گروه رسانهای پارتیزان
#قسمت_اول -بالاخره تموم شد!! بریم مامان من آمادهم... فوت آخر را به ناخن تازه لاک زدهام میکنم،ب
#قسمت_دوم
از کنار دیوار حسینیه رد میشیم تا به ورودی خواهران برسیم.
پدرام و محمد را دیدم قبلاً آنها را با ترانه و آرزو دیده بودم میگفتند که باهم دیگر دوستند.
از کنارمان عبور کردند تا به دسته عزاداری ملحق شوند،اما در مسیر با همدیگر حرفهای زشتی رد و بدل میکردند.
وارد حسینیه شدیم،فاطمه خانم و سکینه خانم را دیدیم که باز هم مثل همیشه حسابی تیپ زدهاند و کلی خرج لباس و آرایششان کردهاند،مادرم میرود و به جمع آنها ملحق میشود.
اینجا کسی به سخنرانی گوش نمیدهد؛سخنرانها فقط شعار میدهند و ما گوشمان از شعار پر است.
از من گرفته تا خانم بزرگ محل، همه اعتقاد داریم اشک بر امام حسین، قلبها و گناهانمان را پاک میکند.
چون هر ساله لااقل به حرمت این چند روز، مردهایمان ریش نمیتراشند،صدای موزیک بلند هم به گوش نمیرسد.
من هم هروقت که نماز نخوانم، این یک ماه به حرمت امام حسین نمازهایم را میخوانم.
البته فقط این دو ماه اینطوری میگذره!محرم و صفر که تموم میشه، چادر نماز و چادر مشکی ام را با هم تا میکنم و میگذارم داخل کمد تا سال بعد.
ادامه دارد...
✍نویسنده:محسن امینی
╔═.▪️🔳༺.══╗
@partizanistudio
╚══.🔳▪️༺.═╝
گروه رسانهای پارتیزان
#آزادی_معنوی #قسمت_اول #فصل_دوم _چقدر هوا گرمه!! چرا این صف پیش نمیره،مردیم از گشنگی... صدای پدر
#آزادی_معنوی
#قسمت_دوم
#فصل_دوم
با صدای داد پدرام از خواب پریدم!!
داشت به بچه های کوچک که داشتند به سمت حسینیه میرفتند تا به دسته های عزاداری ملحق شوند بد و بیراه میگفت چونکه خواب شیرین او را به هم زده بودند...
نگاهی به ساعتم کردم و به فکر فرو رفتم،انگار چیز مهمی را فراموش کرده بودم،هرچقدر به مغزم فشار آوردم چیزی یادم نیامد
صدای طبل و دهل رشته افکارم را پاره کرد...دیدم که پدرام درحال پیام دادن با موبایلش است و هر از چندگاهی نیشخندی میزند
حس خوبی نداشتم که با او باشم، در کنار او بودن روحم را آزار میداد،زیر چشمی نگاهی به موبایلش انداختم...بله!!!داشت با دوستش😔😔 پیام رد و بدل میکرد
صدای حاج مهدی از بلند گو های حسینیه به گوشم خورد،او وقتی روضه و مداحی میخواند خیلی حال خوبی به من دست میدهد انگار که از سوز دل میخواند،چند باری گفته بود که از قافله دوستانش جا مانده چون همگی شهید شدهاند، خوش به حال حاج مهدی،عجب رفقایی داشت...
ما هم که از رفیق شانس نیاوردیم!!!
بالاخره پیام بازی پدرام تمام شد،بلند شدیم و به سمت حسینیه به راه افتادیم...
در راه خاله ام را دیدم که به طرف حسینیه می آمد نزدیک که شدیم به او سلام کردم،دخترش هم بود اما از دفعه قبلی هنوز به چشم غریبه ها نگاهم میکرد...
وقتی از کنار خاله ام رد شدیم پدرام شروع کرد به حرف های زشت زدن!!! ظاهراً میانه اش با دوستش😔😔به هم خورده بود،من هرچه سعی کردم جلو او را بگیرم که چیزی نگوید فایده نداشت،انگار نه انگار...
ادامه دارد...
@partizanistudio