلفن همراه باز شده باشد رد پای شبکه مجازی نیز هست
#ادامه_دارد...
#سید_مهدی_قانع
#والدین_شاخ_نبات
@Parents_shakh_nabati
#والدین_بخوانند
#سفری_اگاهانه_به_دنیای_مجازی
قسمت دوم: راه و رسم کار را باید شناخت
در گذشته که هنوز مثل امروز راه ها و پل ها ساخته نشده بود ، هنگامی که میخواستند از رودخانه ها رد شوند ، جاهای کم عمق رودخانه را پیدا میکردند و از انها رد میشدند به این جاهای کم عمق "گدار" میگفتند
به همین دلیل هرکس بدون شناخت خود را به امواج میزد میگفتند: بی گدار به اب زده!
امیر المومنین علی علیه السلام به کمیل سفارش میکرد: ای کمیل هیچ حرکتی نیست مگر اینکه تو در ان نیازمند شناخت هستی
در واقع انسان از محیطی که بر او تحمیل میشود باید شناخت و آشنایی پیدا کند و راه و چاه و مقررات را بشناسد
امروز کاربرد #فضای_مجازی در زندگی انسان به مراتب ببشتر از رفت و امد در خیابان شده است
به تعبیر کارشناسان :
امروزه آدرس فضای حقیقی به درد کسی نمیخورد بلکه باید ادرس #فضای_مجازی تان را بدهید!
تا یک دهه آینده نیز شخصیت فضای حقیقی ما تبدیل به شخصیت های فضای مجازی میشود
زیرا عمده ارتباطات در فضای مجازی شکل میگیرد و همین فضای مجازی و رسانه های نوین که دنیایی از فرصت ها را برای ما دارد، اگر شناخت و مهارت استفاده از ان را نداشته باشیم به تهدید تبدیل میشود بنابراین همه باید درباره شیوه استفاده از ان اگاهی یابند و سواد بهره گیری از ان را داشته باشند
به این مهارت در بهره گیری درست از رسانه "سواد رسانه ایی" میگویند
#ادامه_دارد...
#سفری_اگاهانه_در_دنیای_مجازی
#والدین_شاخ_نبات
@Parents_shakh_nabati
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت24
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کمکم خوشش امدو آرام گرفت.همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.۰–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود.
ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.با تعجب گفتم:–اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.لبخندی زدوگفت:–یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه.
بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد.–راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود.سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، سبزی،خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره...شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟
با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته.وقتی تعجب من را دید گفت:–می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز
بخونید.بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:–کار شماست؟ــ با اشاره سر تایید کرد.
–خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
ــ ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا...حرفم را قطع کرد.
–وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.ــ وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست.
با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود.
خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.با صدایش از افکارم بیرون امدم.ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم.
بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.فکر کنم چای خور نبودید درسته؟ــ بله.به خاطر ضررش نمی خورم.
فنجان راکناردستم گذاشت.–دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟ــ خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.
ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت: –چه همتی! ــ وقتی ادم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:–ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.
مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟
ــ بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه...بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود.
ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.لبخند زد.
– خدارو شکر که خوشتون امد.بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در
دهانش گذاشتم.بعد از تموم شدن کارم گفتم:
–من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت کشیدید.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامه_دارد...
#والدین_بخوانند📚
#مبحث_جدید
💠خشونت فیزیکی و قلدری😡
💫 آيا تا به حال شده كه فرزندتان در حالي كه ناله مي كرده از مدرسه به خانه برگشته و بگويد: یک نفر او را کتک زده ⁉️
✨مادران معمولا، از چنين جملاتي، در چنين موقعيت هایی استفاده مي كنند:
🔹تو هم او را بزن❗️دوست ندارم اينقدر ترسو باشي❗️
🔹نبايد همكلاسي تو بزني، مي توني به معلمت بگي. اگه به معلمت نگي باز هم كتك ميخوري.
✨در حقيقت هر دو اين مادرها از روش يكساني استفاده كرده اند، هر دوي آنها طرز تفكري را به فرزند خود القا كرده اند. هيچ كدام از اين دو كودك نمي دانند بايد چه كاري انجام دهند. فقط به آنها گفته شده كه چگونه بايد عكس العمل نشان دهند.
