پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_هفت: مسیرهای جهانی ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - پيدا کردن جواب از دهن ا
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_هشت: تا آخرین سلول
صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ...
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ...
با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ...
مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ...
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ...
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ... و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ...
دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ...
ـ می خوای بریم دکتر؟ ...
می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ...
ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ...
تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ...
ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ...
قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_هشت: تا آخرین سلول صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تح
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_نه: اشتیاق
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...
هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...
از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...
نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...
ـ جایی می خواید برید؟ ...
سریع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ...
بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...
از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...
ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...
با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ...
هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...
بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
آنکه عالم همه در دست توانایش بود
مرکز دایره غم دل دانایش بود
هفتمین حجت معصوم ز ظلم هارون
چهارده سال به زندان ستم جایش بود
دل «موسای کلیم» از غم این موسی سوخت،
که به زندان بلا طور تجلایش بود
غروب هفتمین خورشید آسمان ولایت و امامت تسلیت باد
💕💚💕
#روضه_امام_کاظم_ع
تسلیت
یا رب از گوشه زندان بلا خسته شدم
دگر از این همه بیداد و جفا خسته شدم
همچو زهرا ز خدایم طلب مرگ کنم
ای اجل بر سر من زود بیا خسته شدم
چارده سال از این حبس به آن حبس بس است
که از این در به دری ها به خدا خسته شدم
من به سنگینی این سلسله عادت کردم
ولی از دوری و هجران رضا خسته شدم
دل من خون شده از کینه زندان بانم
دگر افتاده ام از شور و نوا خسته شدم
شده افطاری من سیلی و شلاق و کتک
من از این سفره و این آب و غذا خسته شدم
ناسزا گفت ز بس بر من و بر مادر من
من از این سندی بی شرم و حیا خسته شدم
عمه ام خواند نماز شب خود بنشسته
گفت از بس که دویدم به خدا خسته شدم
بسکه دنبال یتیمان به بیابان گشتم
بسکه خوردم کتک از حرمله ها خسته شدم
🔸شاعر: عبدالحسین میرزایی
#السلام_علیک_یا_موسی_بن_جعفر_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
هدایت شده از پروانه های وصال
خدایا
هر آنچه ما را از یاد تو غافل میکند
از ما دور کن وچنان نما که بر عهد
و پیمانمان با ولیت ثابت قدم بمانیم.
"آمین"
هدایت شده از پروانه های وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب با تمام یک رنگیش
چه ساده آرامش میبخشد
چه خوب میشد ما هم مثل شب باشیم
یکرنگ ولی آرام بخش
خدایا همهی ما راعافیت بخیر بگردان
🌟شبتــون در پنـــاه خــدا 🌟
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
هر كس يكى از اين كارها را به درگاه خدا ببرد، خداوند بهشت را براى او واجب مى گرداند: انفاق در تنگدستى، گشاده رويى با همگان و رفتار منصفانه.✨
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
وقتی گرفتاری آمد
تو مثل همیشه آرام باش
سخت باش، اما سخت نگیر
بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این دنیا سخت تر از خودش پیدا می شود
تک تک چیزایی که تو زندگیت اتفاق افتادن،دارن تو رو برای لحظه ای آماده میکنن که هنوز نرسیده،
به برنامه ریزی خدا اعتماد کن
برنامهای که خدا برایت دارد نمیتواند توسط مردم متوقف شود.
دنیا محل امتحانه
تو قوی باش،
و قوی بمون
خدا پشتته همیشه💚
💕❤️💕
گاهی بی توجه باش
به تمام آدم های سمیِ اطرافت
همان هایی که از موفقیت چیزی نمی دانند، و تو را ازتلاش منع می کنند
این ها را نادیده بگیر
راهت را ادامه بده
گام هایت را محکم تر بردار.
خدا باتوجه به ظرفیت و توان تو، در دلت آرزو، و در سرت ، هدف می گذارد
حتما لیاقتش را داشته ای
در مواجهه با این آدم ها،
خودت را به نشنیدن بزن
ارزشِ تو خیلی بیشتـر از این حرف هاست
باورکن؛
هیچ چیز برای تو
غیـــر ممکن نیست.
💕🧡💕
مداحی آنلاین - در کنج زندان بلا جان می سپارم - جواد مقدم.mp3
4.64M
🔳 #شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴در کنج زندان بلا جان می سپاریم
🌴غیر از غم یاران خدایا غم نداریم
🎤 #جواد_مقدم
⏯ #واحد
👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی از کرامات امام کاظم علیه السلام و حُسن خلق نسبت به دشمن خود
شهادت مظلومانه حضرت موسی بن جعفر تسلیت باد🏴.
طریقه خواندن نماز توسل به امام موسی کاظم (ع)
نماز حضرت موسی بن جعفر(ع) که به ایشان باب الحوائج نیز گفته میشود، به جهت برآمدن حاجت و طریقه توسل به ایشان به نحو زیر میباشد:
دو رکعت نماز به نیت توسل به امام موسی کاظم (ع) خوانده میشود، در هر رکعت بعد ازحمد دوازده مرتبه سوره توحید قرائت میشود. بعد از نماز صد مرتبه صلوات بفرستید و بعد به سجده بروید و دوازده مرتبه بگویید:
اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِحَقَّ الْمَحْبُوسِ فی سِجْنِ هارُونَ اَنْ تَقْضِیَ حاجَتی
و سپس حاجات خود را از خداوند متعال درخواست نمایید.
برای این نماز در مفاتیح الجنان و سایر کتب شیعه، آثار و برکات فراوانی آورده شده است. ان شاالله حاجت روا باشید. ما را از دعای خودتان بی بهره نگذارید. التماس دعا.
💕💚💕
💫✨﷽. ✨💫
#شهید_شوشتری چھقشنگگفتہ:
قدیمبُویِ " #ایمان "میدادیم...
الان ایمانمان بُو میدهد!
قدیم دنبال " #گُمنامی" بودیم...
الان مُواظبیم ناممان گُم نشود! :)
سر و ڪار #ایمان با #دل است!
اگرمحصولکارخانهۍعقلواردقلبشود
و روۍآنتاثیرداشتہباشد،
ایمان بہ وجود مۍآید وگرنه از ایمان خبرے نیست!
💕💙💕
🔴راهکاری برای زودتر برطرف شدن بلایا
✍امام کاظم علیه السلام می فرمایند: هيچ بلايى نيست كه بنده مؤمنى بدان گرفتار آيد و خداوند عزوجل به او توفيق دعا كردن دهد، مگر اين كه آن بلا، به زودى برطرف شود و هيچ بلايى نيست كه بنده مؤمن بدان گرفتار آيد و از دعا كردن خوددارى ورزد، مگر اين كه آن بلا به درازا كشد. پس هرگاه بلا فرود آمد، به درگاه خداوند عزوجل دعا و التماس كنيد.
📚 كافی، ج ۲، ص ۴۷۱
🏴 شهادت باب الحوائج، حضرت
امام موسی کاظم(ع) تسلیت باد.
💕🧡💕