eitaa logo
پروانه های وصال
7.6هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_پنجم) 🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت. وقتی به آن خیره
🌸سه دقیقه تا قیامت() 💥هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود.. اعمال خوب من همه از پرونده هم خارج می‌شد و به پرونده دیگران منتقل می‌شد. 💠نکته دیگری که شاهد بودن اینکه هر چی به سنین بالاتر می رسیدم ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عمل می دیدم. 🍃 به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم: در این روزها من همه نمازهایم را به جماعت خواندم. در این شب ها به هیئت رفته‌ام. چرا اینها در نامه عملم نیست؟؟ ✨رو به من کرد و گفت: نگاه کن هر چه سن و سالت بیشتر می‌شد ریا و خودنمایی در اعمالت‌زیادتر می‌شد! ☘اوایل خالصانه به مسجد می‌رفتی اما بعدها به مسجد می‌رفتی تا تو را ببینند تا رفقایت نگویند چرا نیامدی! اگر واقعا برای خدا بود چرا به فلان مسجد یا هیئت که دوستانت نبودن نمیرفتی؟ 🌺سوره کهف آیه ۴۹: "نیت و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می‌شود؛ پس گناهکاران را می‌بینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و می‌گویند: ✔️وای بر ما چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می‌بینند و پروردگار به هیچکس ستم نمی‌کند. ♦️صفحات را که ورق می زدم وقتی عملی بسیار ارزشمند بود آن عمل درست در بالای صفحه نوشته شده بود. 🔰در یکی از صفحات به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود: کمک به یک خانواده فقیر. 💠شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود ولی راستش را بخواهید هر چه فکر کردن به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم. 🌸 یعنی دوست داشتم اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم.آن خانواده را می‌شناختم در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند، خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم. 🔅برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم و شرح حال آن خانواده را گفتم. ♦️اما آنها اعتنایی نکردند.حتی یکی از آنها به من گفت:بچه این کارها به تو نیامده این کار بزرگترهاست! ✅ آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم. اما عجیب بود که در نامه عمل من کمک به خانواده فقیر ثبت شده بود. ♻️ به جوان پشت میز گفتم: من که کاری نتوانستم بکنم برای این خانواده. ✅او گفت: نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی اما به نتیجه نرسیدی. برای همین حرکتی که کردی در نامه اعمالت ثبت شده. 💟بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه صفحه ۵۹۳ را دیدم. خداوند می‌فرماید: وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای او حساب میکند. 💠 البته فکر و نیت کار خوب در بیشتر صفحات ثبت شده بود. 🔆هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم برای اجرای آن قدم برداشته بودم در نامه عمل من ثبت شده بود. ❇️ولی خدا را شکر که نیت‌های گناه و نادرست ثبت نمی‌شود. در صفحات بعدی و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده یعنی نیت های خوب من ثبت شده اما با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برای من نداشت از بین رفته بودند.. ادامه دارد..
پروانه های وصال
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . .#قسمت_پنجم بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذ
💌 . . . چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر..😑 . من یه چشم غره بهش زدم😒 سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود😕😟 . بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟😑 . -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺ . -اااا...خوب به سلامتی😐 . و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم. . بالاخره رسیدیم مشهد💚 . . اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون: . . خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. . برگشتم سمت سمانه و گفتم : . -سمانه؟!😑 . -جانم؟!😕 . -همین؟!😐 . -چی همین؟!😕 . -اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨 . -اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕 . -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل 😑😑 . -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه😆😆 . -باشهه😐😐😐 . . . . زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: . -این چیه سمی؟!😯 . -وااا.. خو چادره دیگه! . -خوب چیکارش کنم من؟!😯 . -بخورش😂😂خوب باید بزاری سرت . -برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟! . -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐 . -اها...خوب همونجا میزارم دیگه😞 . -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊 . چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم😊 . -آره عزیزم...خیلی خانم شدی.😊 . -مگه قبلش اقا بودم 😡😂😂ولی سمی...میگم با همین بریم😕..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆 . -امان از دست تو😄بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته😅 . -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما😄😄 . -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم😕 . -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..😆 . -منم شوخی کردم😂والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که 😄😄 . حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد 😑 . . نویسنده
پروانه های وصال
📚داستان ❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنج در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماء جان❓❓❓ ساعت
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 📚 ❤️ ❤️ 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 خانم محمدے❓❓❓❓ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت  دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام  بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود❓زشت بود❓ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... ◀️ ادامــــہ دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_پنجم #رمان_عشق_که_در_نمیزند سرم و از خجالت پایین انداختم .بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم س
ملکه خانم بدو ساک هارو بیار دیگه؟! -اومدم اومدم نازی اینا کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه ها جاده شلوغ میشه!؟ -زنگ زدم تو راهن با شنیدن صدای بوق گفتم بیا اومدن.... علی ساک‌هارو‌ ازم گرفت و راه افتادیم. اولین سفری بود که با علی میرفیم واس تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلشون با ما بیان . مقصدمون مشهد بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال هم بریم. ................ ۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شما بودیم.هوا بارونی بود جاده لغزنده.تو تو دلم صلوات میفرستادم که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو‌ گم کرده بود و فقط میدونیستیم که پشت سر ما ان فقط فاصلشون دور بود از ما. به گردنه رسیدیم . قلبم اصلا اروم و قرار نداشت نمیدوستم قراره چی بشه که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی و دیگه چیزی ندیدم .......... نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم که چشماش خیس اشک بود.با دیدن من گفت -بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی! به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟! علی علی علی من کجاس؟! -اروم باش الان همه چیرو برات میگم‌. هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟! خواستم بلند بشم که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود.اشک از گوشه چشمام پایین اومد و اروم گفتم -التماست میکنم مامان علی رو‌نشونم بده! بدون حرف اتاق و ترک کرد. تنها چیزی که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم میگم علی کجاس ؟! علیییی علی پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد.چشمامو بسته بودم فقط گریه میکردم.نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود.کنارم نشست و گفت: ابجی بهتری؟! دستاشو گرفتم و گفتم جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟! همون جور که اشک از چشماش پایین میومد گفت -حالش خوبه زندس ولی.... ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟! خواست بلند بشه که دستاشو کشیدم و گفتم: -نازی جون هستیا قسم‌خوردم تو رو خدا بگو ولی چی... 😭😭😭😭😭😭 نویسنده: Shiva_f@ بامــــاهمـــراه باشــید
پروانه های وصال
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجم بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تم
این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای...... حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و..... کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم. یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم. امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس. _ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم. امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که. یه لبخند زدم و گفتم: ممنون. بابا_ خوب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی . . . . . با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه. _ کیه؟ امیرعلی_ نمیدونم. با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد. _ جونم؟ عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه _ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ عمو_ طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟ یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم. عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم ...... .
