<<٢>>
⚠ به هر صورت پرونده آن ماجرا هم خیلی تلخ تمام شد.
‼حالا ما ابتکارات این اعجوبه های محصور بین جهل و خیانت را تکریم میکنیم و نام زیبای بزرگراه نیایش را تعویض و اسم این جرثومه های در استخر فرح مغروق را بر آن مینهیم؟ واقعا خدا از این همه ریاکاری با ما چه خواهد کرد؟
✍ حمید رضا نقاشیان.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
‼صدام ۷۰ خلبان عراقی را یکجا اعدام کرد!
⚠ روایتی تکان دهنده از #خیانت برخی مسئولین
📒 وقتی خاطرات یکایک سرداران آزموده در #دفاع_مقدس را مرور میکنم و حوادث را کنار هم میگذارم، به معنای واقعی هنگ میکنم!!
🇮🇷 در یک اعجابی فرو میروم که با این همه جهل و خیانت که توسط عوامل همسو با دشمن در این کشور میگذرد چگونه این کشور و این نظام و این انقلاب گردنه های استواری و بقا و صلابت را با طمانینه و اعتماد به نفس در طول نزدیک به ۴۰ سال یک یکی طی کرده و از پیچ و خم معضلات پیچیده و عموما خود ساخته عبور میکند؟
📗 کتاب خاطرات مرحوم جواد شریفی راد، معلم و سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را که با عنوان «حرفهای» کنوشته و در سالهای ۱۳۸۹ و ۹۰ و ۹۱ با همت مرتضی قاضی با چاپهای متعدد به زیور طبع روشنگرانه آراسته شده است را تورق میکنم و به دقایقی بر میخورم که واقعاً حیرت انگیز و گاهی در ذات حیرت خود تاسف و تاثر بر انگیز است!!
⭕ این برادر رزمنده در حیات پر برکتش نکاتی را دیده و به ظرایفی اشاره داشته که فی الواقع قابل هضم نیست.
📗 ایشان که خدارحمتش کند و با اولیاء خود محشور نماید در فرازی از کتاب خاطراتش مینویسد:
✈ زمان جنگ شهرها هواپیماهای عراقی در خیابان خاوران توی یک فرش شویی بمب انداخته بودند و عمل نکرده بود.
💣 رفتیم بمب را در آوردیم. همه چیز درست بود ولی خرج کمکی آن را نزده بودند. و این یک اشتباه نبود!!
📃 مابرای ارائه گزارش فرمی داشتیم که باید بعد از خنثی کردن بمب پر میکردیم.
📃 توی فرم برای نوشتن جا گذاشته بود:
❓چرا بمب عمل نکرده؟… گاهی وقت ها واقعا دلیلی پیدا نمیکردیم. اوایل که به ماموریت خنثی سازی میرفتیم، جلویش خط میکشیدیم و گاهی وقت ها هم مینوشتیم:
✍ خدا خواسته...
💣عمل نکردن این بمب ها طبیعی نبود. ذهنم درگیر بود.
🚙 در راه برگشت به تهران توی همین فکرها بودم. رفتم دفتر ستاری، فرمانده آن زمان نیروی هوایی.
⁉ به ستاری گفتم یه اتفاقی افتاده که خیلی عجیب و غریبه. هشت تا بمب بوده که دوتاش عمل کرده!!
🖲 من الان ۶ ست فیوز دارم. تفسیر دقیقش اینه که این پیم ها رو نکشیدن و روشون مونده!!
⛔ قرار بود قضیه بین من و او بمونه. تا یک مدت طولانی بمب ها اینطوری بودند.
🗺 افتادیم دنبال این که این هواپیماهای عراقی از کدام پایگاه در عراق پرواز میکنند؟
✈ فهمیدیم که این هواپیماها از پایگاه شعیبیه عراق میآیند.
💣 به این نتیجه رسیدیم که یک گروه بزرگ در این پایگاه دارند اقداماتی میکنند که این بمب ها عمل نکنند.
📆 در یک فاصله ۳۰ تا ۴۰ روز این اتفاق در جاهای مختلف کشور تکرارپشت سر هم تکرار شد.
📢 تا اینکه در یکی از سخنرانی های رسمی، یکی از مسئولان کشور( #هاشمی_رفسنجانی) آمد و قضیه را اعلام کرد!!
🎙گفت: اسلام اینقدر نفوذ کرده که ما توی پایگاه های هوایی عراق فلان میکنیم، بهمان میکنیم. کاری میکنیم که بمب هایشان عمل نمیکنند!
