eitaa logo
پروانه های وصال
9.5هزار دنبال‌کننده
33هزار عکس
27.4هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_دو🎬: داستان جانشینی سامری به تمام بنی اسرائیل رسید
🎬: شور و ولوله ای در بنی اسرائیل افتاده بود، یکی به دنبال صنعت گران بود و گروهی هم مأمور جمع آوری طلا از بین مردم شدند و ابلیس هم کارهای کوره را به سرانجام می رساند . خیلی زود کوره آماده شد، این دستگاه، کوره ای خاص بود که با تدابیری خاص برپا شده بود و به شکلی بود که محفظه ای بزرگ با چند ورودی سوراخ مانند داشت که مردم باتشریفات خاصی در صف های طولانی جلو می آمدند و بعد از ادای احترام به خداوند طلاهایشان را در سوراخ هایی که در بدنه ی این محفظه تعبیه شده بود میریختند و صدای صنعت گران را که از زیر محفظه به گوش می رسید می شنیدند. مردم هنوز دقیقا نمی دانستند که قرار است چه بشود، فقط می دانستند که پیامبر تازه شان قرار است معجزه ای برپا نماید. خیلی زود با هنر صنعت گران بنی اسراییل که عمری در استضعاف بودند و با تلاش موسی به اوج هنر و شکوفایی رسیده بودند، گوساله ای بزرگ و زیبا و طلایی ساختند و به خدمت سامری و آن مرد تاجر که انگار الان عضوی جدا نشدنی از گروه سامری شده بود آوردند. سامری خلوتی با ابلیس و گاو برگزار کرد و با اشاره به گاو طلایی گفت: فکر می کنید که مردم بنی اسراییل به راحتی این گاو را به عنوان خدا می پذیرند و می پرستند؟! گویا نمی دانید این مردم چهل سال تحت تعلیم موسی بوده اند، آنها معجزات زیادی از خداوند موسی دیده اند، افراد نادان و بی اطلاعی نیستند که به راحتی بتوان آنها را با مجسمه ای زیبا و طلایی فریفت... ابلیس لبخندی زد و گفت: گویا مرا دست کم گرفته ای؟! من نه تنها تاجری ماهر و قاصدی خوش خبر بلکه ساحری چیره دست هستم، مگر نمی گفتی که هنگام شکافته شدن نیل و ورود به آن جبرییل را دیدی و مشت خاکی از زیر پای او برداشته ای ؟! مگر موسی به تو نگفته که خاک زیر پای جبرییل جانبخش است و اگر آن را به مرده بپاشی زنده می شود و اگر آن را به شوره زار بپاشی تبدیل به باغ و بستان می شود؟! سامری که از اینهمه اطلاعات این مرد تاجر سر ذوق آمده بود سرش را تند تند تکان داد و گفت: آری که براستی چنین است... ابلیس قهقه ای زد و گفت: حال آن خاک را برای من بیاور... سامری فی الفور خاک مورد نظر را که در کیسه ای در گنجینه اش نگه می داشت آورد و به ابلیس داد. ابلیس آن خاک را میان شکم گاو طلایی قرار داد و ناگهان گاو طلایی شروع به حرکت کرد و کرک و پرهای طلایی بر گردن و دم او رویید که او را شبیه یک گاو واقعی می نمود. البته این گاو طلایی دارای جان نشد اما مثل یک ربات آهنی حرکت می کرد و ساختارش چنین بود که با وزش نسیمی در کنارش، صدایی مثل خر خر بلند از دهانش خارج می شد. سامری از اینهمه هنر مرد تاجر به وجد آمده بود، دستور داد تا جارچیان در بوق و کرنا کنند که همه ی قوم در خیمگاه میعاد جمع شوند که خداوند قصد نزول دارد و قرار است تجسم یابد و مردم بنی اسراییل به دیدن این خدا نائل می شوند. این خبر همچون توپ در بین مردم صدا کرد و بنی اسراییل از کوچک و بزرگ و خرد و کلان همه به سمت خیمگاه میعاد حمله ور شدند و هر کدام بر سرعت خود می افزود تا قبل از دیگری این خدای وعده داده شده را ببیند. ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_سه🎬: شور و ولوله ای در بنی اسرائیل افتاده بود، یکی
🎬: حالا همه ی مردم بنی اسراییل در خیمه گاه میعاد جمع شده بودند، سکویی بلند در صدر خیمه گاه بر پا شده بود که روی آن گاوی طلایی که در کنارش سامری و کمی دورتر هم ابلیس بود، خود نمایی می کرد. مردم چشم به سکوی پیش رو و گاو طلایی و عظیم الجثه ای دوخته بودند که انگار از چشمانش آتش بیرون میزد، این صحنه آنها را به گذشته می برد، درست زمانی که تحت سلطه ی فرعونیان بودند، آنها چنین خدایانی داشتند، البته تعدادی از مردم بنی اسراییل دلشان چنین خدایی می خواست چون سالها پیش چشمانشان از این دست خداها بود و انها به این سمت کشیده شده بودند. هیاهویی در بین جمعیت در گرفته بود که سامری در حالیکه عصایی همچون عصای موسی در دست داشت تا بیشتر شبیه پیامبران شود، دستانش را به علامت سکوت بالا برد. مردم بلافاصله ساکت شدند و سامری در حالیکه سعی می کرد لبخندی ملیح روی لبهایش بنشاند گفت: مژده بر شما قوم بنی اسرائیل باد که خداوند شما را به افتخاری نصیب کرده که تا به حال به هیچ کس چنین سعادتی نداده است، شما همه میدانید که موسی به کوه طور رفت تا با خدا دیدار کند و فرمان خدا را در قالب کتابی برای ما بیاورد، اما