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_پنجم: مسئله دارها دوباره داشتم کنترلم رو از دست می دادم ... دلم می خواست با
: چهره های دردسرساز موهای ژل زده و نیمه بلند ... تی شرت مشکی ... و ... حالت موها و چهره اش توی عکس ... دقیقا عین گنک های شر دبیرستانی بود ... با اون چهره های دردسرساز و خراب کار ... سرم رو بالا آوردم و به معاون پوزخند زدم ... - اون مدیر فوق العاده تون که گفت بچه های شرور رو نمی پذیره ... تشخیصش در مورد شناخت مسئله دارها اغراق بیش از حد بود؟ ... یا این بچه به دلیل خیلی مخصوصی، استثناء پذیرش شده بوده؟ ... چند لحظه صبر کرد ... حرف های زیادی پشت چشم هاش بود و از توی مغزش حرکت می کرد ... در نهایت فقط لبخند سنگینی زد ... - بابت برخوردهای آقای مدیر عذرمی خوام ... ذاتا فرد بدی نیست اما این دبیرستان از همه چیز واسش مهمتره ... مکث کرد ... و دوباره ... - از همه چیز ... تاکیدش روی " از همه چیز" ... قابل تامل بود ... و با تاکید خود مدیر روی آبرو و اعتبار علمی دبیرستان همخونی داشت .... غیر مستقیم می خواست حرف بزنه؟ ... یا در شرایطی بود که با کمی فشار و هل دادن ... خیلی چیزها برای گفتن می تونست داشته باشه ... - و چی شد که کریس رو قبول کردید؟ ... - قبل از اینکه آقای ... به عنوان مدیر اینجا انتخاب بشه ... کریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و آقای مدیر هیچ دانش آموزی رو به راحتی و بی دلیل اخراج نمی کنه ... پرونده رو دادم دست خانمی که کنار دستگاه کپی و فکس ایستاده بود ... - یه کپی می خوام ... از تمام صفحات ... چیزی جا نیوفته ... و دوباره چرخیدم سمت معاون ... کپی گرفتن، بهانه چند لحظه ای بود که زمان بیشتری برای فکر روی سوال بعدی بخرم ... - از وقتی مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج کردید؟... با چه بهانه هایی؟ ... حالت چهره اش عوض شد ... مطمئن شدم دلائل زیادی برای غیر مستقیم صحبت کردن داره ... لبخند رضایت کوچکی که چهره اش رو پر کرده بود و سعی در کنترلش داشت ... - این چیزها، چیزهایی نیست که در موردش حرف بزنیم ... اومدم توی حرفش ... - مشکلی نیست ... می تونم ازتون دعوت کنم برای پاسخ به سوالات به اداره پلیس بیاید ... یه دعوت کاملا دوستانه ... حالت رضایت توی چهره اش بیشتر شد ... - بدون میکروفن و دوربین؟ ... - بدون میکروفن و دوربین ... چرا باید از دعوت به اداره پلیس و بازجویی غیر مستقیم خوشحال بشه؟ ... یه آدم انسان دوسته که کمک به بشریت برای مبارزه با ظلم و جنایت بهش احساس یک نوع دوست و قهرمان رو میده؟ ... یا دنبال اهداف دیگه ای توی این گفت و گو می گرده؟ ... حداقل توی چهره اش نشانی از ناراحتی برای مرگ کریس تادئو رو نداشت ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌 #قسمت_پنجم برای عصرونه همون دختر خدمتکار اومد صدام زد.بهش گفتم الان میام
‍ ‍ ‍ ‍ 😌 "زهرا" باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه ام رو بهم ریخته بود.مگه دستم بهت نرسه عطا،بیچارت میکنم. با درموندگی نشستم روتختم و فایل ها رو مرتب کردم اما بیشترشون یا دیلت شده بود یا گم شده بود.حسابی حرصم دراومده بود.مامانو صدا زدم:مامان؟مامان بیاااا. با نگرانی اومد تو اتاقم و گفت:چیشده زهرا؟باز که منو نصف عمر کردی‌. _مامان باز عطا اومده سراغ لب تاب من.تروخدا بهش یه چیزی بگو.ایندفعه استادهم بفهمه منو بیچاره میکنه. سر تکون داد وگفت:از دست این پسر چی بگم آخه؟باباتم که ماشالله انگار نه انگار براش مهم نیست این چیکار میکنه. ملاقه به دست از اتاق رفت بیرون.سرمو خاروندم و موهای جلو صورتمو کنار زدم.بدبخت شدم رفت.حالا کی وقت داره اینهمه فایلو پیدا کنه؟استاده درجا میندازتم. چهارزانو نشستم رو تخت و لبتابو گذاشتم رو پام.لب برچیدم و دستامو زدم زیر چونه ام.اوج بدبختی اینجابود. درباز شد و خواهر گرامی بدون در زدن مثل همیشه داخل شد. _چیه غمباد گرفتی حاج خانم؟ حرصم میگرفت اینجوری صدام میزد.چون چادر میپوشیدم و خودش مانتویی بود همیشه حاج خانم صدام میزد. _چیزی نیست فضول خانم.امرتون؟ _عه بی ادب شدیا این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگتره؟ _دوسال بزرگتریا حالا کلاس بزار. _بالاخره بزرگترم. همونطور که ناخناشو سوهان میکشید اومد کنارم نشست. _صدات میومد باز عطا خراب کاری کرده؟ _وای آره محدثه نمیدو... وسط حرفم پرید وگفت:لیدا..صدبار بهت گفتم اسم منو درست صدا بزن. بدم میومد ازاینکه اسم لیدا رو به محدثه ترجیح میداد. _باشه لیدا خانم.. _ادای منم درنیار. _اصلا پاشو برو بیرون حرفای ما آخر به دعوا ختم میشه. چیشی گفت و بلندشد. رفت سمت در و گفت:لیاقت همدردیم نداری. بیرون که رفت هوفی کشیدم و باخودم گفتم:همدردیاتم مهربونی خاله خرسه است آبجی جان‌. تاشب مشغول درست کردن فایل های پایان نامه ام بودم.ساعت۸شب بود که گوشیم زنگ خورد. _بله؟ _سلام زهرایی خوبی؟ _سلام آتنا.نه خوب نیستم چشام دراومد بس که به لب تاب زل زدم. _وا چرا آجی؟ _عطا بازم کار خرابی کرده‌. _ وای خدا مرگم رو لب تابت جیش کرده؟؟؟ بلند زدم زیر خنده و گفتم:وایییی آتنا روانی نه منظورم اینه که به لب تابم دست زده اطلاعاتو پاک کرده. _خب خداروشکر فکر کردم.. به پشت رو تختم دراز کشیدم و گفتم:فکراتم به درد خودت میخوره‌. _فردا میای کلاس؟ _اگه حسش بود آره. _عه زهرا تو که تنبل نبودی‌ _میام بابا.کار نداری؟ _نه گل دختر برو شب خوش. _شب بخیر. گوشیو که قطع کردم مامان اومد تو.هوف این خانواده ما در زدن بلد نیستن بخدا. _زهرا فردا که کلاس نداری؟! نشستم رو تختم وگفتم:چرا دارم‌. _ای بابا پس نمیای با ماخونه مادرجون؟ _خونه مادرجون چرا؟ _عمه شیرینت اومده‌. تعادلمو از دست دادم و از رو تختم افتادم رو زمین. _چی؟؟عمه؟؟بعد اینهمه مدت؟چرا اومده؟با کی اومده؟کی اومده؟میمونه ایران یا برمیگرده؟چرا زودتر نگف... _وای دختر سرسام گرفتم چه خبرته؟ درست نشستم رو زمین و گفتم:ببخشیش تعجب کردم خب‌. _امروز اومده با پسرش مثل اینکه از شوهرش طلاق گرفته اومده ایران زندگی کنه.چیکار میکنی میای یا نه؟ خانواده بابا همیشه باحجاب من مشکل داشتن و یواشکی مسخرم میکردن.چون تو اونا فقط من به یک سری اعتقادات پایبند بودم. _نه فکر نکنم بتونم بیام. _خیلخب پس فردا یادت نره کلیدا رو بردار تاپشت درنمونی‌. سری تکون دادن که مامان رفت.خوب شد که بهونه دارم برای نرفتن تو جمع اونا.حالا یک خارجیم به جمعشون اضافه شده چه کیفی میکنن.اصلا بهتر که نمیرم.خدایا شکرت. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_پنجم - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.پرسید: چرا این مردم به این صندوق چسبیده‌اند؟! - آخر، آقا علی بن موسی‌الرضا(عليه السلام)داخل آن هست. - آیا می‌شود او را دید؟ - بله. - چطور؟ - همان گونه که خدا را در دل می‌بینی. - بله، درست است آیا تا به حال حضرت عیسی عليه السلام را دیده‌ای؟ - بله، بارها، اما در خواب. - آقای علی بن موسی الرضاهم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است. - حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار می‌کند؟ - مگر تو نحوه‌ ارتباط خدا با بشر را نمی‌دانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(سلام الله عليها)و حضرت عیسی(عليه السلام)ارتباط برقرار می‌کنی؟ - خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره‌ آن صحبت می‌کنند... - بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟ - بله، همین طور است. پس از رد و بدل شدن این حرف‌ها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم - تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید. بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت‌نامه چیزی نفهمیدم. او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت: - آقای علی بن موسی الرضا ... و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد: - شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ... حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(عليه السلام)حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم: - گمان نمی‌کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی! - بله، خودم هم گمان نمی‌کردم، اما جذابیت فوق‌العاده‌ای این قدیس آسمانی، بی‌اختیار مرا به گریه وا می‌داشت، به خصوص لحظه‌ پایانی دیدار که به من گفت: «شما دیگر خسته شده‌اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم». این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!... بی ‌آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم. در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❣هوالمحبوب... ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️ #قسمت_پنجم ♦️مرگ یا غرور غرورم له شده بود... همه از این ماج
❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️معامله خیلی تعجب کرده بود! ولی ساکت گوش می کرد... منم ادامه دادم: بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم، تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی من هم می خوام غرورم برگرده... اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید، برام مهم نبود... تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم و با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم؛ فقط یه شرط دارم، بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم تو هم که قصد موندن نداری بهم که زدم برو... سرش پایین بود... نمی دونم چه مدت سکوت کرد همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد: تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید، من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم... برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت! اما فایده ای نداشت ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود. چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست!! آبروی من رو بردی فقط این طوری درست میشه بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم... یه معامله است که هر دو توش سود می کنیم. اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه! رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🦋🌈🦋🌈 #قسمت_پنجم ساعت هفت صبح هوا خیلی سرد بود داشتم در خانه راه می رفتم می خواستم هوا ک
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 روز های اسفند ماه به سرعت می گذشت انگار عجله داشت زودتر خودش را بهار برساند ، مردم روستا در تکاپوی سال نو بودند هر کسی در حد توان خانه را تمیز می کرد و حسابی بعد از یکسال غبار رویی می کردند اسفند از نمیه گذشته بود که من و مادرم شروع به خانه تکانی کردیم من بعد ظهر ها به آغل حیوانات می رفتم و آنجا را تمیز می کردم چند روزی زمان برد تا آغل کمال تمیز شود بعد از تمیز کردن آغل داخل اتاق رفتم مادرم را دیدم که مشغول سفید کردن اتاق تنور بود ( گچ های سفید که بروی دیوار می کشیدند ) مادرم دو روزی بود که مشغول این کار بود چون باید تمام دیوار ها تمیز می کرد کمی زمان می برد بعد از سفید کردن دیوار ها قالی های اتاق را جمع کردیم و در حیاط به میله ای که دو طرفش بسته بود آویزان کردیم هر دویمان با چوب خاک هایشان را تکان دیم خیلی خسته شدیم داخل اتاق رفتم کف اتاق خالی بود برای این که که روی زمین نشیم پارچه های پهن کردیم مشغول خوردن چای شدیم روزها به همین منوال می گذشت یک روز وکور پر از ظرف را خالی کردم و ظرف هایش را پاک کردم روزی دیگر وسایل اتاق را جابجا کردم هر طوری بود وسایل اضافه را از خانه بیرون ریختم آشپرخانه بیشتر از همه جا کار داشت چون باید وسایل را بیرون می آوردیم و مرتب در زیر اپن می چیدم تمام این کار ها را بعد ظهر ها بعد از مدرسه و درس خواندن انجام می دادم چون نمی خواستم از درس های مدرسه عقب بیفتم یک هفته ای به عید مانده بود تکاپوی مردم روستا بیشتر شد پدر و برادرم از شهر برگشته بودند و کمی از بازار نخودچی ، کشمش و آجیل های مرسوم روستا و میوه شیرینی هم تهیه کردند سال تحویل روز شنبه ساعت ۶ صبح بود فقط دو روز دیگر وقت باقی مانده بود تا کارها تمام کنیم بیشتر از قبل هر چهار نفرمان کار می کردیم روز شنبه بعد از نماز صبح سفره ی هفت سین را پهن کردم آیبنه ی کوچک که دورش با نقش و نگار های خاص تزئین شده بود را از طاقچه برداشتم و در بالای سفره گذاشتم قرآن را روبروی آیینه عکس قرآن در آیینه افتاد نمای خیلی قشنگی ایجاد کرد هفت سین آماده شده را در سفره ی هفت سین گذاشتم ، بلند شدم نگاهی به سفره کردم خیلی زیبا شده بود کم کم لحظات تحویل سال نزدیک می شد من همراه با خانواده دور سفره هفت سین نشستم و شروع به خواندن قرآن کردم که انشاالله امسال سال خیلی خوبی داشته باشیم مادرم دعا کرد امسال انشالله سفر کربلا قسمتش شود قطره ی اشک از چشمانش ریخت ، اشک چشمش را پاک کرد شروع به خواندن دعا ی تحویل سال شد یا مقلب القلوب و البصار ••• بعد از تمام شدن دعا صدای توپ از رادیو شنیده شد همه به هم عید را تبریک گفتیم و خوشحال بودیم که سال ۱۳۷۴ در کنار هم آغاز کردیم بعد از یکی دو ساعت عید دیدنی ها شروع شد من همراه خانواده به خانه مادربزرگم رفتیم چند ساعتی ماندیم همه عموهایم ، عمه هایم به آنجا آمده بودند همه به هم عید را عید تبریک می گفتند و مثل شب چله خوشحال بودند که فرصتی پیش آمد که دورهم باشند من مشغول خوردن آجیل شدم مادربزرگم شیرینی ها میوه هایش را در گوشی قرار داده بود چون هوا گرما شده کرسی را جمع کرده و میزی برای پذیرایی وجود نداشت روز های عید طبعیت روستا بسیار زیبا،شده بود من یک روز با چند تا از بچه ها فامیل قرار گذاشتم تا به خانه چند تا از فامیل برویم آن ها قبول کردند مسیر حرکتمان را از دشت انتخاب کردیم رنگ سبزی بر دشت پهن شده بود حیوانات مشغول چرا کردند بودند گل زرد ، بنفش در جای جای دشت دیده می شد با دوستانم کمی در دشت دویدم هیجان زیادی داشتیم کمی بعد در کوچه ها راهی شدیم و عید دیدنی را از خانه عمو هایم شروع کردیم حتی به خانه همسایه ها رسیدیم وقتی محله خودمان تمام شد محله های اطراف هم عید دیدنی رفتیم خلاصه تا چند روز همین روال را در پیش داشتیم تا روز سیزده فروردین همه ی فامیل قرار گذاشتند تا برویم کنار رودخانه در اطراف رودخانه درخت های زیادی وجود داشت تا هم سایه مناسبی داشته باشد و برای اقامت مکان آرامی باشد وقتی در منطقه کوهستانی اطراف رفتیم یکی از عموهایم آتش درست کرد و با همکاری بقیه دیگ بزرگی گذاشت و زنان آش خوشمزه ای پختند زن پسر عمویم نیز که تازه وارد خانواده ما شده بود به بقیه کمک میکرد تا زیر انداز ها را پهن کنند و چای آتشی درست کنند بعد از مدتی چای آماده شد و همه مشغول خوردن چای با خرما شدند قبل از آماده شدن آش مشغول خوردن تخمه شدند و مثل همیشه صحبت کردند وقتی آش آماده شد در کاسه های روحی ریختند و با کشک و پیاز داغ در سفره گذاشتند پس از نهار مشغول بازی هفت سنگ شدیم روز خدا را شکر روز خیلی خوبی بود و در کنار اقوام خیلی به من خوش گذشت تنها با نزدیک شدن به غروب سیزدهمین روز از تعطیلات به فکر تکالیف مدرسه افتادم البته خیالم از این بابت راحت بود چون در طول تعطیلات درس هایم را خوانده بودم ترنم باران💚🌈