✅ استفاده از روش حل مسئله:
مادر: قبل از اينكه اون تو رو كتك بزنه چه اتفاقي رخ داد❓
فرهاد: من به اون گفتم احمق❗️🤭
مادر: آيا از چيزي ناراحت شده بودي❓
فرهاد: آره چون كتابمو پاره كرد❗️
مادر: وقتي كتابتو پاره كرد چه احساسي داشتي❓
فرهاد: اول ناراحت شدم و بعد عصباني😠
مادر: آيا مي توني در مورد روش متفاوت فكر كني كه با استفاده از آن، اون ديگه تو رو كتك نزنه و تو هم احساس ناراحتي و عصبانيت نداشته باشي❓
فرهاد: مي تونم كتاب اونو پاره كنم🤨
مادر: خب، بعد از اينكار چه اتفاقي خواهد افتاد❓
فرهاد: ما با هم دعوا ميكنيم...
#ادامه_دارد
#روز_های_زوج
#والدین_بخوانند 📚
#ادامه_مبحث
💫...شما به خوبي می دانید که اگر بر فرض، فرزند شما، دوست نابابی داشته باشد و شما به دخترتان پيشنهاد دهيد تا با دوستش قطع رابطه كند، او اين كار را نمي كند❗️ حتي ممكن است به ادامه اين دوستي ترغيب شود❗️ پس چه بايد كرد❓
✨اگر فرزندتان متوجه شده است كه حساسيت شما منجر به اتمام اين دوستي ميشود مطمئنا از اين موضوع احساس نارضايتي مي كند😑
👈سعي كنيد زماني كه او تنهاست چنين پرسش هايي را مطرح كنيد:
🔻وقتي كه با اين بچه ها دوستي مي كني چه احساسي داري❓
🔻چه چيزهايي را در مورد اين بچه ها مي پسندي❓
🔻 آيا احساسي را كه در كنار آنان تجربه مي كني، دوست داري❓
🔻 اگر با اين بچه ها دوستي خودتت را ادامه دهي چه اتفاقي رخ مي دهد❓
🔻آيا دوست داري اين اتفاقات رخ دهد❓
🔻براي اينكه اين اتفاق ها رخ ندهد، چه كاري مي تواني انجام دهي❓
🔻بعد از اين كار، چه احساسي خواهی داشت❓
✅زماني كه چنين سوال هايي را از بچه ها مي پرسيد احتمالا متعجب خواهيد شد كه آنها در مورد اين موضوعات اصلا فكر نمي كنند❗️حتي ممکن است در ابتدا آن ها با شما همکاری نکنند و اصرار به ادامه دوستي داشته باشند و شما ناامید شوید. اما می توانید به آن ها فرصت بدهيد. قطعا آن ها با این پرسش ها، به این نتیجه خواهند رسید که ادامه اين دوستي ها به ضرر شان تمام خواهد شد و این پرسش ها به آن ها کمک خواهدکرد تا به تصمیم گیری عاقلانه برسند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/223215778C4d6bc18cd6
#والدین_بخوانند
#ادامه_مبحث
💫...شايد مهمترين مسئله اين است كه اغلب پدر و مادرها، نمي توانند فرزندان شان را تشويق به فكر كردن كنند. طبق تحقيقات صورت گرفته، بچه هایی كه به مهارتهاي تفكر انتقادي مجهز هستند، بهترين سلاح را در برابر معضل روزافزون اعتياد دارند.
👈 شما مي توانيد با آموختن اين مهارتها، فرزندان خويش را در مقابل مصرف مواد مخدر، محافظت كنيد. حتي مي توانيد اين كار را از سنين پايين، شروع كنيد. در واقع، كار و وظيفه والدين از زماني آغاز ميشود كه هنوز كودكان با اين مقوله آشنا نشده اند.
💫براساس تحقيقات، کودکان در سن چهار سالگی ميتوانند بخوبي مسأله گشايي كنند. بطور مثال، به گفتگوی میان دو پسر بچه توجه کنید؛
🔹پارسا: تو نبايد به جشن تولدم بيايي❗️
🔸احسان: خب كه چي ❗️فكركردي دوست دارم بيام❗️
👈 آيا او واقعا به اين مسئله كه، دوستش طردش كرده اهميتی نمي دهد❓و يا اگر مي تواند اين اهانت دوستش را ناديده بگيرد، در آينده نيز، مي تواند به اين روش ادامه دهد❓ زماني كه او بزرگتر شد چگونه بايد درک کند كه مواد مخدر، بطور جدی مي تواند به او آسيب برساند❓آيا آن موقع نیز خواهد گفت «برايم مهم نيست؟» و اگر او به احساسات خويش اهميتي ندهد، چگونه مي تواند به احساسات ديگران اهميت دهد❓
✅با چند سوال ساده مي توانيم به بچه های كوچك، ٤، ۵ ساله، كمك كنيم تا آنها بتوانند بر رفتار خويش و ديگران تاثير گذارند:
🔻چه مشكلي پيش آمده❓(اين سوال مي تواند به كودكان كمك كند تا آنها مشكل راتشخيص داده و در پی راه حل آن باشند).