موسی بدعهدی کرد و فرار کرد، خداوند و یَهُوَ مهربان که قوم بنی اسراییل را همیشه دوست می دارد و هیچ وقت شما را تنها نگذاشته تا بدعهدی موسی را دید اراده کرد که خود به دیدار شما آید و اینک خداوند در قالب این گوساله ی طلایی تجسم یافته و به سمت شما آمده است و شما به او تعظیم کنید. همه جا در بهت و سکوت بود که ناگهان پیرمردی از میان بر خواست و گفت: سامری! چه می گویی؟! توقع داری ما باور کنیم که خدای نادیده این گوساله طلایی هست؟! گوساله ای که طلایش را از خودمان جمع کردی و صنعت گران خودمان آن را ساختند، حالا می خواهی ما به این گوساله سجده کنیم؟! آنوقت فرق ما با بت پرستان مصر در چیست؟! سامری که انتظار این اعتراض را داشت، نگاهی به پیرمرد کرد و با طمأنینه جواب داد: همه ی شما خوب مرا می شناسید، من از مومنان بنی اسرائیل هستم، به من بگویید جز من چه کسی در این قوم چشم برزخی دارد؟ به من بگویید جز من برای چه کسی مکاشفه رخ میدهد و فرشتگان را می بیند؟! به من بگویید چه کسی جبرییل را ملاقات کرد و خاک کف پای او را دارد؟! همانا تمام اینها در من جمع شده نه شخص دیگری... صدایی از کسی بلند نشد و سامری طبق تعلیم ابلیس پیش رفت و به گوساله اشاره کرد و گفت: آری این گوساله طلایی ساخت دست صنعت گران است، کدام گوساله و مجسمه هست که بتواند حرکت کند و سخن بگوید؟ اما مگر موسی بارها به شما نگفت که خداوند از طریق یک درخت با او سخن گفت؟! حالا خدا می خواهد از طریق این گوساله ی طلایی با شما سخن بگوید. باور نمی کنید؟! پس بنگرید..و بعد اشاره ای به گوساله نمود و گوساله شروع به حرکت کرد و در همین حین ابلیس از کمی دورتر نفسش را بیرون داد و این فشار هوا باعث شد صدایی از گلوی گاو طلایی خارج شود. مردم که چشمانشان از تعجب بیرون زده بود خیره به او بودند که سامری گفت: خداوند اینک با شما سخن گفت و من زبان خدا را می فهمم چون پیامبر اویم، او اینک به شما دستور می دهد که بر او سجده نمایید... در این هنگام هفتاد هزار تن از بنی اسراییل جلوی گوساله طلایی به خاک افتادند و با این حرکت لبخندی بر لبان کریه ابلیس نشست. گرچه هفتاد هزار نفر در مقابل کل جمعیت بنی اسراییل تعداد زیادی نبود اما همین برای ابلیس یک پیروزی محسوب می شد چون هنوز اول راه بود... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_چهار🎬: حالا همه ی مردم بنی اسراییل در خیمه گاه میعا
🎬: هفتاد هزار نفر از قوم بنی اسرائیل در جلوی گوساله ای طلایی بر خاک افتادند و این خبر به هارون رسید. مومنانی از بنی اسراییل دور هارون را گرفته بودند و اکثریت بنی اسرائیل مهر سکوت بر لب زده بودند که نه طرفداری از سامری می کردند و نه هوادار هارون بودند چه بسا اگر این ساکتین حرکتی میزدند در همین لحظه اول تکلیف سامری و گوساله طلایی اش مشخص میشد. هارون برای اینکه وجدان های خواب این ساکتین و منحرفین را بیدار کند، بر بالای بلندی رفت و فریاد زد: مردم!چه زود زحمات موسی را فراموش کردید، چه راحت عهدهایی که خداوند از شما گرفت را به بوته ی نسیان سپردید، آیا موسی بارها و بارها به شما نگفت که هر کجا کارتان گره خورد در زندگی درماندید به محمد و آل محمد متوسل شوید؟! به خدا قسم که امروز خداوند شما را در بوته ی آزمایش قرار داده، ایشان اراده کرده به شما نعماتی بدهد اما بدون امتحان نعمتی به کسی عطا نمی شود اگاه باشید و از راه حق منحرف نشوید، همانا موسی بر خواهد گشت او پیامبر خداست و حرفش حق است و در کلامش صداقت دارد... شما چرا.... سخن هارون در دهانش بود که عده ای از منافقین به سمت او یورش بردند، هارون یاد سفارش های موسی افتاد که فرمود: در نبود من مراقب باشد اتحاد مردم بهم نخورد و دوم اینکه منحرفانی از بین قوم برمی خیزند، تو به راه آنان نرو و جان خویشتن را حفظ نما... حالا تعدادی دور هارون را گرفته بودند، یکی از آنها که شمشیری برّان در دست داشت جلو امد و گفت: هارون! ما پیامبری از بین خود برگزیدیم و اینک خداوند با ما سخن می گوید دیگر نیازی به تو نداریم، اگر ساکت نشوی همین جا خونت را خواهیم ریخت. حالا هارون چاره ای جز سکوت و گوشه نشینی نداشت، چون مأمور بود بر وصایای موسی... و سالیان بعد هم قوم بنی اسماعیل در حق علی دقیقا همان کاری را کردند که بنی اسراییل در حق هارون و این نقطه ی شروع انحراف این اقوام بود. حالا گوساله طلایی را به میدان اصلی خیمه ها آورده بودند و اعمالی را که ابلیس به سامری آموزش داده بود پیرامون گوساله ی طلایی انجام می دادند، سامری در کنار گاو قرار گرفت و‌گفت: یهو می گوید من نعمتم را بر شما نازل می کنم و دیگر عهدی از شما نمی گیرم و احتیاج نیست شما به محمد و آل محمد متوسل شوید، هر آنچه می خواهید را مستقیم از گوساله طلایی بخواهید و این حیله ی شیطان بود تا محمد و آل محمد را از یادها ببرد چرا که او کینه و دشمنی شدیدی با این پنج نور مقدس داشت. حالا بنی اسرائیل با تنی عریان به دور گوساله حرکاتی موزون می کردند و وردهایی را که ابلیس به آنان آموخته بود با هم تکرار می کردند، وردهایی که هر کدام مربوط به سحری و شیطانکی می شد... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_پنج🎬: هفتاد هزار نفر از قوم بنی اسرائیل در جلوی گوس