پروانه های وصال
قسمت چهارم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز: نقشه بزرگ! به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم …
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...  خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...  - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...  - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...  - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...  من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...  پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...  اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... 👈ادامه دارد…
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_پنجم #بخش_سوم ❀✿ شڪ داشتم مسیری ڪه مےروم اشتباه است یانه. ته دلم م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ صداے گریه ے نازڪ و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون مے ڪشد. روزهایے ڪھ هر بار با یادآوریشان عذاب مے ڪشم. دفتر را مے بندم و زیر بالشتم مے گذارم. از روی تخت پایین مے آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون مے آورم و تنگ درآغوشم مے فشارم. گریه اش قطع مے شود و چشمان روشنش را باز مے ڪند، ڪمرنگ لبخند مے زنم و لبهایم راروے پیشانے سفیدش مے گذارم. آرام به چپ و راست تڪانش مے دهم . صورت ڪوچڪش را به سینه ام فشار مے دهم و چشمان اشک آلودم را مے بندم. پسرعسلے من در همسایگے تپش هاے قلبم دوباره به خواب مے رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یڪ دل سیر نگاهش می ڪنم. روے تخت مے نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون مے آورم و بازش مے ڪنم، حسین را ڪنار خودم مے خوابانم و به فڪر فرو مے روم. مے خواهم ویدیوے زندگے ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. مے خواهم از لحظه ے ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازے هایم را ندارم. باید زودتر از خنده هاے تو تعریف ڪنم. ❀✿ تنها یڪ هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگے ذهنے براے درس خواندن روزها را پشت سر مے گذاشتم. من و مهسا درڪلاس گیتار دو دوست جدید به نامهاے پریا و پرستو ڪه دوقلو بودند، پیدا ڪردیم. یڪ خواهر ڪوچڪ تر از خودشان به نام پریسا داشتند ڪه دانشجوے دانشگاه تهران بود. چهره هاے بانمڪشان هر چشمے را جذب مے ڪرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. رفتار رسمتے درنظرم دیگر بد نبود.تقریبا ازحرڪاتش خوشم مے آمد. ازهم صحبتے با او لذت مے بردم. چند بارے هنرجوها را به ڪافے شاپ دعوت ڪرده بود و من در این جمع احساس راحتے مے ڪردم. یڪ ترم بھ سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یڪ موزیڪ ساده را پیدا ڪردم. به تشویق رستمے چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیڪ را تمام ڪردم، ومن در آرزوے یافتن خودم، خودم را گم ڪردم. ❀✿ ناخن هاے بلندم را روے سیم هاے گیتارحرڪت مے دهم و لبخندے از سر رضایت مے زنم. آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون مے دهد و درعالم خودش سیر مے ڪند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه مے ڪنم: اے گل رویایے اے مظهر زیبایے تو عروس شهر افسانه هایے... پرستو ریز مے خندد و سرو گردنش را با صداے ضعیف من تڪان مے دهد. سحر با یڪ سینے شربت و شیرینے وارد اتاق مے شود و باغیض به آیسان مے توپد: بوے گند گرفت اتاقم! جم ڪن بساطتو! آیسان گوشه چشمے نازڪ مے ڪند و جواب مے دهد: اووو...ول ڪن بابا، بیا توام بڪش! سحر سینے را روے میز دراورش مے گذارد و ڪنار من روے زمین مے نشیند. مهسا روے تخت دراز ڪشیده و ژورنال هاے سحر را تماشا مے ڪند. پریا یڪ لیوان شربت برمیدارد و مے پرسد: خب ڪے راه بیفتیم؟ پرستو از جا بلند مے شود و جواب میدهد: فڪ ڪنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه! آیسان تایید مے ڪند و یڪ حلقه ے دودے دیگر مے سازد. همگی به منزل پدرے سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار بھ خانھ ے استاد برویم. درجلسه ے آخر ڪلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنے امروز بھ منزلش براے صرف عصرانه دعوت ڪرد. بعد از خوردن شیرینے و نوشیدن شربت همگے حاضر شدیم. من یڪ مانتوے بلند ڪھ در قسمت بالاتنه سفید و ازڪمر به پایین قهوه اے سوختً است مے پوشم. ساپورت مشڪے، ڪفش هاے چرم و یڪ روسرے ڪرم و بلند ترڪیب زیبایے را ایجاد مے ڪند.مقابل آینه ے میز دراور مے ایستم و به لب هایم ماتیڪ ڪمرنگے مے زنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_ششم #بخش_اول ❀✿ صداے گریه ے نازڪ و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پرستو پشت سرم مے ایستد و به چهره ام در آینه خیره مے شود. آهے مے ڪشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلے. متعجب روسرے ام را مرتب مے ڪنم و مے پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا. آرام پس گردنم مے زند _ حتما زشتے؟!چشماے آبے و موهاے عسلے...خوبه بهت بگم ایکبیرے؟ شانه بالا میندازم و لبخند ڪجے مے زنم _ بنظرم خیلے معمولے ام. آیسان پرستو را صدا مے زند و میگوید: محیا رو ولش ڪن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلے چیزا نمیره. مهسا حرفش را رد مے ڪند و ادامھ مے دهد: البتھ الان بچم حرف گوش ڪن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده. پریا میگوید: خدایے خیلے معصوم و نازه. سحر: اره.خودشو باچادر خفه مے ڪرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میڪرد؟ نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم مے دهد، صداے ضعیفے درقلبم مدام نهیب مے زند ڪه: یعنے واقعا باید بزارے همه این خوشگلیا رو ببینن؟! سرم را به چپ و راست تڪان مے دهم و براے فرار از صداے وجدانم بلند میگویم: خب دیگھ بسھ.مثل اینڪھ فقط من زیباے خفته ام.شمام همگے زن شرک! همھ مے خندند و ازاتاق بیرون مے روند. خانواده ے سحر اهل نماز و روزه نیستند و باڪفش درخانھ رفت و آمد مے ڪنند. از خانھ بیرون مے رویم و سوار ماشین هایمان مے شویم. من سوار ماشین آیسان مے شوم و در را میبندم. قبل ازحرڪت پرستو به سمتمان مے آید و اشاره مے ڪند ڪارم دارد. پنجره را پایین مے دهم و مے پرسم: چے شده آبجی؟ دستهایش را از ڪادر پنجره داخل مے آورد، روسرے ام را چند سانتے عقب تر مے دهد و ڪمے موهاے لختم را بیشتر بیرون مے ریزد. شیطنت آمیز مے خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینھ ے بغل ماشین نگاه مے ڪنم. دیگر حجابے درڪار نیست. روسرے ام را انگار ڪامل ڪنار گذاشته ام. رستمے به استقبالمان مے آید و نیشش را تا بناگوشش باز مے ڪند. صداے موزیڪ از خانھ اش مے آید. همگے سلام مے ڪنیم و پشت سرش وارد ساختمان مے شویم. دوبلڪس و مدرن با دیزاین ڪرم شڪلاتی.محو تماشاے وسایل چیده شده چرخے مے زنم و وسط پذیرایے مے ایستم. استاد به سمتم مے آید و بالحن خاصے مے گوید: مثل اینڪً شما میدونستید چطور باید بافضاے خونھ ے نقلیم ست ڪنید. و با حرڪت پلڪ و ابروهایش بھ مانتو و روسرے ام اشاره مے ڪند. خجالت زده نگاهم را مے دزدم و حرفے براے زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمے ڪنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‍ ‍ #بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_پنجم امروزم را نوشتم: آمده ا
