eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
22.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #رمان_پنـجاه‌وشـشم حـالا دیگـر همہ آمـده اند و سـاعت نزدیـک دوازده شـب است... هم
❤️ با چـادرم صورتم را پاڪ میکنم و میگویم : باور کـن نمے تونم... و دوباره اشـک هایم سرازیر میـشوند پیـراهنت را از داخـل ساک در مے آوری و میگویی : میـخوام تو برام بـپوشے... نگاهے بہ پیراهنـت می اندازم با اینکہ ایـن رفتارت تماما از محـبت است اما ثانیہ ثانیہ اش وجـودم را بہ آتـش میکـشد...لبـاس رزم برازنـده ے قامـتت مـسافر من...امـا کمی هم بہ فکـر قلب بیچاره ے من باش...! لبـخندی میزنی و دلبری هایـت شروع میـشود انگار تمام اعـضا و جوارحـت می خواهنـد از مـن خداحافظی کـنند... لبـخند زیـبایـت را هیـچ وقـت فرامـوش نمی کنم...! پیـراهنـت را از دسـتت میـگیرم و روبرویـت می ایـستم دسـتانم قوت بالا آمـدن ندارنـد تمام تنم بہ لرزه می افـتـد بہ هیـکل و صورتـت نگاه میکـنم یعنـی واقعا مـیخواهی بروی؟ بہ همـین آسانے؟ یعنـی بعد از ایـن دیگـر دست هایـت را ندارم؟ لبـخندت...صداے دلنـشینـت...گـرماے تنـت...آغـوشـت را دیگـر ندارم؟ یعنـے... بہ همـین زودے گذشـت...؟!تمـام شد؟ آن پانزده روز... با صـدایـت بہ خودم می آیم میـگویی : عـزیزدلم دیر میشہ ها... همـچنان بہ لباسـت زل میزنم...میـترسم بہ چشـم هایت نگاه کنـم...میـترسم گیرایی چشـمانت عهدی را کہ بستہ ام بشـکند... بہ آرامی دسـتم را دراز میـکنم و لبـاست را میگـیرم میـخواهم براے بار آخـرم کہ شده صـورتت را نگاه کنم...اما نمی توانم...یک طرف ایـمانم اسـت و طرف دیـگر احـساسم... لباسـت را بہ تنـت میـکنم و یکے یکی دکمہ هایـش را میـبندم آهاے دکمہ ها...میـدانیـد کہ همراه شـما نفـس هایم هم در حـال بستہ شدن اند... مـراقب مسافـرم باشیـد! نـویسنده : خادم الشهــــــــــ💚ـــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #رمان_پنـجاه‌وهـفتم با چـادرم صورتم را پاڪ میکنم و میگویم : باور کـن نمے تونم...
❤️ بعـد از بستہ شـدن آخـرین دکمہ چـشمانم دوباره پر از اشـک میـشود سـرم را بالا مے آورم و با نگاهم براندازت میـکنم دیــگر طاقت نمی آورم و خـودم را در آغوشـت می اندازم و هـق هـق گریہ هایم بلنـد میـشود...پـیشانے ام را میبوسی و سرم را بہ سینہ ات میچـسبانی... صداے ضربان قلـبت تیر خلاصے ام بود!دیـگر طاقت این یکے را نداشـتم... سـاکت و آرام فقـط سعے دارے مـرا آماده کنی آماده ے یک خداحافظی... گریہ هایم لباسـت را خیس میکند مـرا از خودت جـدا میکنی و میگویی : الهی قربونـت برم با این گریہ هات چجوری انتظار داری بعـد از رفتن نگران نشـم...آروم باش...تو قراره قوے باشے... و بعد جلو تر می آیی و با لبخـند میگویی: بہ فکر توراهیمون باش! اشـک هایم را از گونہ هایم پاک میکنم و با لبخنـدی زورکے حـرفت را تایید میکنم سـربندت را از داخـل کولہ ات بر میداری و میگـویی : مـیشہ زحـمت اینم بکشے؟! باورم نمیشـود...یعنے بعـد از بستن سربنـدت وقت رفتن اسـت؟! با بهـت و ناباوری بہ حرکاتت زل میزنم...سربنـدت را از دستت میگیرم و بہ نوشتہ اش نگاه میکنم... یا زینـب...همـسفرم را بہ خـودت سپـردم...تورا بہ جـان مادرت مراقبـش باش! روی نوشتہ اش بوسہ ای میزنم و با صلوات آن را روے پیشانی ات میبندم...