🎬: حالا قوم بنی اسرائیل از راه راست منحرف شده بود ولیّ خدا را کنار زده بود و برای خود پیامبری دروغین برگزیده و خدایی طلایی ساخته بود. ابلیس قوانین بت پرستی را در قالب پرستش خدا که گوساله تجسم آن بود به خورد قوم داده بود و این قوم روزها طبق قواعد شیطان به دور گوساله می چرخیدند و او را عبادت می کردند. حالا که این قوم منحرف شده بود، ابلیس خیالش کمی راحت شد، او می خواست به بالای کوه طور برود و این بار نخبگان بنی اسرائیل و خود موسی را بفریبد. قصه ی موسی و نخبگان و کوه طور هم شنیدنی بود. موسی وقتی همراه نخبگان حرکت کرد تا به میعادگاه با معبودش برسد، شور و شوقی زیاد داشت، او به راستی عاشق خدا بود، عاشقی که یک بار معشوق با او سخن گفته بود و موسی سرتا پا محو این معشوق دوست داشتنی شده بود. موسی از شوق سخن گفتن با معشوق آسمانی اش با قدم های بلند حرکت می کرد و آنقدر از شوق لبریز بود که با هر قدم اشک شوق می ریخت. او آنقدر هیجان رسیدن به وعده گاه را داشت که با سرعت طی مسیر می کرد و آنچنان سرعت داشت که از نخبگان فاصله گرفت، او خستگی نمی شناخت چون در راه وصال، خستگی بر عاشق دلسوخته چیره نمی شود و سکون و استراحت معنایی ندارد، عاشقی که سراپا غرق معشوق شده، آرام نمی گیرد مگر با رسیدن به مراد و معشوقش... حال موسی برای نخبگان غریب می نمود چرا که آنها از آتش مهری که در وجود موسی شعله می کشید بی خبر بودند. بالاخره موسی به سر منزل مقصود رسید و از همان بدو ورود به عبادت مشغول شد، او آنچنان غرق خدا شده بود که از اطراف بی خبر بود و روزها روزه می گرفت و شبها راز و نیاز می کرد و اشک شوق می ریخت، چرا که خداوند قرار بود با او سخن بگوید و توارت، این کتاب زندگی و انسان سازی را به او نازل کند و قبل از نزول لازم بود تا موسی یک چله عبادت کند و از همه لحاظ آمادگی فرود تورات را داشته باشد. در این زمان ابلیس خود را به کوه طور رسانید، او می خواست به هر طریق ممکن که شده مانع نزول تورات شود چرا که می دانست اگر تورات نازل شود و مردم به دستورات آن عمل کنند دیگر نقشه های او نقش بر آب می شود پس می خواست به هر طریق ممکن موسی را نیز فریب دهد و او را به دام خود کشد پس زمانی که موسی مشغول مناجات با خدا بود ابلیس هم خود را به کوه طور رسانید. در آن هنگام ملکی از ملائکه آسمان که در آن اطرف بود با تعجب نگاهی به او نمود و از ابلیس پرسید: آیا تو واقعا در این حالت معنوی موسی هم طمع داری که بتوانی اثری در موسی بگذاری؟ موسی در حال مناجات با پروردگارش است، ببین او آنچنان از خود بی خود است و در خدا غرق شده که هیچ التفاتی به اطراف ندارد. ابلیس خنده بلندی کرد وگفت: فکر می کنی این حال روحانی موسی از حال معنوی پدرش آدم در بهشت بیشتر است؟ به گمانم که چنین نیست، من در بهشت هم رفتم و موفق شدم و آدم ابوالبشر را فریب دادم پس من ناامید نمی شوم و از حالتهای معنوی نمیترسم، اتفاقا کسانی که به سمت حالات معنوی می روند من طمع دارم که از آن سو به زمین بزنمشان. ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_شش🎬: حالا قوم بنی اسرائیل از راه راست منحرف شده بود
🎬: موسی بدون آنکه بداند در اطرافش چه می گذرد غرق عبادت پروردگارش بود در این هنگام وحی پروردگار بر او نازل شد ابلیس کمی جلوتر رفت تا بداند موسی چه به خدا می گوید او می خواست به نحوی حواس موسی را پرت و او را فریب دهد تا به خیال خام خودش مانع نزول تورات شود و روزی را برای موسی رقم زند مثل روز«آدم»... در این هنگام پروردگار به حضرت موسی فرمود: ای موسی! من نماز و هیچ گونه دعایی را از بندهای قبول نمی کنم الا این که نسبت به عظمت من تواضع کند، من را بزرگ و خودش را کوچک بداند. بندگی کند و در قلبش نسبت به من خوف داشته باشد. روزش را برای ذکر من قرار بدهد و هیچ گاه بر گناهی که انجام میدهد اصرار نکند و سریع توبه کند. ای موسی، بنده ی من ، نه تنها باید حق من را حفظ کند بلکه باید حق و بزرگی و منزلت اولیاء و دوستانم را هم باید حفظ کند و آنان که من اراده کرده ام را بزرگ دارد چرا که آنان بزرگان اهل زمین و آسمانند. موسی با تواضع گفت: خداوندا ! برای من این مطلب را باز نما، منظور از اولیایی که باید حقشان را نگه دارم ابراهیم، اسحاق و یعقوب و پیامبران قبل از من است؟ خداوند پاسخ داد: ای موسی! بدان و آگاه باش اراده و منظور اصلی من از این اولیاء و بزرگان، آن هایی است که به خاطر آنها خلقت آدم ایجاد شد و به خاطر آنها بهشت و جهنم آفریده شد، همانا من دو عالم را نیافریدم مگر به بهانه ی وجود این بزرگان... موسی پرسید: بار الها! آنها چه کسانی هستند؟! خداوند فرمود: بدان و آگاه باش و به همگان بگو برگزیدگان من محمد و احمد است همانا نام او را از نام خودم برگرفته ام چرا که من «محمود» هستم و او «محمد» است. هنگامی که پروردگار این عظمت از پیامبر را نشان داد، ابلیس قدمی پیش گذاشت او می خواست حس حسادت موسی را قلقلک دهد همانطور که حس حسادت سامری را برانگیخت و سامری، هارون که نبی خدا بود را کنار زد و خود را جانشین او قرار داد، ابلیس طمع کرده بود که موسی هم چنان کند که نسبت به محمد و آل محمد که اکنون به طور واضح خداوند او را بر همگان برتری داده بود رشک ببرد و موسی اعتراض کند که چرا منِ موسی که عاشقانه تو را دوست دارم و سختی های زیادی در راه هدایت بندگانت کشیدم آن فرد برگزیده نباشم. ابلیس خواست جلو برود و موسی را وسوسه کند، هنوز قدمی برنداشته بود که حضرت موسی با لحنی سراسر خشوع که عشق به خدا از آن می بارید فرمود : خداوندا تقاضایی از تو دارم که امیدوارم آن را اجابت کنی، من را از امت او قرار بده، دوست دارم نام موسی هم جز امت محمد نوشته شود. در این هنگام خداوند به او فرمود: ای موسی! بشارت باد بر تو که تو از امت او هستی و ابراهیم هم از امت اوست. و این شرافت بسیار بزرگی برای موسی بود که به آن مقام بالا رسیده بود که عضو امت پیامبر خاتم باشد. در این لحظه ابلیس که آمده بود تا فرصتی برای گمراهی موسی به دست بیاورد و اگر موسی ذره ای و کمترین درجه ای از حسادت در وجودش بود میتوانست از همین روزنه باریک در او نفوذ کند؛ اما موسی از تمام حسادتها دور بود و نگاهش به فراتر از آنها بود. و این پاسخش به خوبی نشان میداد که هم پیامبری محمد صلی الله علیه واله را پذیرفته بود و هم می خواست جزء امتش باشد. ابلیس تا این جواب موسی را شنید به عقب برگشت و متوجه شد که نمیتواند از راه حسادت راهی به موسی پیدا کند و از او ناامید شد. در این هنگام موسی که از شوق مصاحبت با خدا لبریز شده بود و تمام وجودش غرق و محو در خدا شده بود و عاشق در اوج این حالات چیزی جز آغوش امن معشوق نمی خواهد، از شدت عشقش ملتمسانه نگاهش را به آسمان دوخت و به خدا گفت: خدایا خودت را به من نشان بده، پروردگارا آنچنان مهرت بر دلم سایه افکنده و آتشی در وجودم پدید آورده که جز با دیدن تو آرام نمی گیرم... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_هفت🎬: موسی بدون آنکه بداند در اطرافش چه می گذرد غرق
🎬: موسی به خدا گفت: خدایا خودت را به من نشان بده، آخر بی تاب دیدنت شدم و البته رابطه میان موسی و خدا رابطه فراتر از رابطه پیامبری که مسئولیت اجتماعی دارد با خدا بود. یک رابطه عاشقانه میان عابد و معبود بود. حضرت موسی در اوج تعلق و عشق معنوی به خدا بود و وقتی این عشق فوران می کند، چنین خواسته ای نامعقول نخواهد بود. در روابط عاشقانه معنوی این گونه است که اگر عاشق مرحله ای از لذت حضور را درک کرد متوقف نمی شود چون تمامیت و زیاده خواه است و بیش تر از آن می خواهد بطوریکه اگر معشوق با او صحبت کند، صحبت بیش تر میطلبد و خواسته اش فراتر از صحبت می رود و دیدار معشوق را می طلبد و تا جایی این رابطه پیش میرود که عاشق می خواهد در حقیقت معشوق فانی شود و جدایی بین او و معشوقش نباشد. همانا عاشق در مقابل معشوق، خودی نمی بیند و همه چیز را در وجود معشوقش میبیند. حال حضرت موسی این گونه بود که صدای خدا را میشنید و به همان راضی نبود و میخواست بیشتر به خدا نزدیک شود و او را ببیند اما اجابت این درخواست کاملا عملی نبود ولی تا حدی امکان پذیر بود، چون عالم دنیا تا حدی میتواند تجلی خدا را تاب بیاورد و بیشتر از آن حد، ظرفیت ندارد و باید وارد عالم دیگری شد تا بتوان حد بیشتری از خدا را دید. درک بیشتر خدا نیاز به سیر و سلوک در عوالم مختلف دارد. در اینجا که خداوند حال و عشق خالص موسی را می دانست فرمود: ای موسی! تو تاب دیدن مرا نخواهی داشت، به این کوه بنگر، اینک من خود را به این کوه