‍ ‍ ‍ رمان: نویسنده: بلاخره بعد از یک عالمه وقت سوار اتوبوس شدیم.سریع با نرگس و زینب سه تا صندلی کنار هم پیدا کردیم و نشستیم.وای خدا.بالاخره تموم شد.بالاخره داریم راه میوفتیم.خدایا شکرت.هوا خیلی گرم بود و بلافاصله بعد از راه افتادن اتوبوس کولر ها هم روشن شد.من و نرگس و زینب هم شروع کردیم به حرف زدن از این ور و اون ور. -وای رضوان یک مشکلی دارم من نرگس گفت نمی تونه تو می تونی کمک کنی. —آره عزیزم.اگر از پسش بر بیام چرا که نه. -ببین موضوع یه ذره پیچیده شده.یکی از دختر عمو های مامان من که گفتم توی دانشگاهه! —خب خب آره یادمه که گفتی دین و مذهب آن چنانی هم ندارن. -آره دیگه.چند روز پیش با هم بحثمون شد.سر همین حجاب و ....خلاصه بهش گفتم با بیاد تا بفهمه این حرف ها یعنی چی —وا یعنی الان اومده؟ -آره.ردیف اول نشسته چادرش هم افتاده روی دوشش.اولش می خواست بدون چادر بیاد ولی دید خیلی تو چشم میشه.ببین می تونی راضیش کنی یک ذره؟ —یعنی چی کار کنم؟ -یعنی از این چاهی که افتاده توش نجاتش بدی. —باشه ببینم چی میشه. و پاشدم و به طرف جلوی اتوبوس راه افتادم تا بشینم کنار صندلی خالی کنارش.هدفون گذاشته بود توی گوشش و داشت آهنگ گوش میداد.صدای آهنگ با اینکه از توی هدفون بود اما تا گوش من میرسید.با لبخند نشستم کنارش و گفتم: -گوشت درد نگیره خواهر جون. در حالی که پوزخندی به لب داشت گفت: -نترس خودم صاحابشم. —آخ ببخشید دخالت کردم.می تونیم با هم صحبت کنیم؟ -بفرما امرتون؟ هنوز حرفم رو شروع نکرده بودم که پرید وسط حرف و گفت: -اگر می خواهی درباره غنا و ... این ها صحبت کنی از الان بدون که من راضی نمیشم. منم همین موضوع رو نشونه گرفتم و ادامه حرفش گفتم: -حالا حرف بزنیم چیزی نمیشه که. —ببین خواهر محترم که نمی دونم اسمتون چیه... -زینب هستم عزیزم. —منم گلی هستم.خب داشتم می گفتم من کل قران رو زیر و رو کردم.هیچ آیه مستقیم درباره این نداره که آهنگ گوش ندید. از همین جا فهمیدم که طرف حسابم اطلاعات زیادی داره برای همین عزمم رو جزم کردم تا بتونم راضیش کنم. -ببین اگر تو قران رو خونده باشی حتما به این عبارت رسیدی که:اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر. —خب اره شنیدم این چه ربطی داره؟ -ببین گلی جونم موضوع همین جاست.خدا گفته اطاعت کنید از خدا و رسولتون و ولی امرتون.حالا بیا بریم یک سری به حرف های رسول و امام هامون بزنیم.تا اینجا موافقی که خود قران این دستور رو به ما داده؟ —خب اره.موافقم. -حالا که خدا گفته اطلاعت کنیم از حرف رسول و امام ها مون باید بگردیم حرف امام و رسولمون رو پیدا کنیم.حرف رسول و مولا چیه؟حدیث و روایت.حالا ما توی هرکدوم از روایت ها می بینیم که همه اون ها غنا و لهو و لعب رو حرام کرده. و در آخر لبخندی تحویلش دادم. -بهش فکر می کنم.الان خسته ام و خوابم میاد. منم پاشدم و فعلا ازش خداحافظی کردم و رفتم طرف صندلی های خودمون. -آخی.یک نفس راحت کشیدم.زینب این دختر عمو مامانتون چقدر وارده ها. —گفتم که. منم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم.همون موقع بود که صدای پسر های اتوبوس بلند شد: کربلا کربلا ما داریم میاییم... امروز را هم نوشتم: تصویر قشنگیست که در صحنه محشر ما دور حسینیم و بهشت است که مات است 🌸 پايان قسمت ششم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست. @banoooo_mim رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ا
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد، بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود برای همین لب حوض نشستم، عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ، من تو حوض دنبال ماهی ای می گشتم که نبود، عباس هم دنبال ماهی تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!! زیر لب زمزمه وار گفتم"چرا حوضمون ماهی نداره! " عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت: عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!! چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم: حتما دلش نخواسته امشب باشه😔 - چی؟ - ماه دیگه! نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو بازم سکوت ..چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار، دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره، اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔 بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت: چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم لبخندی رو لبم نشست،، خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!! از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت: بالاخره تموم میشه .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#دست_و_پا_چلفتی 🙁 #قسمت_پنجم 👈از زبان مینا👉 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... اوایلش نمیدونس
. -اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان... -جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما😊 -پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ . غروب شد و با الیاس رفتم مسجد...طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن... برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن. در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجب احکام بود نشستیم.. کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد... فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان. به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد 😞 یاد اون روزا افتادم 😔 فهمیدم احکام به اون سختی که خالم میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...😔 . . یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها... دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺ دیگه از شلوار لی و تیشرت استین کوتاه خبری نبود و فقط پیرهن استین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم... موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم... ارتباطم با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود نمیزاشتم یه نمازم قضا بشه😊 سعی میکردم همه مراسما رو برم. از دعای کمیل گرفته تا روضه ها. کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد. شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود همچنان دوستش داشتم. . چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت -مجید جان؟؟ -جانم مامان؟! -پنجشنبه کاری نداری که؟! -چطور؟!😕 -ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟! -اره...چطور😯 -هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟ -آخه مامان من... -تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.😐 . -من نمیتونم...سخته اخه...شاید اونا راحت نباشن...😕 -این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن 😒تازه خالت و مینا هم میان. -چی؟!مطمئنی که میان؟! -اره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خالت داشتم حرف میزدم... -باشه پس میام😊 -چی شد یهو نظرت عوض شد 😀 -ها...هیچی...هیچی😕 -ای شیطون 😆 . با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد 😊 . بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود. . نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بخش دوم قسمت پنجم کلافه پوفی کشیدم...چرا باور نمیکردن؟چرا بابا فکر میکرد دارم بازی میکنم؟! کلافه و ب