⚠از آن به بعد دیگر اتفاق عمل نکردن بمب ها، نیفتاد. دیگر پیم بمب ها رویشان نبود. معلوم بود در شعیبیه اتفاقی افتاده که روش نصب بمب در پایگاه عوض شده.
🏭 سه چهار ماه بعد، پالایشگاه اصفهان را بمباران کردند.
✈💥 بچههای ما هم یک میراژ عراقی اف – ۱ را زدند.
💺 مطلع شدم خلبانش با صندلی ایجکت کرده.
🗺 هواپیما از شعیبیه آمده بود. کنجکاو شدم بروم و آن خلبان عراقی را ببینم.
👌به مترجم گیر دادم ماجرای بمب های عمل نکرده را بپرسد.
👤خلبان گفت: من نمیدونم چی شده ولی چند وقت پیش، صدام یه گروه خیلی زیادی رو توی پایگاه ما اعدام کرد!!
‼یه گروه بزرگی رو به جرم خیانت و توطئه علیه صدام اعدام کردند!!
👌ظاهرا این ها گروهی در ارتش عراق بودند که دست به دست هم داده بودند و این کار را اداره میکردند. حدود ۷۰ نفر در آن ماجرا اعدام شده بودند.
👤مدتی بعد یک روز ستاری را در پایگاه خودمان دیدم و گفتم:
⁉ مگر قرار نبود آن موضوع بین خودمان بماند؟!
🏣 گفت: من توی شورای عالی امنیت ملی این موضوع را مطرح کردم؛ آنوقت این خبر فوق سری رو آوردن توی سخنرانی جلوی همه مردم گفتن…!!
📢 با آن اعلام توی سخنرانی، آن ها هم لو رفته بودند و اعدام شده بودند و قضیه هم تمام شده بود.
🖲یکی از ساده ترین حدس ها این بود که آدم های آن گروه، این پیم های ضامن را از یک جایی میآوردند یا اضافه داشتند. همان پیم های اضافی را تحویل واحد عملیات میدادند که یعنی ما تحویل دادیم ولی در مسلح کردن بمب استفاده نمیکردند. آدم هایی بودند که دلشان نمیخواست بجنگند. واقعا خیلی وقتها عراقیها نمیجنگیدند؛ حالا به هر انگیزه ای بود.
<<١>>
4_5911461822208148695.mp3
8.75M
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
⚠ مَن، پله اول سقوط است!
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚜ حضرت #آیت_الله_بهجت (قدس سره):
🎙خدا میداند کفار چه زحمتهایی میکشند تا دروغ و افترا را به جای راست و درست در رسانهها تحویل دهند، و هر روز با وسایلی و نقشههایی علیه مسلمانان به میدان میآیند تا غافلان، آگاه نشوند. ما هم اول باور نمیکردیم، ولی بعد دیدیم آسان است.
📚 در محضر بهجت، ج ۱، ص ۱۳۲.
🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
🚺 سیاست های زنانه
🎁 نکته مهم اینکه اگر هدیه ای از سمت همسرتان دریافت می کنید هیچ وقت شروع نکنید از همون اول انتقاد بکنید!
⁉️ چرا رنگ قرمزش نگرفتی؛
⁉️چرا مثلا کوتاه ترش را نگرفتی؛
⁉️ چرا اینجوری نگرفتی...
🎁 با کمال میل هدیه ایشان را بپذیرید، سعی کنید حداقل چند بار حتی اگه خوشتان نیامد از آن استفاده بکنید.
💘 هیچ وقت هدیه همسرتان را به کسی نبخشید؛ به دلیل اینکه اندازه تان نیست یا از رنگش خوشتان نمیاد بخواهید به کسی ببخشید؛ حتی اگه اندازه تان نبود یا حتی از رنگش هم خوشتان نیامد، فکر اینکه بخواهید بروید مغازه و آن را تعویض بکنید را از سرتان بیرون بیاورید.
🎉 با کمال میل و با هیجان خاصی هدیه همسرتان را قبول بکنید.
🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
🔺 #رشیدپور در سال های نه چندان دور:
😐 برای من نامه فدایت شوم هم بنویسید، اگر کلاهمم بیفته جام جم نمیام برش دارم!
😂 دقیقا منظورش الان بوده که هر شبکه میزنیم رشیدپوره!