نشان می دهم ببین چه پیش می آید اگر کوه توانست در اثر تجلی من، سرجایش بایستد پس تو هم میتوانی مرا ببینی. خدا کمی بیش تر از آنچه که ظرفیت دنیا بود، بر کوه تجلی پیدا کرد و کوه جوری متلاشی شد که مانند اینکه از درون انفجاری شدیدی رخ داد و تکه هایش به دریا رسید. البته گویا این روایت در عالم مکاشفه برای موسی رخ داد. در این لحظه حال موسی با حس حضور خداوند و دیدن وضع کوه متغیّر شد و خداوند به ملائکه فرمود: موسی را بگیرید که عنقریب از بین میرود و نابود میشود و ملائکه وارد شدند و موسی را احاطه کردند و موسی فهمید که این جا جایگاه او نیست و این خواسته ای بزرگ بود و از خداوند عذرخواهی کرد که بیش از حد توانش درخواست کرده و پیش روی کرده است. در این جا شدت حضور پروردگار و تجلی حضورش به حدی بود که روح حضرت موسی تاب نیاورد و از بدنش مفارقت کرد و گویی از خشیت پروردگار و صحنه ای که دید مرد. و خداوند روحش را برگرداند و موسی از خداوند بابت درخواست زیاد از حدش توبه کرد و خدا به او فرمود: ای موسی! تو پیامبر خوب من هستی و من دوستت دارم. جبرائیل هم به موسی گفت: من هم با تو هستم و این جا نشان می دهد که مقام جبرئیل چه قدر بالاست که تا جایی که موسی که پیامبر اولوالعظم توانسته بود برود جبرئیل هم در آن مکان حضور داشت. اما در مقایسه برتری حضرت محمد و موسی میتوان به شبی که پیامبر به معراج رفت، اشاره کرد که جبرئیل تا محدوده خاصی توانست با پیامبر همراهی کند و همان جا بود که همراه موسی بود ولی پیامبر اسلام، از آن جا هم بالاتر رفتند. ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_هشت🎬: موسی به خدا گفت: خدایا خودت را به من نشان بده
🎬: حالا که دوباره روح به کالبد موسی برگشت و موسی خود را در عالمی دید که انگار در آغوش خداست، خداوند باز همان عهد پیشین را از موسی گرفت اما چیزی اضافه تر از این عهد از او خواست یعنی مطلب را تکمیل نمود . خداوند در این جا بعد از عهد بر محمد و آل او، نام اصحاب پیامبر را میبرد تا افراد خالص مشخص شوند زیرا اساسا در درگاه الهی کمیت ارزشی ندارد و مهم کیفیت است. و خداوند نه تنها محمد و آل محمد را بر بنی اسرائیل برتری داد بلکه یاران محمد هم بر بنی اسرائیل برتری داد و این خود یک امتحانی دیگر از جانب خداوند بود . عده ای بودند هنگامی که خدا فرمود: من بالاترم ریزش پیدا میکنند و عده ای هم هنگامی که سخن از پیروی از پیامبر پیش می آید پا پس می کشند و ریزش میکنند و عده ای هم هنگامی ریزش پیدا می کنند که وصی و جانشین پیامبر که به او وحی نمی شود معرفی میشود و در آخر عده ای که باقی مانده اند زمانی ریزش پیدا میکنند که جانشین پیامبر میگوید از فقیهی که پیامبر و معصوم و نیست پیروی کنید ریزش پیدا می کنند براستی که خداوند مراحل را تا جایی جلو می برد که ریزش ها تمام شود. آنهایی که در انتها می مانند انسان های خالص و صاف هستند، دقیقا تعبیر حدیثی ست که می فرماید: در آخرالزمان غربال می شوید و غربال میشوید و در آخر دانه درشت ها باقی می مانند همانا سرنوشت قوم محمد هم دقیقا مانند قوم موسی است اما در ابعادی بزرگتر و در زمانی دورتر... موسی پس از سربلندی در تمام امتحانات الهی و در روز ده ذی الحجه، مفتخر به نزول تورات شد. موسی از اول ذی القعده ساکن کوه طور شد و به عبادت پرداخت و سرانجام در ده ذی الحجة تورات در الواحی سنگی و به طور معجزه آسایی از آسمان بر موسی نازل شد توراتی که بر الواحی از جنس سنگ نگاشته شده بود و آنچه که بنی اسرائیل به آن احتیاج داشتند، شامل احکام، مواعظ، قصص و... در آن الواح بود یعنی تورات کتابی جامع از تمام علوم و برنامه هایی بود که بنی اسرائیل برای ادامه راه و زندگی به آن احتیاج داشتند. نگاشته شدن تورات بر آن الواح از بالا به صورت معجزه گونه ای انجام شده بود و اصلا خود متن تورات و نحوه نزولش هم معجزه گونه بود و در واقع نزول تورات معجزه ای در فرم و محتوا بود. موسی به سمت قومش آمد و الواح تورات را بر آن عرضه داشت و قسمت های مهم آن را که همان برتری خداوند و سپس محمد و جانشینش و بعد اصحاب محمد بر بنی اسرائیل و کل بشریت را به آنها گفت و نخبگان بنی اسرائیل تا این را شنیدند به شدت عصبانی شدند و... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_نه🎬: حالا که دوباره روح به کالبد موسی برگشت و موسی