یــــاحــــق... : 💖💖💖💖💖 انقدر استرس داشتم که نمیفهمیدم چی دارم میگم...چیجوری دارم میگم!نیمی از جملم فارسی بود نیمی انگلیسی!... برام مهم نبود که چی دارم میگم...فقط به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که خودم رو تبرئه کنم!حالا به هر طریقی...به هر زبانی... حرفام هم تموم شده بود هم نشده بود!از طرفی حرف دیگه ای نداشتم از طرفی هم فکر میکردم باید اونقدز ادامه بدم و از خوبی مسلمون بودن بگم تا این نفس های عصبانی بابا آروم بشه...ولی کم آوردن نفسم باعث شد دیگه نتونم حرف بزنم... دهنمو بستم و آب نداشته دهنمو قورت دادم...دهنم خشک خشک بود...گلوم میسوخت...چند بار زبونم رو کشیدم روی لبهام تا از این خشکی در بیان ولی زبونم با یه تیکه چوب تفاوتی نداشت... همه ساکت بودن...دیگه داشتم دیوونه میشدم... أه چرا هیچ کس هیچی نمیگه... چرا یکی داد نمیزنه... چرا بابا نمیزنه تو گوشم... کم کم داشتم کم می آوردم...چشمام داشت سیاهی میرفت که صدای مامان از اعماق چاهی بلند شد: +الینا... میخواست ادامه بده که دست بابا به معنای سکوت بالا اومد و مامان رو وادار به سکوت کرد! نگاه نگرانمو که تاالآن به مامان دوخته بودم برگردوندم و دوختم به بابا... تا به حال هیچ وقت انقدر عصبانی نشده بود! دست راستش اومد بالا و خواست روی صورتم فرود بیاد که با جیغ صورتمو چرخوندم یه سمت دیگه اما هرچی منتظر شدم هیچ سوزششی رو روی پوست صورتم حس نکردم!... نیم نگاهی به بابا کردم که دستش تو دست رایان قفل شده بود! باورم نمیشد...رایان...اون داره به من کمک میکنه؟!اون تزاشت من سیلی بخورم؟!خدایا این همون رایان مغرور؟! صدای بابا با عصبانیت و خشم بلند شد که خطاب به رایان میگف: +ولم کن...بزار یکی بزنم تو گوشش که دیگه مرخرف نگه...دختره ی احمق...از اولشم میدونستم یه روز میای و این اراجیفو تحویلم میدی ازهمون روزی که با اون دوتا امل چادری گشتی فهمیدم...حالا هم عیبی نداره همین الآن جلوی جمع حرفتو پس میگیری تا نزدم لِهِت کنم...بگو غلط کردم...بگو داشتم سربه سرتون میزاشتم... هیچی نمیگفتم و فقط اشک میریختم که داد زد: +دِ بگووووو.... از صدای دادش تمام وجودم به لرزه دراومد به حز تارهای صوتیم... بابا خودش رو از دست رایان جدا کرد و اومد جلو که من سریع یه قدم رفتم عقب... خودش رو به من رسوند و بازوهامو گرفت تو مشتش... با لحن خیلی ملایمی گفت: +الینا...دخترم...بگو که داشتی سربه سرمون میزاشتی عزیزم...بگو دخترِبابا... سرمو به نشونه منفی تکون دادم. کپی ممنوع رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی 💖 عشق مجازی💖 #قسمت_پنجم ازخوشحالی رو پام بند نبودم ,تازه عکس گرفتن با
💖 عشق مجازی 💖 خاله خانم یک, دووسییلو قدیمی رو حیاط داشت اما سالها بودکه خودش پشت ماشین ننشسته بود,سوویچش رابهم داده بود میگفت:اگر رانندگی بلدی ,هروقت کارداشتی باماشین برو ,برای خاله بلدیت مهم بود ,من گواهی نداشتم منتها بابا مرتضی رانندگی یادم داده بود,روزها سییلو رابرمیداشتم به بهانه ی خرید توشهرگشت میزدم😁 امشب,شب جمعه بود ومعمولا شبهای جمعه خاله خانم بااسکایپ ,باکوروش این پیرپسر خارج نشینش ,صحبت میکرد. خاله داشت با کوروش حرف میزد ,صدام زد:قندک....بیا اقای دکتر میخواد ببینتت. فوری یک روسری ساتن زرشکی سرم کردم باچادر سفیدم که گلهای قرمز کوچک داشت ورفتم جلو لپ تاپ خاله... یا ابوالفضل این کوروشه چرا این شکلی شده؟!😳 عکساش که توخونه خاله بود قابل تحمل تر بود نسبت به قیافه ی الانش,خیلی چاق بود باسری کچل وبدون ریش ,مثل(قنبرک) توفیلم تعطیلات نوروزی که آی فیلم تکرارش رامیگذاشت ,به چشمم آمد😄 کوروش از لحن صدا زدن خاله خندش گرفته بود وبالحنی مسخره گفت:سلام قندک😂 منم کم نیاوردم وگفتم:سلام ازماست اقا قنبرک😂 گفت :چییییی؟؟ گفتم :هیچی,سلام کردم یه جورایی دوست داشتم حالش رابگیرم,پسره ی پیرمرد چه طور مادرش راتنها گذاشته ورفته کشورغریب تا خددددمت کنه والاااا کوروش:خوشبختم از اشناییتون,اسمت را یادم بود اما چهره ات را اصلا به خاطر نداشتم. گفتم:منم خوشبختم اما ازچهرتون تصور دیگه ای داشتم,معلومه اونجا خوش بهتون میگذره هااا یه لمه فربه شدین 😂 کوروش:خوشحالم اینقد شاد وسرزنده اید وراحت حرفتون رامیزنید.. من:ایرانیا همینجورن هااا ,حتما فرانسویها اثرمخرب گذاشتن ویادتون بردن این اخلاقا را.... کوروش:شاید...اما من با دیدن شما یادچهره های اصیل ایرانی افتادم به گمانم شما از قصه ها فرارکردید. من:نه به خدااااا,من ازخونه بابام اومدم...بعدشم فک کنم شما هست که فرارکردید,,منظورم همون فرار مغزها بود هااا😁 کوروش از این حرفام اصلا ناراحت نمیشدفقط میخندید از پشت مانیتور همچی اییی کفتهاش (گونه هاش) تکون میخورد. خلاصه ,اقای دکتر خیلی مودبانه حرف میزد ومنم خیلی مودبانه سربه سرش میذاشتم,فک کنم با بابام همسن بود شایدم یکی دوسال کوچکتر...اما نمیدونم چرا برنمیگشت واصلا چی دیده بود اونجا که دل کن نمیشد والااا بعد از صحبت با دکتر اومدم سراغ موبایل وپیامام.... چندنفرکه ازشواهد برمیامد پسرباشن برام پیام گذاشته بودند,دونفرخواستار اشنایی ویکی هم درپی عشقی ,سرگردان در شبکه بود,هرسه تاشون رابلاک کردم. خوشم نمیامد از دوستی باجنس مخالف حالا فرق نمیکرد ,واقعی باشه یامجازی.... چند تامطلب دخترونه گذاشتم و نت راقطع کردم تا بخوابم... دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده
پروانه های وصال
❣عشق رنگین❣ #قسمت_پنجم دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاه قلم خیلی پیشرفت داشتم. ساره خیلی را
❣عشق رنگین❣ باهزارتافکر وارد خونه شدم. به مامان سلام کردم ویه بوسه هم از صورت مهدی که از سروکولم بالا میومد گرفتم وگفتم:داداشی گلم ,حوصله ندارم,شیطونی نکن... مامان:چی شده دختر؟وقتی که رفتی خوب بودی ,با کلاس نقاشی هم بهترمیشدی. چی شدی هااا؟؟ گفتم:هیچی مامان,یکی از دوستام جشن تولدشه ,دعوتم کرده. مامان:این که خوبه,کدوم یکی مامان؟؟ من:نمی شناسیش,توکلاس نقاشی باهمیم,اسمش شکیلاست,خونه شان بالاشهره,باباش دکتره.. مامان:اوه,اوه,اصلا توفکرش نرو,نمیخواد بری,به قول شما جوونا,گروه خونی پایین شهربه بالاشهرنمیخوره,یک بهانه بیار وکنسلش کن... من:نمیشه ماماااان,ساره خیلی اصرارداره,حتی گفت نیای خودم میام دنبالت. مامان:واه,ساره دیگه کیه؟ من:دوست مشترکمون باشکیلاست,منشی بابای شیکلاهم میشه. مامان:درهرصورت من که راضی نیستم,مطمینا بابات هم راضی نمیشه,اخه دخترم اونا جشن گرفتنشونم با ما فرق میکنه,اصلا صلاح نیست که بری.....تازه کادو راچکارمیکنی,فک میکنی مثل دوستت مریم,سروتهش بایک عروسک پونزده تومانی هم بیاد؟...... مامان راست میگفت اما ساره راچکارش کنم,بعدشم یه جورایی ته دلم میخواست برم خونه,زندگی وجشنهای بزرگان راببینم,بایدفکری میکردم. زیر تشک تختم را نگاه کردم,اخه یه جورایی قلک وبانک پس انداز من بود,هروقت سرخرید پول اضافه میاوردم یا بابا بهم پول توجیبی میداد,زیرتشک قایمش میکردم برای روز مبادا. چندتا هزاری یک ور,چندتا پنج هزاری و.... همه را روهم گذاشتم شد,۶۳هزار تومان,به نظرم خیلی بود دیگه,با ۵۰تومانش یک هدیه ی,شیک میخریدم و۱۳تومانشم برای مترو و... اومدم بیرون وگفتم,ماماااان هدیه را خودم یک کاریش,میکنم,توفقط بزارمن برم باشه؟ مامان:اولا اصلا صلاح نیست که بروی,درثانی منم که اجازه بدهم بابات اجازه نمیده. مامان توراجون مهدی,بزاربرم,به بابا بگورفته جشن تولد مثلا همین مریم,یانه زری دختر فاطمه خانم... مامان:من دروغ نمیگم. من:اصلا دروغ نگو ,بگو یکی از دوستاش که من نمیشناسم. مامان:از دست توووو,ولی بایدقول بدهی اولا زود بیای,درثانی اگر دیدی مجلسشون درشأن اعتقادات مانیست,سریع کادوت را بدی وبیای خونه... یک بوسه از گونه ی مامان گرفتم وگفتم: چششششم اول صبح پاشدم برم خریدکادو....