#ادامه_دارد
#روز_های_زوج
https://eitaa.com/joinchat/223215778C4d6bc18cd6
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ من تا الان پدر و مادر خوبی برای بچه هام نبودم، امشب فهمیدم روش جبرانش چیه؟!
🔹 کارگاه مهارت های تربیتی کودک و نوجوان (قم، پردیسان، مسجد امام حسن عسکری علیه السلام)
🔺محسن پوراحمد خمینی، روانشناس
🌼 #ادامه_دارد...
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایستگاه_اندیشه
🌷 قسمت اول #هنر_پدر_و_مادر_بودن (مهارت های تربیت کودک و نوجوان )
✅ خانواده ها در تربیت ٣ دسته اند: دسته اول دغدغه تربیت صحیح فرزندانشان را دارند.
⭕️ #ادامه_دارد (ویژه پدر و مادرها)
#والدین_شاخ_نبات
🍃🌸کانالی برای والدین آنچه که برای رفتار با نوجوان باید رعایت کنیم.
@Parents_shakh_nabati
کودک و نوجوان با نشاط
💐 «مادر معمار تربیت» ۱ 💠 #مقدمه 🔶 در محیط خانه و اجتماع برجستهترین نقش مادر نقش تربیتی است. اهمیت
💠 «مادر #معمار_تربیت»۲
🔸الف) #تربیت_جسمانی:
وجود فرزند در روایات به « #گل» تشبیه شده است. پیامبر اکرم فرمود:
🔆 «الولد الصالح ریحانة من ریاحین الجنّة»
🔆 «فرزند صالح گلی است از گلهای بهشت.»
📙الكافى، ج ۶، ص ۳
🔰 وجه تشبیه فرزند به گل این است که فرزند در سالهای نخست زندگی، مخصوصا نوزادی از نظر ظاهری و جسمانی همانند گلِ بهاری، جسمی دارد بس لطیف و نازک و روحی دارد با عاطفه و طراوت که نیاز شدیدی به حفظ و نگهداری دارد و اگر از او مواظبت نشود هر لحظه ممکن است لطافت و جذابیت خود را از دست بدهد و به پژمردگی و زردی بگراید.
🍃همانگونه که در جهان متمدن امروز شاهد از بین رفتن بسیاری از کودکانی هستیم که بر اثر بیتوجهی والدین و نرسیدن به آنها، رشد کمّی و کیفی خود را از دست داده، دچار نارسایی جسمی و روانی میشوند. از این رو، هم از نظر وجدان و شرع و هم بر اساس عرف مردم، توجه جدی به تربیت فرزند و تأمین نیازهای او در این شرایط حساس ضروری مینماید.
🔶تنها کسی که در دورۀ کودکی میتواند به نیازهای جسمی و روحی کودک به صورت مناسب پاسخ دهد، مادر است؛ چرا که مادر از هر کس دیگری آشناتر به شرائط زیستی و روانی کودک است و اوست که با مهر و رأفت و محبت میتواند از او حفاظت کند و از آلودگیها و ناپاکیها شستوشو دهد و به رفع احتیاجاتش بپردازد.
✳️ مادر با دست خود کودک را نوازش میدهد و با یک زمزمه و لالایی خواندن طفل را به خواب میبرد.
◀️ تروخشک کردن بچه در سالهای اول زندگی کاری است بس مشکل و طاقتفرسا که تنها با مهر مادری امکانپذیر خواهد بود.
🍃 تربیت جسمانی کودک از دیگر ابعاد تربیت اهمیت کمتری ندارد، و به همین دلیل گفته شده عقل سالم در بدن سالم است. اگر بدن انسان سلامت نداشته باشد و جسم رشد کافی نکند، فرد به لحاظ روحی و روانی، آدم سالم و نرمالی نخواهد بود.
#ادامه_دارد
@Parents_shakh_nabati
🍃🌼🍃🌼والدین شاخ نبات