🎬: موسی الواح تورات را بر هفتاد نفر نخبه ای که با خود آورده بود عرضه داشت. در این هنگام هیاهویی در جمع افتاد و سپس پیرمردی جلو آمد و گفت: موسی! تو ما را از پایین کوه به بالا کشاندی ابتدا قرار بود سی روز اما بعد چهل روز خود را در روزه و عبادت سر کردی و حالا آمدی اینگونه به ما می گویی؟! تو این همه ریاضت کشیدی، قوم بنی اسرائیل دچار سختی شدند اما حالا محمد و آل او و از آن گذشته اصحاب او برتر از ما شدند؟! ای موسی! آیا تو مطمئنی این الواح از طرف خداوند است و این سخنانی که گفتی را خدا فرموده؟! همه ی هفتاد نخبه حرف آن پیرمرد را تایید کردند و یکی هم از آخر جمع فریاد زد: اصلا از کجا معلوم که موسی متوهم نشده و تمام این سخنان توهمات و تخیلات او نباشند؟! در این هنگام موسی نفس بلندی کشید و فرمود: همانا پیامبران از توهم و دروغ بدورند و من هر آنچه گفتم، همه از جانب خدا بود. در این لحظه همان پیرمرد قدمی جلو نهاد و گفت: ما حرفت را باور نمی کنیم، اگر می خواهی حرفت را باور کنیم از خدا بخواه با تو سخن بگوید و حرفت را تایید کند و ما هم سخنان خدا را با گوش خودمان بشنویم. نخبگان خواسته ای از موسی داشتند و موسی به جانب کوه طور و عبادتگاهش برگشت و دستانش را به دعا بلند کرد و از او خواست تا اجازه دهد نخبگان قوم صدای خدا را بشنوند تا حجت برآنان تمام شود. خداوند که مهربانی بی همتاست و همیشه راه راست را با دلیل و برهان به بندگان می نمایاند، خواسته ی موسی را پذیرفت و با او سخن گفت، به طوریکه تمام هفتاد نخبه بنی اسراییل صدای خدا را شنیدند. موسی دوباره به جانب هفتاد نخبه بازگشت و گفت: حالا که صدای خدا را هم شنیدید، پس با هم به جانب قوم بنی اسرائیل برویم و به آنان مژده ی نزول تورات را بدهیم. اما باز هم صدای هیاهو و فریاد بلند شد، انگار بهانه های این نخبگان پایان ناپذیر بود و این بار... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت🎬: موسی الواح تورات را بر هفتاد نفر نخبه ای که با خود
🎬: باز هم صدای فریاد و آشوب از جمع بلند شد. حضرت موسی بر بلندی قرار گرفت و فرمود: چه شده؟! چرا باز هم قیل و قال می کنید؟! مگر نخواستید که صدای یَهُو را بشنوید؟! من جلوی چشمان شما با خدا سخن گفتم و همه ی شما صدای خداوند را شنیدید، پس دوباره برای چه فریادتان را بلند کردید؟! اینبار جوانی از نخبگان جلو امد و گفت: ای موسی! آری صدای خداوند را شنیدیم اما قانع نشدیم و هنوز شکی خوره وار بر جانمان افتاده و تا ایمان قلبی پیدا نکنیم نمی توانیم با تو همراه شویم و نزد قوم برگردیم و به آنها بگوییم که این الواح سنگی از طرف خدا نازل شده اند. موسی خیره به آن مرد گفت: آیا نظر همه ی شما همین است؟! و اگر این است من چکار باید بکنم تا ایمان و اعتقاد قلبی برای شما ایجاد شود؟! اصلا چه باید بشود که نشده تا شما از بهانه جویی دست بردارید؟! در این هنگام همه ی نخبگان حرف آن جوان را تایید کردند و یکی از میان فریاد زد: ای موسی! ما تا خود یَهُو را به چشم خویش نبینیم و تا خداوند را با چشم سر مشاهده نکنیم، هرگز اعتقاد قلبی پیدا نمی کنیم. موسی واقعا نمی دانست با اینهمه بهانه چه کند پس رو به نخبگان فرمود: این خواسته ایست بس بزرگ، به خدا قسم من هم همین تقاضا را از خدا داشتم اما جنس تقاضای من با شما فرق می کرد، من از سر شوق و از زیادی عشق می خواستم خداوند را ببینم اما شما به خاطر لجاجت این خواسته را دارید، همانا خداوند در برابر خواسته ی من ، گوشه ای از وجود خود را به کوه نشان داد و کوه سنگی و عظیم از هم پاشید، این خواسته ی بزرگی ست اما من این خواسته را از خدا می خواهم. همه جا ساکت شده بود و موسی دستانش را به آسمان بلند کرده بود و از خدا خواست تا خود را به این مردم نشان دهد. در این هنگام خداوند گوشه ای بسیار کوچک از وجود نورانی اش را به کوه طور نمایاند و ناگهان رعد و برقی بسیار شدید و عجیب بر کوه نشست و امتدادش به اطراف پخش شد و از عظمت این پرتو تمام نخبگان بنی اسرائیل در چشم بهم زدنی مردند و سوختند و پودر شدند و اثری از آنها برجای نماند و حتی از قدرت این نور و بازگشت آن از کوه به اطراف باعث شد که موسی هم از جا کنده شود و به شدت بر دیواره ی کوه برخورد کند و کناره ی کوه بر زمین افتد در حالیکه دردی شدید در استخوان هایش پیچیده بود. ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت_یک🎬: باز هم صدای فریاد و آشوب از جمع بلند شد. حضرت مو