همینجورکه توخیابون حیرون وسرگردون بودم,یکدفعه چشمم افتاد به یک عطرفروشی. آره خودشه,یه عطرخوشبوووو رفتم داخل,عطر از گرمی ۱۰۰۰داشت تا گرمی۵۰۰۰تومان من گرمی ۲۰۰۰را انتخاب کردم وبعدش رفتم سراغ یک ظرف شکیل که خودظرف, مثل یک دریا میموند که ته ظرف فک میکردی پراز سنگای رنگین هست وسرشم مثل الماسی اشکی شکل وآبی رنگ بود,خیلی ازش خوشم امد پرسیدم: آقا این چنده؟؟ پسره نگاهی کردوگفت:الحق که زیبا پسندید,قابل شمارانداره,پسندتون باشه باهم کنارمیایم,ده گرم ازاون عطره راگفتم بریزه داخل همون ظرف ومیخواست ظرف رابگذاره داخل جعبه ,روکرد به من وگفت:طرف دختره یاپسر؟؟پایین شهری یابالا شهری؟ با عصبانیت گفتم:اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری واینجورهنجارشکنیها نیستم,دوستمم مال بالا شهره... فروشنده:بابا جوش نیار ,میدونستم چون به تیپ.وقیافت نمیخوره که ازاین اراذل باشی,شوخی کردم. اهسته پیش خودم گفتم:مرررض برو باعمه ات شوخی کن ,پسره ی اکبیری.. فروشنده یک دونه مارک که بند طلایی رنگی داشت ,آویزون کرد به سر شیشه ی عطر وگفت:برای پایین شهریا این مارکه, الکیه ,اما بالا شهریا همچی ذوق میکنن ومیگن واااای جنسش مارررکه خخححح,همه فروشنده ها ازاین سادگی سو استفاده میکنن وجنسشون را با ده برابر قیمت به خاطر همین یک ذره کاغذ که اسمش مارکه ,میفروشند,اما من برای شما آبجی گلم ,مجانی میزارم. خواستم پولش راحساب کنم ,گفت:۵۷ هزارتومان . منم بدون کل کل,۵۰هزارتومان گذاشتم رو میز وگفتم بیشترازاین ندارم.... خلاصه فروشندهه قبول کرد ومنم راهی خونه شدم,هنوز کلی کار داشتم,باید یه دوش میگرفتم ویه لباس انتخاب میکردم,بعدشم بامترو.تا یک جاهایی میرفتم وبعدازاون زنگ میزدم به ساره تا بیاد دنبالم,اخه ساره خودش ماشین داشت.... دارد ... 💦⛈💦⛈💦 نویسنده
پروانه های وصال
دام شیطانی قسمت پنجم 🎬 جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گف
یامهدی: 😈دام شیطانی😈 🎬 رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها راحرام میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد... سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای.. تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام. بایک لبخندی نگاهم کردوگفت فرض کن جهنم..😊 وای من که چیزی نگفتم,باز ذهنم راخوند,داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست... شدم سوار,سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن:ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جورکلاسه ,یه جورآموزشه,اما مثل این کلاسای مادی وطبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند ,هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه... بیژن هی گفت وگفت,من تابه حال راجب اینجورکلاسها چیزی نشنیده بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم....... واین اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه,یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود..... رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم. کلاس شروع شده بود,اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم محجبه هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود. مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه,سرش را برد پایین تر واهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده.. چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد مستره گفت:ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی... این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجداشده بود؟؟ رفتم نشستم,جو جلسه معنوی بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎💦⛈💦⛈💦 نویسنده
پروانه های وصال
 دفاع ابدی از نظریه‌ی نظام انقلابی ❇️ انقلاب اسلامی همچون پدیده‌ای زنده و بااراده، همواره دارای انع
❇️ انقلاب اسلامی؛ مایه‌ی سربلندی ایران و ایرانی 🔹انقلاب اسلامی ملّت ایران، قدرتمند امّا مهربان و باگذشت و حتّی مظلوم بوده است. 🔺 مرتکب افراط‌ها و چپ‌روی‌هایی که مایه‌ی ننگ بسیاری از قیامها و جنبشها است، نشده است. 🔸 در هیچ معرکه‌ای حتّی با آمریکا و صدّام، گلوله‌ی اوّل را شلّیک نکرده و در همه‌ی موارد، پس ‌از حمله‌ی دشمن از خود دفاع کرده و البتّه ضربت متقابل را محکم فرود آورده است. ⭕️ این انقلاب از آغاز تا امروز نه بی‌رحم و خون‌ریز بوده و نه منفعل و مردّد. ✅ با صراحت و شجاعت در برابر زورگویان و گردنکشان ایستاده و از مظلومان و مستضعفان دفاع کرده است. 💢 این جوانمردی و مروّت انقلابی، این صداقت و صراحت و اقتدار، این دامنه‌ی عمل جهانی و منطقه‌ای در کنار مظلومان جهان، مایه‌ی سربلندی ایران و ایرانی است، و همواره چنین باد. 🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸 🌷
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست تقدیر۵ #قسمت_پنجم 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسی
🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر می کرد دلیل این حرکات را بداند، در حالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه می کشید گفت: نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: اوه من فکر کردم این بی قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: آ..آخه می خوام اگر بشه با یکی از ماشین های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: باشه، با پدرت صحبت می کنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی می خوای؟! جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا می برد، ابو حصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچ‌ملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود. جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچ‌کس نمی دانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند. بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد و‌گفت: اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود.. رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما می روم و آرام تر ادامه داد: از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را می خواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود.. عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد. صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها می نگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر می کردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#قسمت_پنجم #روشنا ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم کیف را روی مبل ا
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب بودی آره برای چی زنگ زدی ؟! روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟ نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم هشت 🕖 خوابم برده بود درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخیصش را انجام بدهم . استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم سعی می کنم بیام ... البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود مامان در حالی که پشت خط داد می زد کجایی پس را نیامدی بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمش آنژیو بشود دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم ! تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند لیلی که مرا دید با تمسخر ساعت خواب خانم زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶 با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫 تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم نویسنده :تمنا ☘🌷
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_پنجم🎬: صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند. پراید نقره ای رنگ با س
🎬: در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین گذاشت و هدا همانطور که تاتاتاتا می کرد جلو‌ رفت تا چشمش به مهدی افتاد با زبان شیرین کودکی گفت: آ..آ...آقا جون مهدی جلو آمد و هدا را بغل کرد و گفت الهی قربان این آقا جون گفتنت بشم و بعد رو به صادق کرد و گفت: سلام بابا چی شد یاد ما کردین؟! نمی گی که دل ما برای این بچه ها یک ذره می شه و بعد رو به رویا کرد و گفت: خوش آمدی دخترم بفرمایید داخل، اتفاقا مامان اقدس هم همین جاست. رؤیا لبخندی زد و گفت: عه چه خوب! راستی آقاجون خودتون به این گل پسرتون بفهمونید که تعطیلات آخر هفته متعلق به خانواده، گردش و دید و بازدید هست. مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: صادق خودش خوب میدونه مگه نه بابا؟! صادق همانطور که در هال را باز می کرد به پدرش تعارف کرد و گفت: البته البته....من میدونم برای همین تعطیلات همگی اومدیم اینجا منتها من قراره برم یه جا دیگه سر بزنم اینم یه دید و بازدید برای منه.... وارد هال شدند، آقا مهدی لبخندی زد و گفت: پس بگو عروس خانم چرا شاکی هستن، نقشه کشیدی هنوز نیومده بری.. رؤیا به سمت اقدس خانم که روی ویلچر بود رفت و سلام کرد و اقدس خانم همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: سلام عزیزم! خوش اومدین و بعد دست هاش را به طرف هدی دراز کرد تا اونو بغل کنه و صادق و پسرش هم با اقدس خانم سلام و علیکی کردند رؤیا مشغول صحبت با اقدس خانم شد و صادق هم کنار مهدی نشست. مهدی اشاره ای به محمد هادی کرد و گفت: پسر گلم، یه چند تا چایی بریز بیار که تازه دم هست، صادق هم نگاهی به پسرش کرد و گفت: بدو بیار که چای آقاجون خوردن داره من تا چای را نخورم از اینجا تکون نمی خورم. محمد هادی چشمی گفت و از جا بلند شد که رؤیا به طرف آشپزخانه رفت و‌گفت: من میارم و اشاره به ظرف میوه روی اوپن کرد و گفت: میوه ببر برای پدرت بخوره... مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: به سلامتی کجا راهی هستی؟! صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: راستش یه آدم فوق العاده مشکوک پیدا کردم، میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست اما نمی تونم ثابت کنم، امروز هم میرم طرف همون تا بلکه چیزی دستگیرم شد. مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: دقیقا کجا هست؟! صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: خدا میدونه، طرف مثل جن می مونه، هر دفعه یک جا اتراق میکنه، با اینکه لهجه فارسیش اصلا به ایرانی ها نمی خوره ولی انگار با حرکاتش شعار میده همه جای ایران سرای من است و هر دفعه یک جای این سرا را درمی نوردد، اما طبق آخرین اخبار الان باید کرمان باشه، برای یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم، باید این دفعه سر از کارش دربیارم. مهدی سری تکان داد و گفت: با چه پوششی وارد ایران شده و همه جا تردد میکنه؟! صادق خیره به سیب سرخ داخل ظرف روبه رویش گفت: به عنوان یک پزشک جهادی، توی پرونده اش نوشته که دکتر جراح هست اما این طرف و اونطرف میره نمونه بزاق جمع میکنه مهدی با تعجب گفت: بزاق؟! و بعد انگار تو فکر رفته باشه گفت: مشکوکه...یه چیزایی بچه های حفاظت می گفتن توی این مورد صادق سرش را تکان داد و گفت: منم همونا را شنیدم که شک کردم، اما این آقا کاملا قانونی عمل میکنه، هیچ ردی به جا نمیذاره و اصلا نمیشه ازش شکایت کرد.. مهدی گفت: احتمالا ازاین بهایی هاست یا جاسوس موساد هست.. صادق سرش را تکان داد و گفت: دقیقا! من فکر می کنم اصلا مسلمان نیست، طرف اینقدر موز ماره که حتی آیه قران گردنش انداخته تا بقیه را گول بزنه و بعد نگاهی به مهدی کرد و به گردنش اشاره کرد و گفت: دقیقا یه گردنبند عین همین وان یکادی که یادگار مامان هست، گردنش دیدم.. مهدی با شنیدن این حرف آشکارا یکه ای خورد و گفت:.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🌺🍂🌺🌼
پروانه های وصال
#روایت_انسان #قسمت_پنجم🎬: زمین به درگاه خداوند عجز و لابه آورد که ای پروردگار! بر من لطف فرما و ا
🎬: گویی این عالم و تمام موجوداتی که در آن خلق شده بود، مانند دانشگاه مدوّن و منظمی بود که با تمام زیر ساخت ها و کارگزاران و خدمتکاران، پایه ریزی شده بود تا موجودی که برتر از تمام موجودات خلق شده را برای تعلیم در خود بپذیرد و آن موجود کسی نبود جزء همین خلق جدید که خداوند وعده اش را به ملائک مقرب داده بود. ملائک که خوب می دانستند کسی که قرار است جانشین خدا شود، نشانی از خدا دارد و همچون مقام ربوبی، نامحدود است، پس جای دادن یک موجود نامحدود در زمینی محدود برایشان ابهام آمیز بود و حدس میزدند این موجود به خاطر روح نامحدودش در زمین جنگ و فساد و خون ریزی به راه خواهد انداخت و از طرفی تجربهٔ اجنه بالدار و نسناس ها را هم در زمین داشتند، پس به نزد پروردگار رفتند و نه به خاطر عنادی که با امر پروردگار داشتند که این مورد باذات ملائک نمی خواند، چرا که ملائک آسمان عقلشان کامل بود و با امر خداوندی که خلقشان کرده بود عناد نمی ورزیدند، بلکه از روی تسبیح و تقدیس به پروردگار عرضه داشتند: آیا در زمین کسی را می گماری که در آن فساد انگیزد و خون ها ریزد، حال آنکه ما با ستایش تو، تو را تنزیه و تقدیس می نماییم. این سخن ملائک از روی عناد نیست و نمی خواهند بگویند که آن خلیفه را از بین ما انتخاب کن، زیرا می دانند که هر کدام از ملائک از همان ابتدای خلقتشان وظایف خاصی داشتند، پس نمی خواهند یکی از آنان را جایگزین ادم کند، فقط برایشان سؤال است. و خداوند، این عالم بر خفیّات و این گشاینده ابهامات، به مخلوقش فرصت سوال می دهد و با جوابی مناسب او را اقناع می نماید، پس در اینجا سخن ملائکه را مبنی بر خون ریز بودن آدم و همچنین عبادت کامل ملايک رد و انکار نمی کند بلکه جوابی در خور به ملائک میدهد ومی فرمایند: من چیزی می دانم که شما نمی دانید و سپس بدون اینکه جواب نظری به ملائک دهد، عملا به آنها جواب میدهد. لحظهٔ موعود فرا رسید و پروردگار عالمین، از روح مقدس خود در کالبد خاکی و بی روح آدم دمید و حضرت آدم با ارادهٔ خداوند قدم به عرصهٔ وجود گذاشت. خداوند به ملائک فرمود: این آدم چیزی دارد که شما ندارید و نخواهید داشت و اراده کرده ام به او«علم اسماء» را عنایت کنم. این بدان معنا بود که آدم قابلیت عالم شدن به اسماء را دارد و اما ملائکه این قابلیت را ندارند و این است فضل و برتری آدم بر ملائکه... آدم پس از چهل سال که از خلقت کالبدش می گذشت روحی از جنس روح خدا در وجودش به ودیعه گذاشته شد و در سن و سال جوانی پا به این دنیا نهاد. خداوند نگاهی به ساختهٔ دست خودش نمود و به خود «تبارک الله» گفت و سپس به کل مقربان درگاهش امر کرد که بر آدم سجده کنند و به او احترام بگذارند. و این احترام معنای خاص خودش را داشت که همهٔ مقربین درگاه قرب الهی به آن واقف بودند و بر همگان واضح شده بود که ارادهٔ خدا این است: هان ای ملائکه! بدانید که این موجود خلیفه و جانشین خداست پس همانگونه که از خداوند اطاعت می کنید از این موجود هم باید اطاعت کنید. عزازیل که سالها خود را در بین مقربان درگاه خدا جای داده بود، در این هنگام، آنجا حضور داشت و شاهد سوالات ملائک و پاسخ خداوند به آنان بود و پس از آنکه خداوند امر به سجده کردن، نمود. آتش حسادت حارث شعله ور شد و دندانی بهم سایید، همه از دم به حضرت آدم، خلیفه الله، سجده کردند به جز عزازیل که امر خدا را نادیده گرفت و به دیده حقارت به آدم نگاه می کرد .... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