🌷ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. جلوي يک مغازه،کارتن ها را روي زمين گذاشت. وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!
🌸نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره!
🔸گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت.
🔹ابراهيــم خنديد وگفت: اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم
💠 با نیت کار کن 💠
✍حاج آقا دولابی (ره): خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن.چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه میشود.
با نیت کار کن. مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز میشویی. سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی میکنی، سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن
💥خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که میشویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده. چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر میکند و راه سیرت باز میشود.
📚مصباح الهدی، ص ۲۱
💕💕💕
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#ضررهای_ترک_نماز:
🌷۱زندگی ،ناگوار میشود.۱۲۴ طه.
🌷۲. شیطان همنشین او میشود.۳۶زخرف
🌷۳. بدبختی وجهنم۴۲ مدثر و ۵۹ مریم
🌷۴جدی نگرفتن نماز غیرعاقلانه است.۵۸ مائده
🌷۵. ترک نماز،باعث تسلط شیطان وفراموش کردن خدا وزیان ابدی است:.۱۹ مجادله
💕💕💕
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی قسمت چهارم 🔹🔗🔶🔗🔅 "نمونه هایی از رنج خوب و بد" 🔴ما برای اینک
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
قسمت پنجم
🔺🔶🔺✅👇🏼
"امتحانات الهی" ۱
✅برای ترک گناه رو رسیدن به لذت بندگی باید نگاهت رو در مورد یه موضوع مهم تغییر بدی!
ببینید هر اتفاقی که در طول زندگیتون براتون پیش میاد
قطعا امتحانای خداست.
اصلا اینطور نیست که خدا "فقط گاهی" ما رو امتحان کنه.
👇✅✅✅
بلکه خدا "همیشه ما رو امتحان میکنه".
🔴از اتفاقات و حوادث بزرگ زندگی گرفته تا کوچک ترین کار ها.
💠بعضی امتحانای خدا "گاهی" اتفاق می افته
و بعضی هاش "هر روز تکرار میشه".
چیزی که خیلی مهمه اینه که امتحانای خدا اصلا برای "مچ گیری" نیست.
برای این هست که "به ما جایزه بده!" 💖
به ما "رشد" بده.
🌺💝🌺
اصلا چطوره اسم امتحان رو عوض کنیم و بذاریم تمرین!
در واقع خدا همیشه به ما "تمرین" میده .
☺️
انسان مومن با بقیه فرق میکنه
طرف حساب مومن "شوهرش نیست. خانمش نیست"
اطرافیانش نیستن...
طرف حسابش "فقط خداست.."
توی اتفاقات مختلف اول با دلت یه ارتباطی با خدا بگیر.☺️
مثلا داری میری یه دفعه ای یکی از دوستان قدیمیتو میبینی
بگو خدایا قضیش چیه؟!🤔
دقیقا الان چرا این رو من دیدم؟! مولای من الان میخوای چخ چیزی رو بهم بفهمونی؟
هر کسی یه زبانی داره
"زبان خداوند متعال"
زبان امتحان هست.👌
خدا به وسیله ی امتحاناتش با ما حرف میزنه....
🌺👆🏻🌺
زبان خدا
زبان امتحانه.
سخته شما به خدا شناسی برسید
مگر اینکه از راه شناختن امتحانات الهی وارد بشید....
🌺🙏باماهمراه باشید
پروانه های وصال
🔷🔶🌷🔹 #دختر_شینا 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به
#دختر_شینا 12
🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت:
«خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...»
🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد.
✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍
⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم....
🔶ظهر بود و موقع ناهار.
به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜
💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم.
آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋
🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫
🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند.
🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند...
تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد.
😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده....
پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت.
❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇
🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»⁉️😊
➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣
🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.»
🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
از کارهای عجیب و غریب انسان است که از شنیدن نصیحت متنفر است ولی به رسوایی و بدیها گوش می دهد...
💕💕💕
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنـــ0⃣2⃣ـــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ
قَدَّمْتُ فِیهِ شَهْوَتِی عَلَى طَاعَتِکَ
وَ آثَرْتُ فِیهِ مَحَبَّتِی عَلَى أَمْرِکَ
وَ أَرْضَیْتُ نَفْسِی فِیهِ بِسَخَطِکَ
إِذْ رَهَّبْتَنِی مِنْهُ بِنَهْیِکَ
وَ قَدَّمْتَ إِلَیَّ فِیهِ بِأَعْذَارِکَ
وَ احْتَجَجْتَ عَلَیَّ فِیهِ بِوَعِیدِکَ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بـــار خــدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
شهوت خود را بر طاعتت مقدم داشتم
و دوست داشتن خود را بر امر تو ترجیح دادم
و نفس خویش را با خشم تو راضی ساختم
زیرا با نهی از آن مرا ترسانده بودی
و پیشاپیش راه عذر را بر من بسته بودی
و با وعدهٔ عذابت حجت را بر من
تمام کرده بودی
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
🌺🍃﷽🌺🍃
#معجزه_شکرگزاری
📝یک تمرین جادویی 📝
تمام نعمت هایی که خداوند به شما عطا کرده را لیست کنید و به خاطر آنها شکرگزاری کنید .
از کوچکترین نعمت ها تا بزرگترین آنها ...
بنویسید که چرا برای آنها سپاسگزارید❓
و تاثیر شگفت انگیز این تمرین را در زندگیتان ببینید.
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟ یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟ (سعدی)
❤️🍃خداوندا تو را به خاطر همه ی تمام خوبی ها و مهربانی هایت شکر 🙏🏻
#شکر
#سیمای_زن_در_قرآن:
🌷1.آرامش بخش........23 روم
🌷2.بامحبت.................23روم
🌷3.رحمت برای خانواده...23روم
🌷4.لباس وامین وزینت همسر187بقره
🌷5.عاقل از 9 سالگی
🌷ماموریتها:
🌷1.نماز................................33احزاب
🌷2.حجاب وعفت...............33 احزاب
🌷3.مربی خانواده......10و11 تحریم
💕💕💕