🎬: موسی دست به کوه گرفت و از جا بلند شد و نگاهش به یارانش افتاد، مؤمنانی که همراه او از کوه بالا آمدند و قرار بود شاهد باشند بر نزول تورات و شهادت بدهند بر راستی گفتار موسی و صداقت این پیامبر مظلوم، اما حالا همه ی شاهدها تبدیل به تلی از خاکستر شده بودند، البته حقشان بود چون زیاده خواهی و بهانه جویی که رنگ و بویی از وسوسه ی شیطان داشت، داشتند، اما....اما به این ترتیب کار موسی سخت میشد، آنهم با قوم بهانه جویی مثل بنی اسرائیل! به این ترتیب مردم بنی اسرائیل حرفهای موسی را قبول نمی کردند و زحمات چهل ساله ی موسی بر باد میرفت. پس موسی دوباره به جانب کوه طور و عبادتگاهش شتافت و همانطور که اشک از چشمانش روان بود با حالتی مستاصل دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: خداوندا! الها! پروردگارا! قوم من بد کردند، اما تو را به عظمت محمد و آل محمد آنها را ببخش و بار دیگر آنان را زنده گردان تا همراه من به بین قوم بنی اسراییل بیایند. موسی فریادش به آسمان بلند شد و فرمود: خداوندا این مؤمنانی بودند که در تربیت آنها سخت کوشیدم، خداوندا به حرمت محمد و جانشینش علی از گناهشان درگذر که تو مهربانی بر گنهکاران و بخشنده ای عصیان کاران و آنان را زنده گردان. در این هنگام خداوند دعای موسی کلیم الله را اجابت کرد، چرا که رابطه ی موسی و خدا جدای از نبی و خداوند، عاشق و معشوق بود و خداوند هم موسی را بسیار دوست می داشت و از طرفی موسی کسی را واسطه قرار داده بود که دنیا برای وجود نازنین آنها خلق شده بود و در یک لحظه کالبد پودر شده ی نخبگان به حالت اول در آمد و روح آنها را از ملکوت به جسمشان برگردانده شد. حالا نخبگان برگشته از عالم ملکوت، مانند انسان های مجنون دور موسی را گرفته بودند و گریه و زاری می کردند و همه بر سر و سینه میزدند و از گناهشان استغفار می طلبیدند و همان مردجوان که اعتراض کرده بود در حالیکه بر سر میزد جلوی پای موسی خود را بر زمین انداخت و گفت: ما اشتباه می کردیم، ما در اشتباهی بس مهلک بودیم، خدا را شکر که ما را دوباره به دنیا برگشتیم تا جبران مافات کنیم، وقتی صاعقه از کوه به ما برخورد کرد، روح ما را به آسمان بردند، تمام فرشتگان آسمان بر سر ما آتش می ریختند و ما مغضوب قهر خدا و ملائکه بودیم تا آنکه ما را شفاعت کردند و ما دیدیم به خدا قسم که تمام آسمان تحت سیطره ی محمد و علی و فرزندان او بود. به خدا قسم که تمام ملائکه آسمان گوش به فرمان محمد و علی بودند، به خدا قسم که به امر محمد ما را به این دنیا برگرداندند، حالا ما می دانیم که نه تنها همه کاره ی این عالم بلکه همه کاره ی تمام عوالم، این دنیا و آن دنیا و آسمان و زمین کسی جز محمد و آل محمد نیست... آن جوان می گفت و تمام جمع نخبگان بر سر و سینه میزدند و این هفتاد نفر از آن دنیا برگشته از دل و جان عشق محمد و علی را به دل گرفته بودند چرا که حقایق عوالم را با چشم خود دیده بودند. موسی از این اتفاق شاد شد و خدا را شکر کرد که بالاخره نخبگان قومش هدایت شدند آنهم چه هدایت شدنی و حالا وقت برگشت به میان قوم بود در این هنگام که هنوز شیرینی سخنان نخبگان و هدایت آنها، درست بر جان موسی ننشسته بود که قاصدی از غیب آمد و با خبرش تلخی شدیدی در جان موسی ریخت... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت_دو🎬: موسی دست به کوه گرفت و از جا بلند شد و نگاهش به
🎬: هنوز شیرینی توبه کردن و برگشت نخبگان در کام موسی ننشسته بود که اینبار پیک غیب فرود آمد و به موسی از اوضاع و احوال قومش پس از غیبت چهل روزه ی او گفت موسی با ناراحتی و تعجب سخنان پیک حق را گوش می کرد و پیک حق قدم به قدم انحراف قوم موسی را شرح داد، انگار فیلمی سینمایی در جلوی چشمان موسی آورده بودند و او می دید که هارون را کنار زدند و سامری بر تخت ریاست نشست و با کمک ابلیس گوساله ای طلایی ساخت و اعمال و عبادات شیطانی و سحر و ساحری رواج داد و حالا قوم او در خلال چهل روز اعتکاف و غیبت موسی گوساله پرست شده بودند. موسی از خدا پرسید: حال که اتفاقات را متوجه شدم سوالی برایم پیش آمده و آن این که گوساله از سامری است ولی صدایش از کجا آمده است؟ خداوند فرمود: از من بود یعنی اراده پروردگار بود که گوساله صدا داشته باشد چون دیدم قومت از من روی برگرداندند به سوی گوساله طلایی، پس امتحانشان را بیشتر کردم. چون انسان موجودی مختار است پس باید زمینه اختیارش هم چه در خوبی و چه در بدی فراهم بشود. اگر بخواهد خیلی بد شود، باید شرایط گمراهی او فراهم باشد و اگر هم بخواهد به راه صالح برود، باید شرایط رستگاری او فراهم باشد. پس خداوند فرصت و شرایط راه نادرست یا درست رفتن انسان را همیشه مهیا می کند و پیامبران و شیاطین هم از هدایت کنندگان به سمت خیر و شر هستند. اساسا خدای متعال با جو گیری مخالف است و اگر در میان قوم مومنان جو گیری وجود داشته باشند از سمت خدا راه برگشتن و خطا رفتنشان توسط فتنه ها و رسانه ها تسهیل میشود تا جو بشکند و مومنین خالص