eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
22.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
29.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ هم دلی و وفاداری در راه امام زمان (عج) یعنی چه؟ 🎤 استاد شجاعی ❤️ هم دلی یعنی برویم دیگران را هم برای کمک امام زمان (عج) صدا بزنیم و جمع کنیم. مثل مسلم که رفت کوفه و در این راه شهید شد. ✅ وفاداری در راه امام زمان (عج)، یعنی حداقل به اندازه ای که برای خانواده زمینی‌مان کار می‌کنیم، برای خانواده آسمانی‌مان که امام زمان (عج) و اهل بیت هستند هم کار کنیم. 🏷 @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👋🤠دیگه غذای تکراری کافیه☺️ ببینید چی پختم براتون🤤🤤🤤 شک نکنید همه اهل خونه بخصوص بچه ها عاشقش میشن🤗😊 گوشت چرخ کرده ۲۰۰گرم پیاز ۲عدد سیر ۴تا پنج حبه رب گوجه یک قاشق گوجه رنده شده ۲عدد هویج ۲عدد نخود فرنگی ۱۵۰ گرم ماکارونی فرمی ۲۰۰گرم درابتدا یک عدد پیاز را رنده کنید آب آنرا بگیرید وبا گوشت چرخ کرده ( کمی نمک به گوشتتون اضافه کنید طعم بهتری میگیرد)مواد را خوب ورز دهید به اندازه دلخواه از مواد را برداشته کف دست گرد کنید وقتی همه قلقلی ها آماده شدن آنها را برای نیم ساعت در فریزر بگذارید.این کار باعث میشود قلقلی  های شما موقع پخت وا نرود. روغن را درون قابلمه ریخته قلقلی ها را سرخ کنید . یک عدد پیاز را نگینی خرد کنید و داخل روغنی ک ته قابلمه مانده بریزید تفت دهید سیرها راهم ریخته وتفت دهید به ترتیب ادویه ها ،هویج ،رب گوجه و گوجه ونمک  را اضافه کنید واز مرحله مواد را حسابی تفت دهید . در مرحله بعد گوشت قلقلی را به همراه نخود فرنگی اضافه کنید .هم زده ودولیوان آب جوش بریزید نیم ساعت ک پخت ماکارونی را اضافه کنید و اجازه دهید ماکارونی  پخته و وخوراک قلقلی  کمی غلیظ شود.اگه هنگام پخت حس کردین آب کمه بهش آب جوش اضافه کنید حتما درست کنید واز خوردنش لذت ببرید 😊🤤♥️ @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موارد لازم: بادمجان ٥،٦ عدد گوشت چرخ كرده ٢٥٠_٣٠٠ گرم پياز ١عدد درشت سير ٢حبه فلفل دلمه ١عدد كوچك نمك و فلفل به مقدار لازم پودر پياز ١ ق م پول بيبر ١ ق چ پودر سوخارى ١ ق غ سس پوره گوجه فرنگى ١ ليوان رب گوجه فرنگى ١ ق م نمك و فلفل به مفدار لازم پودر سير و پياز هركدام ١ ق چ اورگانو ١/٢ ق چ زعفران به مقدار لازم آب( در صورت نياز) ❌بادمجونارو ميتونين بدون پوست كندن هم برش بزنين ❌اگه سس غليظ باشه ميتونين كمى اب جوش بهش اضافه كنين ❌همه ى مراحل تو ويديو هست نوشجان😋😋 @parvaanehaayevesaal
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه ساده پذیرایی نکن،در عین سادگی شیک پذیرایی کن✌🏻😍 این دسر شیشه ای هم یه ایده واس میوه حساب میشه هم میتونی میزتو باهاش شیک کنی هم سفره تو کلا همه جوره دلبره و کاربردی ✌🏻 مواد لازم پودر ژلاتین ۲ق غ شکر ۴ ق غ آب یک لیوان و یک چهارم میوه های تابستانه دلخواه بچه ها مواد ژله ای رو نه زیاد ضخیم بریزین نه زیاد نازک که موقع برش ترک نخوره ✌🏻 @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غذاهای سبک دوس دارید یا نه؟😀 اگه وقت نداری غذاهم هنوزآماده نکردی این غذای فوری رودرست کن پس بابانوهمراه باشین😍همون سیب زمینی باتخم مرغ خودمونه ولی این یکم قرتی تروجدیدتره😝 سیب زمینی ۳عددمتوسط تخم مرغ ۳عدد جعفری خردشده یک قاشق غذاخوری شیریک چهارم پیمانه فلفل دلمه نگینی شده ۲قاشق غذاخوری آردیک قاشق غذاخوری پیازچه خردشده ۲قاشق غذاخوری نمک وادویه به میزان لازم سیب زمینی هاروخلالی برش میزنیم داخل روغن سرخ میکنیم دراین حین موادرویه رودرست میکنیم تخم مرغ،فلفل دلمه نگینی،جعفری خردشده،پیازچه،نمک وادویه،آرد،شیرهمه موادروباهم مخلوط کرده وقتی سیب زمینی سرخ شداین موادروروش ریخته درب تابه رومیزاریم یک طرفش که سرخ شدبرمیگردونیم تاطرف دیگه هم سرخ بشه @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان انلاین #دست_تقدیر۳ #قسمت_سوم🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ
رمان آنلاین 🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت های چوبی که با قالیچه های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: خوب ابو حصین، چرا خبری از برادر زاده ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: حالا تو که بارها محیا را دیده ای، درست است او تو را به درستی نمی شناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود. ابو حصین که انگار از کار قبلی اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت می دهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف مادرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز ابو معروف به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب می شد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابو حصین آورد و گفت: کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی می پوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، می خواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه می کرد،سری تکان داد و گفت: موضوع را تازه با ام محیا درمیان گذاشتم، او به هیچ کدام از وصلت ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را می کشد. ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴ #قسمت_چهارم🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده
رمان انلاین تقدیر۵ 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسید و بارها محیا را دید و ابو‌حصین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابو معروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست. ابو حصین برای بدرقه اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابو معروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم... او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه های بی پروای ابو معروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود. ابو معروف گرم خدا حافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند و‌گفت: ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر... ابو معروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید و‌گفت: خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن... راننده چشمی گفت و دور شد و ابو معروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند. نفس در سینه جاسم حبس شده بود. ابو معروف بی خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود،اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه می کنی؟! نمی گویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟! ابو حصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: من به همه جوانب فکر کرده ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام حصین فکر می کند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران می روند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمی گردانیم و... ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: عجب حیله گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: از کجا معلوم آنها برگردند؟! ابو حصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: بر می گردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین های شما و بوسیله زبده ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمی دانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمی گردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا می داند من نمی خواستم کار به اینجا بکشد و با مکر و‌حیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمی شود‌. در همین حین صدای راننده بلند شد: قربان! ماشین حاضر است. دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد. او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان انلاین #دست تقدیر۵ #قسمت_پنجم 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسید
رمان آنلاین 🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر می کرد دلیل این حرکات را بداند، در حالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه می کشید گفت: نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: اوه من فکر کردم این بی قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: آ..آخه می خوام اگر بشه با یکی از ماشین های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: باشه، با پدرت صحبت می کنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی می خوای؟! جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا می برد، ابو حصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچ‌ملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود. جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچ‌کس نمی دانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند. بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد و‌گفت: اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود.. رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما می روم و آرام تر ادامه داد: از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را می خواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود.. عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد. صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها می نگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر می کردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۶ #قسمت_ششم 🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالم
رمان آنلاین 🎬: محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال می کردند ابو حصین برایشان کرایه کرده به سمت کربلا حرکت کردند و جاسم که از دم و دستگاه ابومعروف خبر داشت، به محض دیدن اتومبیلی که متعلق به ابومعروف بود و محیا و زن عمویش مسافر آن بودند به دنبالش حرکت کرد، او با احتیاط سایه به سایهٔ آنها حرکت می کرد، هر کجا که می ایستادند، توقف می کرد و با حرکت آنها او هم حرکت می کرد، اما راننده اتومبیل که خوب میدانست مأموریتش چیست، مانند عقاب تیزبین در هنگام توقف و استراحت مسافرینش از آنها چشم بر نمی داشت و همین شد که جاسم نتوانست حتی لحظه ای خودش را به آنها نشان دهد. عالمه هم مانند مرغ سرکنده پشت سر آنها، مدام بالا و پایین می پرید و جاسم که از حصین به او نزدیک تر بود و رازهای مگویی بین مادر و پسر بود، هم اینک هوس رفتن به نجف کرده بود و کنار مادرش نبود و او نمی توانست حرف دلش را به کسی بزند، اما خدا را شکر می کرد که رقیه زن فهمیده ای بود و جواب رد به ابوحصین داده بود بالاخره ماشین به شهر کربلا رسید و راننده آنها را مستقیم به هتلی برد که نزدیک حرمین و تحت نفوذ ابو معروف بود و هر کدام از کارکنانش به نوعی جاسوس این مرد مکار بود. رقیه و محیا از راننده تشکر کردند و وارد هتل شدند. رقیه به سمت پیشخوان هتل رفت و مردی اتو کشیده پشت میز بود از جا برخواست و وقتی متوجه شد چه کسی پیش رویش است با حالتی دستپاچه شروع به عذرخواهی کرد، رقیه با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود و آنقدر تجربه داشت که بوی خطر را حس کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، مرد چمدان ها را برداشت و آنها به دنبالش حرکت کردند. اتاق آنها، اتاقی بزرگ در طبقه دوم بود که به گفتهٔ کارگر هتل، بهترین اتاق هتل بود،اتاقی با دیواره ای شیشه ای که رو به فضای سبز جلوی هتل بود و ویویی زیبا داشت. محیا در اتاق را بست و همانطور که چادر از سرش برمی داشت نگاهی به اتاق کرد و همانطور سوتی کشدار میزد گفت: اوه اوه..چه خبره اینجا و با اشاره به دو تخت سفید با کمینه های طلایی و مبل های سلطنتی گفت: عمو جان با اینکه از دست ما دقمرگ هست چقدر ما را تحویل گرفته !!! و به طرف پرده آبی رنگ جلوی دیوار شیشه ای رفت و پرده را کناری زد و سرسری نگاهی به صحنه زیبای پیش رویش انداخت و می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد و با صدای بلند گفت: مامان...این... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سیزدهم🎬: سربازان حکومت نقطه به نقطه ی منزل عمران را گشتند،
🎬: یوکابد با سرعت به سمت عمران رفت و همانطور که آماده می شد بیرون برود گفت: خودت در را تعمیر کن، سربازان برای پیداکردن موسی به اینجا آمدند و... عمران بغض گلویش را فرو داد و به میان حرف همسرش دوید و‌گفت: موسی را کشتند؟! یوکابد لبخندی زد و گفت: خدای موسی، او را نجات داد، هم اینک به پستوی خانه برو و مراقب موسی باش، خداوند مأموریتی به من داده که باید به انجام برسانم. عمران که از حرفهای یوکابد متعجب شده بود آرام زمزمه کرد: خداوند به تو مأموریت داده؟! و می خواست سوالی بیشتر بپرسد که متوجه شد یوکابد از خانه بیرون رفته، پس با شتاب خود را به پستوی خانه رساند و موسی را دید که راحت خوابیده است. یوکابد کوچه های محله ی بنی اسرائیل را با سرعت طی می کرد، او به دنبال نجاری بود تا صندوقچه ای چوبین برای موسی سفارش دهد، اما هر چه گشت چیزی نیافت و این خیلی طبیعی بود، چرا که سالهای سال بود که سبطیان یا همان بنی اسرائیل تحت حکمرانی و زیر دست قبطیان یا همان حکومت مصر بودند، آنها اجازه پیشرفت به بنی اسرائیل را نداده بودند و بنی اسرائیل را در استضعاف در همه ی موارد نگه داشته بودند که حتی آنعا یک نجار نداشتند و هیچ کس نمی توانست صندوقچه ای چوبین برای یوکابد بسازد. پس یوکابد مجبور شد به مرکز شهر برود، در آنجا همه نوع دکانی بود و او به راحتی دکان نجاری را پیدا کرد. نجار که مردی میانسال بود، روی چهارپایه ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود، یوکابد جلو رفت و گفت: م..م...من صندوقچه ای چوبین می خواهم. نجار نگاهی به یوکابد کرد و از طرز پوشش متوجه شد که از سبطیان و بنی اسرائیل هست اما چون آن روز مشتری نداشت، نخواست خواسته ی یوکابد را رد کند و رو به او گفت: صندوقچه را برای چه کاری می خواهی؟! یوکابد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: می خواهم چیز باارزشی را در آن نگهداری کنم. مرد از زیر چشم به او نگاهی انداخت و گفت: ابعادش چقدر باشد، آیا این گنج با ارزشت بزرگ است یا کوچک؟! یوکابد سری تکان داد و گفت: نه...احتیاج نیست زیاد بزرگ باشد، اندازه ی گهواره ی یک نوزاد باشد کفایت می کند. یوکابد ناخواسته حرفی زد که مرد نجار را مشکوک کرد. نجار گفت: باشد، برو و فردا بیا و صندوقچه را برایت آماده می کنم. یوکابد هراسان گفت: نه...نه...حاضرم مقدار پول بیشتری بدهم اما همین الان صندوقچه را برایم آماده کنی، من همینجا می مانم تا صندوق را بگیرم. شک مرد نجار بیشتر شد و همانطور که دست به کار شده بود گفت: باشد، اما بگویم کمی طول میکشد و ممکن است ساعتی در انتظار باشی یوکابد گفت: من اینجا منتظرم... نجار که می خواست هر چه زودتر ماموران حکومتی را از این واقعه با خبر کند، تند تند کار می کرد و میخ ها را در چوب های صاف و یکدست فرو می کرد که خیلی زود صندوقچه آماده شد ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