eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
23هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و نهم وقتی محمد خبر را از زبان ما
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهلم مادر خسته و کلافه از مجادله‌ای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار می‌داد، ناله زد: «نمی‌دونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!» پدر بی‌توجه به شِکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتماً از حرف‌های ابراهیم عصبی شدی.» و عبدالله به سمت‌مان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!» سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: «مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمی‌تونه مانعش بشه!» از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرف‌هایش مادر را آرام می‌کرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرف‌های نامربوط ابراهیم را به عبدالله می‌کرد. از یادآوری حرف‌های تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! می‌خوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقه‌ای، میای با هم بریم کمکم کنی؟» بحث‌های طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانی‌ام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت: «حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: «مگه نمی‌خوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجله‌ای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی می‌خریم.» می‌دانستم که می‌خواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم می‌زد و هیچ نمی‌گفت. شاید نمی‌دانست از کجا شروع کند و من هم نمی‌خواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل می‌کشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!» هر چه عبدالله بر زبان می‌آورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوش‌نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف می‌زد، من از چشماش می‌خوندم که مرد و مردونه پای تو می‌مونه!» از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم. 🌹
از همسر خود انتظار نداشته باشید که با تمامی طرح‌ها و ایده‌ها و افکار شما موافق باشد و آنها را تحسین کند. واقع بین باشید و به او اجازه دهید که نظرش را هر چند که برخلاف میل شما باشد، بیان نمایید 💕🧡💕
داستان کوتاه پول دود کباب فقیری از کنار دکان کباب فروشی می گذشت.  مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد می زد و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا می روی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملانصرالدین از آنجا می گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می کند و تقاضا می نماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش می خواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می دهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین می انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.  مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین می انداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای  آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد. ⚫️⚫️⚫️⚫️
⭕️ اسامی لیست کابینه پیشنهادی دولت سیزدهم آیت‌الله دکتر 🔸وزارت ورزش حمیدرضا سجادی 🔹وزارت کشور احمد وحیدی 🔸وزارت اطلاعات خطیب 🔹وزارت نیرو محرابیان 🔸وزارت خارجه امیر عبدالهیان 🔹وزارت اقتصاد سید احسان خاندوزی 🔸وزارت آموزش حسین باغگلی 🔹وزارت میراث فرهنگی ضرغامی 🔸وزارت کار حجت عبدالملکی 🔹وزارت علوم محمدعلی زلفی‌گل 🔸وزارت دفاع امیر آشتیانی 🔹وزارت کشاورزی سید جواد ساداتی نژاد 🔸وزارت بهداشت بهرام عین اللهی 🔹وزارت ارشاد محمد مهدی اسماعیلی 🔸وزارت صمت سید رضا فاطمی امین 🔹وزارت نفت جواد اوجی 🔸وزارت دادگستری رحیمی دوم ۱۴۰۰ 💕💛💕
مرده‌ای در تابوت یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است. این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشک‌شان می‌زد و زبان‌شان بند می‌آمد. آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. نوشته‌ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می‌توانید زندگی‌تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌های‌تان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید به خودتان کمک کنید. زندگی شما وقتی که رئیس‌تان، دوستان‌تان، والدین‌تان، شریک زندگی‌تان یا محل کارتان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می‌کند که شما تغییر کنید، باور‌های محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید. مهم‌ترین رابطه‌ای که در زندگی می‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیز‌های از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. ⚫️⚫️⚫️⚫️
♥♡ حضرت زینب(سلام الله علیها) 💎 از تولد تا وفات ایشان به بخشهای مختلفی تقسیم می شود که حضور و تاثیر مهم ایشان در کربلا و حفظ نهضت واقعه عاشورا یکی از مهمترین آنها است. آشنایی با حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) و خانواده ی ایشان حضرت زینب نوه گرانقدر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و دختر امیرالمومنین(علیه السلام) و حضرت فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)است.ایشان بانوی خردمندی است که قدرت شگرفی در پاسداری از آرمانهای قیام عاشورا داشت. زندگینامه حضرت زینب(سلام الله علیها) را می توان به تولد، ازدواج، واقعه عاشورا و وفات تقسیم کرد. در این بخش از دین و مذهب نمناک به زندگی 56 ساله مفسر و معلم قرآن، بانو "عقیله بنی هاشم" می پردازیم.💎 ⚫️⚫️⚫️
حاج آقا دولابی: اگر شده در همه عمر لااقل یکبار زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام بخوانو از آن محروم نمان متن زیارت عاشورا الهام خدایی است که به قلب ائمه الهام شده است و چیزی شبیه قرآن است اگر یک ماه محرم هر روز در خانه ات زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلامش بخوانی خدا را می بینی! امام حسین علیه السلام ظهور محبت است ائمه یک ماه محرم را خیمه عزا می زدند و گریه میکردند. طوبلای کربلا ص 197 🖤🖤🖤
4_5918184373739323867.mp3
7.09M
📢 حاج مهدی رسولی ◀️ صدای زنگ قافله... ▪️سوم ماه محرم ✅عالی پیشنهاد دانلود👌👌
لب هاے او جز ناله آوایے ندارد دیگر برایش خنده معنایے ندارد اڪنون ڪه اینجا آمدے باید بگوید جز این خرابه دخترت جایے ندارد باید بگوید از غم تنهایے خود چون هم نشینے غیر تنهایے ندارد یادش بخیر آن بوسه هاے گرم بابا حالا لبش سرد است و گرمایے ندارد در ڪوچه هاے شام هم با گریه مے گفت یک ڪاروان نیزه تماشایے ندارد! تفسیری از ایثار و غیرت مے شود چون از نسل زهرا است و همتایے ندارد هر چه مصیبت بود از آنجا شروع شد وقتے ڪه فهمیدند بابایے ندارد...   محسن زعفرانیه ▪️شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها بر شما دوستان خوبم تسلیت باد▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آن سحر ، خرابه هوایش گرفته بود حتی دل فرشته برایش گرفته بود با آستین پارۀ پیراهن خودش جبریل را به زیر کسایش گرفته بود زورش نمی رسید کسی را صدا کند از گریه زیاد ، صدایش گرفته بود از ابتدای شب که خودش را به خواب زد معلوم بود آن که دعایش گرفته بود حتما نزول می کند آیات تازه ای با چله ای که بین حرایش گرفته بود مشغول ذکر نافله اش شد ، ولی کجاست؟ آن چادری که عمه برایش گرفته بود