مشخص شوند. موسی تا این را شنید انگار که دنیا بر سرش خراب شده باشد به نخبگان امر کرد که هر چه زودتر به پایین کوه بروند خود با عصبانیت و تأسف پیشاپیش قوم با سرعتی بسیار زیاد در حرکت بود. موسی آنچنان شتابان قدم بر می داشت که چند بار می خواست بر زمین سرنگون شود. و خیلی زود به پایین کوه رسید و هنگامی که موسی میان قوم رفت و صحنه پیش رویش را دید چندین برابر بیشتر عصبانی شد همانا که درست گفته اند شنیدن کی بود مانند دیدن! موسی چهل سال انواع تلاش ها و هدایت ها و معجزات را برای هدایت آنها به کار گرفته بود و در چهل روز تمام آن چهل سال تلاش از بین رفته بود. او باید تکلیف همه را روشن میکرد، از گوساله و سامری گرفته تا سجده کنندگان به گوساله و ساکتین و اندک افرادی که در کنار هارون مانده بودند. مردم که ناگهان متوجه حضور موسی و هفتاد نخبه همراهش شدند از تعجب چشمانشان از حدقه بیرون زده بود و مهر سکوت بر دهان زده بودند و به یک باره کل بیابان ساکت شد موسی با حالتی عصبانی به میان مردم رفت او می خواست در مرحله اول سراغ سه نفر را بگیرد اول هارون، دوم سامری و سوم گوساله طلایی که خدای قومش شده بود. ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت_سه🎬: هنوز شیرینی توبه کردن و برگشت نخبگان در کام موسی
🎬: موسی تا چشمش به گوساله ی طلایی افتاد که افرادی از بنی اسرائیل دورش در حال طواف بودند با عصبانیت زیاد فریاد برآورد: آیا در مورد فرمان پروردگارتان و تمدید میقات عجله کردید؟ براستی که بعد از من بد جانشینانی برایم بودید، شما...شما آئین خدا را تباه کردید و شریعت او را به بد جایی سوق دادید و در این هنگام از شدت عصبانیت الواحی که با خود آورده بود را محکم به زمین کوبید. البته باید اذعان کنیم که حضرت موسی از مدار عقلانیت خارج نبود و این برخوردش مومنانه بود و اثر تربیتی داشت، اصلا هیچ کار نبی خدا بی حکمت نیست و فرم برخورد باید برای اثرگذاری به حدی گیرا باشد که بتواند در حد آن انحراف عمل بکند و اثر آن را از بین ببرد وگرنه نمی تواند تنبیه ایجاد کند و در حقیقت برخورد باید با گناه معادل سازی شود. شیطان گاهی ادبیات برخورد ما را با بعضی از گناهان تبدیل به تساهلی میکند که کار تربیتی از بین میرود. مثلا خداوند از غیبت تصویری تحت عنوان خوردن گوشت بدن مرده برادر مومن را ایجاد میکند تا تنفر از آن کار ایجاد کند. شیطان در این جا این تصویر تنفر آور را به گفتن جمله غیبت بد است تقلیل میدهد بنابراین دیگر غیبت خطای منزجر کننده تنفرآور نیست، پس تعابیری که از گناهان مختلف می شود در نحوه تنفر افراد از گناه، اثر تربیتی دارد. موسی دوباره فریاد: هارون کجاست؟ مردم که تا به حال موسی را با چنین حالی ندیده بودند از ترس خود را از جلوی راه موسی کنار می کشیدند و با اشاره محل حضور هارون را نشان می دادند و از طرفی خبر ورود موسی به هارون رسید و هارون با شتاب به سمت موسی حرکت کرده بود و در بین راه موسی به هارون رسید و ناگهان دست انداخت و موهای سر هارون را گرفت و همانطور که با موهای محاسن هارون، سرش را تکان میداد گفت: تو کجا بودی که این قوم به این حد از ضلالت رسیدند؟! مگر تو جانشین من نبودی؟! چرا هیچ کاری انجام ندادی تا مردم اینگونه گمراه نشوند. البته این کار موسی هم تحت تدابیری خاص بود چرا که میدانست بعدها ممکن است تورات دست کاری شده و بنی اسرائیل، هارون را باعث این وضع بدانند پس موسی سخت برخورد کرد تا هارون از خود دفاع کند و این در حافظه ی تاریخی ثبت شود که هارون بی تقصیر است. در این هنگام هارون گفت: اول موهایم را رها کن، تا بتوانم به تو بگویم چه شده... موسی موهای هارون را رها کرد و گفت: بگو چرا چنین شده؟! هارون نگاهی به جمعیت اطرافش کرد و گفت: مگر خودت نگفتی که اگر شرایطی پیش آمد که قوم منحرف شد اولا تو به راه منحرفان نرو و ثانیا اتحاد قوم را بر هم نزن، به خدا قسم که من این مردم را نصیحت کردم و گفتم که راهشان به ابلیس ختم می شود اما آنها بر من شوریدند و خواستند من و اندک مومنانی که مانده بودند را بکشند و من ترسیدم که قوم از هم بگسلد و برادر کشی راه بیافتد و همین مومنانی که باقی مانده اند هم کشته شوند پس تقیه کردم اما به راه سامری و گوساله پرستی نرفتم. من نگذاشتم خون کسی ریخته شود و اتحاد مردم پاره شود اما قدرت آنان از من بیشتر بود و نتوانستم مانع کارهای شیطانی شان شوم. در اینجا موسی قانع شد و همه دانستند که جمع مومن و هارون بر حق بودند و تقصیری نداشتند، پس موسی سراغ سامری را گرفت ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