⚽ حالا هم که بحث اخراج #فردوسی_پور از صداوسیما داغه باید گفت این جماعت سلبریتی حرف مفت زیاد میزنن، اگر صداوسیما نبود اینا یک غاز چرون بیشتر نبودن حالا هم که با صداوسیما گنده شدن دارن لات بازی در میارن!
👌باید از رییس شبکه ۳ هم تشکر کرد که به فردوسیپور اجازه نداد هر کاری دوست داره بکنه...!!
🌐 @partoweshraq
⚠ انتقاد تند حجه الاسلام #پناهیان از عملکرد دولت در اربعین:
🎙«دولت مثل انگلیسی ها عمل میکند و مردم را می پیچاند! در مرز مهران اجازه موکب ساختن نمی دهند و مردم را اذیت می کنند و انشالله خداوند جوابشان را بدهد!»
🌐 @partoweshraq
🔺 نشست خبری نهمین جشنواره مردمی فیلم عمار در روستای #تورقوزآباد
🎬 طالب زاده: جشنواره عمار تاثیری فراملی دارد.
🎥 جلیلی: کمتر از ۳ سال دیگر نسل جدید فیلمسازان حرفهای ظهور میکند.
🌐 @partoweshraq
⚖ برخورد با دانه درشتها
✅ قوه قضائیه اعلام کرد حکم اعدام دو نفر از مفسدان اقتصادی تائید شده
⁉ ضمن تشکر از قوه قضائیه، اما سوال مردم این است که چرا با مهره های کلیدی (عراقچی، برادر خود رئیس جمهور، برادر معاون اول رئیس جمهور) برخورد نمیشود؟!
😐 جناب آقای آملی تا زمانی که با این عناصر مفسد برخورد نشود فعالیت های قوه قضائیه مقبولیت عمومی پیدا نمی کند.
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هفتاد و هشتم
🏻دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم.
🌳🏣🌴 می دانستم صدای گریههای بیقرارم تا خانهشان میرود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجههایم را شنیدهاند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم.
🚪در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم.
👣 مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.
👳🏻 خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد.
🏻🏻 در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت:
⁉ شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!
🏻مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوریام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم:
🏻حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!
👳🏻و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم:
- بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!
👤 که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم!!
💞با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد:
- آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!
🚪و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم.
👳🏻 آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند.
🏻مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.
👳🏻آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکرد و میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
👁 چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از نگرانی حالم پَر پَر میزد که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد:
👳🏻نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!
🏻 هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردم و دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد:
👤زینبسادات! مادر یه لیوان آب بیار!
🚰و زینبسادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
👌اصرار میکرد تا ذرهای آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم:
✋من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونوادهام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود... و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقبتر رفتم:
- ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هفتاد و نهم
👌و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم:
✍🏻 تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد...
🏻و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم:
- به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعهاس!
🏻که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم:
- مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس...
👌و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم:
- ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!
🏻 مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:
- پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونوادهام طرد شم...
👌و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بیحیاییهای برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
🏻 ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم... و تازه در به دری غریبانهمان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
- ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیهام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پساندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم...
🏻و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
- الهه! دیگه بسه!
👳🏻ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
- بذار بگه، دلش سبک شه!
👳🏻سپس رو به من کرد و گفت:
- بگو بابا جون!
🏻 با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غمنامهام را از سر گرفتم:
✋هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود...
💚 و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم:
🏻ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود...
🏻و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم:
- ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش...
👁 مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
📺 مرتب به سخنرانی آقا گوش می داد.
👌مخصوصا اگر موضوع صحبتشون جوانان و مطالباتی که آقا از این قشر داشتند.
🌷 سپاه رو هم صرفا معبری برای شهادت می دید.
💚 می گفت: هر کسی لیاقت پوشیدن این لباس سبز رو نداره.
⏳من سی سال وقت دارم که خودمو به این جایگاه برسونم، ١٠ سالم گذشت این ٢٠ سال رو اگر نرسم به آن، عقب می مانم.
🌷شهید مدافع حرم علیـرضا بریری.
🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان
🏴نزدیک #اربعین است، خوش به حال شما که از نجف با پای پیاده برای اقتدای به اهلبیت به سمت حرم ابیعبدالله(ع) میروید.
💚 امام زمان میفرمایند:
👣 اهل حرم با پای برهنه از خیمهها به طرف قتلگاه دویدند.
🌐 @partoweshraq