فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرتو اشراق
📜 #نوید_ادیان_ابراهیمی_به_حضرت_مهدی (علیه السلام)
✝✡ #بشارت «زبور» 3⃣:
📘 … قوم ها را به انصاف داوری خواهد نمود؛
🌍 آسمان شادی کند و زمین مسرور گردد؛
🌊 دریا و پری آن غرش نمایند؛
🏜 صحرا و هر چه در آن است به وجد آید؛
🌳 آنگاه تمام درختان جنگل ترنم خواهند نمود به حضور خداوند،
👣 زیرا که می آید؛
⚖ زیرا که برای داوری جهان می آید؛
🌏 رُبع مسکون(*) را به انصاف داوری خواهد کرد.
📘 کتاب مزامیر / مزمور ۹۶ / ۱۳ - ۱۰.
(*) رُبع مسكون، منظور بخش آباد و قابل سکونت کرهء زمین است.
#مـوعـود_شـنـاسے
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
✋آی خدا، آیا خوابی؟!!
🗼 فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:
✋ گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
🏞 چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند).
آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت:
✨«هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم».
📗حكايتهای شنيدنی، ص ٢٥٧.
goo.gl/mpJvpd
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎧 #بشنوید
🌹 روایت غریب نوازی علی بن الحسین(ع)
🎙حجت الاسلام #استاد_انصاریان
🌐 @partoweshraq
#منـبر
#موعظه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ
🕑 💠🌹💠 بـہـجٺ خـــوبـان
🌸 ولادت باسعادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) و روز جوان مبارک باد.
آیت الله بهجت (قدس سره):
🎙نوجوانها و جوانها باید ملتفت باشند که همچنانی که خودشان در این سن هستند و روزبهروز به سن بالا میروند، علم و ایمانشان هم باید همینجور باشد، مطابق این باشد، معلوماتشان، از همان کلاس اولِ علوم دینیه، به بالا برود، ایمانشان ملازم با همین علمشان باشد.
📗 به سوی محبوب، ص ١٢٧.
goo.gl/1ZbP4V
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
💐 ازدواج
🗡🐈 بسیاری از افراد قبل از ازدواج فکر می کنند قبل از شروع زندگی باید گربه را دم حجله کشت و برای این کار تلاش میکنند همسر آینده شان را با دعوا، قهر، خواهش و هر راه دیگری که میدانند عوض کرده و شبیه خود کنند.
💞 آنها فکر میکنند هم شکل بودن و هم رنگ بودن، تضمینی برای ازدواج موفق است،
💡اما اشتباه میکنند. اگر شما هم چنین فکری را در سر دارید، نباید فراموش کنید که:
👌شما و همسرتان، از ٢ خانواده و ٢ فرهنگ متفاوت هستید و هرگز نمیتوانید دنیا را از یک دریچه ببینید.
❤💙 شما تجربهها و باورهای متفاوتی دارید و تا زمانی که در تعارض با هم قرار نگیرید و از این باورها چماقی برای کوبیدن هم نسازید، تهدیدی متوجه شما نخواهد بود.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🌹نسل جوان را به جهان رهبری
🌹جلوه ی توحید، علی اکبری
🌹هر که هوای رخ احمد کند
🌹در تو تماشای پیمبر کند
🌺🍃ولادت باسعادت سرو باغ احمدی، آینه ی محمدی و #روز_جوان مبارک.
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#شعر
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت هفتاد و نهم
🚙 طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم.
🏙 البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم.
🏣 خانهشان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بیریایش وارد خانه شدیم.
عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت:
👤 خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟
✋ صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد:
- این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!
با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد.
🚪آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت:
✋ مامان! اگه کاری نداری من برم و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد:
👤 هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!
🏣🚙 و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت.
🚪عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!
🚪تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود.
مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت:
🖼 شوهر عمه فاطمهاس! دو سال پیش فوت کردن!
سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد:
👌مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!
👤 مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد.
از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم:
❓مامان! حالت تهوع داری؟
👤 نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد.
🛏 مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت:
مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!
👤 مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت:
- نه مادرجون! بریم بیرون!
🛋 و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست.
☕☕ عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت:
عمه! شما بفرمایید بشینید!
☕☕☕ سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد:
✋ عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!
👤 که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد:
👌قربونت برم عمه جون! من تشنهام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!
👤سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد.
👤 عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد:
- خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم داغشون برام تازه میشه!» مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq