🏖 پانزده کلید خوشبختى
1_ موهبتهای خود را شمارش کنید نه مشکلاتتان را.
2_ در لحظه زندگی کنید.
3_ بگویید دوستت دارم.
4_ بخشنده باشید نه گیرنده.
5_ در هر چیزی و هر کسی خوبیها را جستوجو کنید.
6_ هر روز دعا کنید.
7_ هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید.
8_ در زندگی اولویت داشته باشید.
9_ اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد.
10_ عادت همین الآن انجامش بده را تمرین کن.
11_ زندگیتان را با خوبی پر کنید.
12_ خندیدن و گریه کردن را بیاموزید.
13_ لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.
14_ از هیچ چیز یا هیچ کس غیر خدا نترسید.
15_ در سختیها به او توکل کنید.
💕💚💕
برخی افراد جامعه ما
هرگاه
از خوبی های کسی صحبتی به میان آید
سکوت می کنند
اما
هرگاه
از بدی های کسی حرفی به میان آید
اظهار نظرهایشان
از هر طرف آغاز می گردد
و این بزرگترین مصیبت ماست
💕💙💕
◈
✍ #سخــــن_بـــــــــزرگان
عـــلامـــــہ طــباطـــبایی(ره):🌿
#وضــــــو نـــــور استـــــ بســمالله هـــــم نــــــور
و اگـــــر بســم الله گـــــفتـــــہ نشــــــود اثــــــر
مخـــــصوص آن نـــــور را نخـــــواهد داشتـــــ
هـــــر ڪارے مــــــثل خــــــوردن و آشامیـــــدن
و... اگـــــر بـــــا #نــــــام خـــــداے مـــــتعال انـــــجام
پذیـــــرد اثـــــر معــــنوے در انـــــسان بـــــہ جـــــا
خــــــــواهد گـــذاشتــــــــــ.
💕💚💕
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_دو: طبقه بندی شده با تعجب داشت بهم نگاه مي کرد ... نمي تونست علت اونجا بود
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_سه: جانشین
کم کم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشکالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- يه کارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ...
چهره اش جدي شد ... براي يه لحظه ترسيدم ... ' نکنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ...
نگاهش برگشت توي آينه وسط ...
- احيانا ايشون همون کارآگاهي نيستن که ...
و دنيل با سر، جوابش رو تاييد کرد ...
ديگه نزديک بود چشم ها به دو دو کردن بيوفته ... نکنه دنيل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذيت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...
با لبخند آرامي بهم نگاه کرد ... نفسي که توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ...
- الله اکبر ... قرار بود کريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسي رو مهمان ما کرده که ...
نفسش گرفته و سنگين شد ... و ادامه جمله اش پشت افکارش باقي موند ...
- شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ...
- به واسطه دنيل، بله ... يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ... وقتي اون خبر دردناک رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ... خيلي دلم مي خواست از نزديک ببينمش ...
و پيچيد توي يه خيابون عريض ...
- نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء الله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ...
چه عبارت عجيبي ... من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفي روي صندلي اون نشسته بودم و جانشينش بودم ... مرتضي ظرافت کلام زيبايي داشت ...
يه گوشه پارک کرد ... مسجد، سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاري و گياه هايي که وسطش کاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ...
از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ... اون در بزرگ با کاشي کاري هاي جالب ... نور سبز و زردي که روي اونها افتاده بود ... در فضاي نيمه تاريک آسمان واقعا منظره زيبايي بود ...
چند پله مي خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حياطش ديده مي شد ...
افرادي پراکنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد مي شدن ... و يه عده بي خيال و بي توجه از کنارش عبور می کردن ... مغازه دارهاي اطراف هنوز توي مغازه هاشون بودن ... و يکي که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...
مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر مي اومد کسي توش مراقب نيست ...
از کنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توي مغازه رو نگاه کردم ... کسي توش نبود ... همونطوري باز رهاش کرده بود و رفته بود ...
توي پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ... زياد شنيده بودم که زن هاي ايراني مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسري سر کنن ... اما اين يکي واقعا عجيب بود ...
کمي بالا و پايين خيابون رو نگاه کردم ... گفتم شايد به کسي سپرده و هر لحظه است که اون بياد ... اما هيچ کسي نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه کردن و بعد که ديدن نيست بدون برداشتن چيزي خارج شدن ... کنجکاوي نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_سه: جانشین کم کم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنو
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_چهار: سرزمین عجایب
وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو که نگاه مي کردم اثري از دوربين مدار بسته نبود ... لباس هايي رو که آويزون کرده بود رو کمي دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چيزي نبود ...
بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجيب بود ... يعني اينقدر پول دار بود که نگران نبود کسي ازش دزدي کنه؟ ...
بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ... اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس کردي ... افراد کمي از اين قانون مستثني هستن به حدي که ميشه اصلا حساب شون نکرد ...
دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... اين عادتم بود وقتي خيلي گيج مي شدم بي اختيار دستم مي اومد پشت سرم ...
توي همين حال بودم که حس کردم يکي از پشت بهم نزديک شد و شروع به صحبت کرد ... چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ...
با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل و بقيه هم از مسجد میان بيرون ...
هنوز داشت با من حرف مي زد ... و من در عین گیج بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه ...
- ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ...
و از در خارج شدم ... مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهميد هم زبان نیستیم ...
هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ... تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ...
- خسته که نشديد؟ ...
با لبخند سري تکان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ...
- يه چيزي بگم باورت نيمشه ... چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همين طوري، بدون اينکه کسي مراقبش باشه ...
براي اون هم جالب بود ... چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...
به هتل که رسيديم من خيلي خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل و مرتضي، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشيدم ... ديگه نمي تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ... ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ...
ساعت حدودا 4:30 صبح به وقت تهران ... مغزم فرمان بيدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ...
مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدي که کسي رو بيدار کنه ... همون طور دراز کشيده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديک نديده بودم ...
شلوار کرم روشن ... پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون پارچه شنل مانندي که روي شونه اش مي انداخت ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#اخلاق
✅ به خاطر ۳ چیز هیچ گاه کسی را مسخره نکن:
۱_چهره ۲_والدین ۳_زادگاه
چون انسان هیچگاه حق انتخابی در مورد آنها ندارد.
》به زیبایی ات نناز
تو خلقش نکرده ای…
و
به اصل و نسبت افتخار نکن
تو انتخابش نکرده ای…!
اگه می توانی
[به اخلاق]
[مَنِش]
[و انسانیتت بناز]
چون خودت هستی که آن را
می سازی…
💕💚💕
وقت سحر، وقت بسيار مباركی است، وقت تهجّد و عبادت خدا است. وقت انس گرفتن با محبوب حقيقی در خلوت شب است.
حاج شيخ محمد #بهارى
يكى از اشراف همدان گويد: در سالهايى كه وى در همدان اقامت داشت، از ايشان دستورالعملى خواستم. از جمله دستوراتى كه فرمودند، #نافله_شب بود.
اتفاقاً تمام شب را در خواب ماندم و براى انجام وظيفه صبح هم بيدار نگشتم.
چون مرا ديدند، فرمودند:
با اين بىحالى و افسردگى مىخواهى #سالک راه آخرت گردى، هيهات شب را خواب، صبح را خواب، پس چه وقت بيدار؟!
منبع: #پاسداران_حريم_عشق، ج۷، ص۳۵۵.
#نماز_شب
💕💚💕
هدایت شده از پروانه های وصال
💚از همه ڪس
💚ڪناره گیر
💚صحبتِ آشنا طلب
💚هم زِخدا
💚خودی طلب
💚هم زِخودی خدا طلب
اقبال لاهوری
هدایت شده از پروانه های وصال
امشب نگاه كن به اطرافت
به خوشبختی هايت...
به كسانی كه
میدانی دوستت دارند...
و به خدايی كه هرگز
تنهايت نخواهد گذاشت...
🌟شبتون بخیر
و مملو از آرامش🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مولای مهربونم✋🌸
می شود روزی بگویند:
صدای پای اربابم می آید
حدیث قصه نابم می آید
جهان را نو کنید از سمت مغرب
عزیز قلب بی تابم می آید.
من تشنه یک لحظه
تماشای تو هستم
🌷فایده تقوا:
امام صادق ع:
🌷مَنْ أَخْرَجَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ ذُلِّ اَلْمَعَاصِي إِلَى عِزِّ اَلتَّقْوَى أَغْنَاهُ اَللَّهُ بِلاَ مَالٍ وَ أَعَزَّهُ بِلاَ عَشِيرَةٍ وَ آنَسَهُ بِلاَ أَنِيسٍ...
🌷هرکس گناه نکند:
۱.خدا بی نیازش میکند
۲.عزیزش میکند
۳.مونسش میشود
تفصیل وسائل الشیعه ج ۱۵ ص۲۴۱
💕💚💕
🙂میگفت؛
اوندنیا
وقتیدارنکاراورفتاراتونشونتمیدن...
نشونتمیدناگهخیلیازکارا روانجامندادهبودی
میتونستیبهچهجاهاییبرسی💔
همینقدرتلخ...
💕❤️💕
#حاج_قاسم چقـدر حق میگفت:
شهـدا خیلی آدمهای با ذکاوتی بودن،
ذکـاوت توی این نیست
که من چطور ثروت جمع کنم
ذکـاوت این نیست
که چطور یه مکان و تصرف کنم..؛
ذکـاوت اینه که من
چطـور بین دنیا و آخرتِابـدی
بتونم برنده آخرتِابـدی بشم:)
💕💙💕
♥️
عشق❤️ یعنی
درمیان غصههای 😞زندگی
یک نفر باشد که آرامت☺️ کند ....
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرج 😍
💕💛💕
💙 منتظر
هر منتظری که دل به ایمان دادهست
جان بر سر عشق ما به جانان دادهست
انگار که همرکاب مهدی بوده
در لشکر و خیمهگاه او جان دادهست
📚 شاعر: حسین شنوائی
💠 امام محمد باقر (علیهالسلام)
«ما ضَرَّ مَنْ ماتَ مُنْتَظِراً لِأَمْرِنَا أَنْ لا یَمُوتَ فی وَسَطِ فُسْطاطِ الْمَهْدِیِّ(علیهالسلام) وَ عَسْكَرِهِ»
کسی که در حال انتظار بمیرد، ضرر نکرده است و همانند کسی است که در وسط خیمه مهدی«علیهالسلام» و سپاهیانش جان داده است.
📗 الکافی، ج۱، ص۳۷۲
💕💙💕