تا رویـت را بر میگردانی از شدت تعجـب بہ چهره ات زل میزنم...نورانـیت عجیبے از صورتت میبارد... یڪ زیبایی خاص کہ هیچوقت اینگونہ ندیدمـت! جلو می آیی و با لبخند میگـویی : خب حالا عکس دخترمو بـده میـخوام برم! ایـن حـرفت مرا در اوج اشک هایم می خنداند! حتے لحظات آخر هم دسـت از شوخی برنمیداری... برگ سونوگرافی را کہ چـند روز بعد از آمدنمان بہ مـطب رفتہ بودم از داخل کیـفم برمیدارم و روبروی صورتت میگیرم بعد از چنـد ثانیہ میگـویم :امـروز میـخواستم جلوے رفتنت رو بگیـرم لااقل تا زمانے کہ این بچہ بہ دنیا بیاد...اما...نہ محمـد...مـریمت اینقدر بے معرفت نیسـت برو...خدا بہ همـراهـت! لبـخندت خـشک میـشود و جـواب میدهے نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ـــــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #رمان_پنـجاه‌وهـشتم بعـد از بستہ شـدن آخـرین دکمہ چـشمانم دوباره پر از اشـک میـش
❤️ ازت میـخوام زینبے تربیتـش کنے...مثل خـودت! با صداے مادرت بہ خودمان مے آییم کہ میگوید : محمـدجان ساعت یکہ... کولہ ات را بر میداری و از اتاق خارج میشویم مـادرت با دیدن لباس نظامی ات بغضش میشکند و گریہ هایش شروع میـشود براے دلدارے اش بہ پیشـش میروی و چنـد چیز در گوشش میخوانی برادرت کنارت می آید و دسـتش را بہ شانہ ات میزند رویـت را برمیگردانے و با خنـده میگویی : بہ بہ...داداش گلم... و بعـد در آغوشـت میـسپارے اش! کاملا از چهره اش پیداست کہ بہ زحمـت جلوی اشـک هایش را گرفتہ...اصلا چرا همگے اینـطور شده اند... مـگر محمدم قرار نیـست برگردد... چـرا همہ جورے رفتار میـکنند کہ انگار بار آخـر است؟!این رفتارشان عصبانے ام میکـند... پـوتینت را میپوشے و از پلہ ها پایین میروے...با بغض نگاهت میکنم...مـن هم چادر مشکی ام را سرم میگذارم و با کاسہ آب و قرآن از پلہ ها پایین میروم...دلم میلـرزد... همہ با دلسوزی نگاهم میکـنند... همہ فڪر میکنند بار آخـر است... همہ مـیخواهنـد دلدارے ام بدهنـد... ولے همہ اشتباه مـیکنند محمـد میرود و مے آید مثل بار اول... همہ میگفـتند شهـید میشود...آرے محمـدم شهید شد! بعـد از آمـدنش یڪ شهــید شد... ولے برگـشت و بہ قولش عمـل ڪرد! سـوار ماشیـن میشوم...قرار شد مـن و برادرت با هم تا فرودگاه بدرقہ ات کنیم از مـادر و پـدرت خداحافظے میکنی و سوار ماشیـن کنارم میـنشینی دلتنگـے هایم از همـین حالا شـروع میـشود از اول راه تا آخـر راه حتے یڪ ثانیہ هم چـشم از تو بر نداشتـم... با خنـده میگـویی : بازم دارے خاطره میـسازے؟! ایـن بار ایـن حـرفت نہ تنها مـرا نخنـدانـد بلکہ تمـام جانم را سوزاند! نـویسنده : خادم الشهــــــــــــــــ💚ــــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #رمان_پنـجاه‌ونـهم ازت میـخوام زینبے تربیتـش کنے...مثل خـودت! با صداے مادرت بہ خ
❤️ بہ فرودگاه کہ میـرسیم برای بار آخر از برادرت خداحافـظی میکنی و از ماشـین پیاده میـشوے کولہ ات را از صـندوق پـشت برمیداری و روے دوشت میگذاری برادرت در ماشیـن می ماند ولی من با ظـرف آب و قرآن پیاده مـیشوم بیشـتر آب داخـل کاسہ در راه روی لباسم ریختہ شد... چـند قدمے دور میـشویم و روبرویم می ایستی بہ ساعت مچے ات نگاهے میکنے و بعد با لبخنـد بہ چشـمانم زل میزنی از خجـالت سرم را پایین می اندازم... آنـقدر حال درونم خـراب اسـت کہ اصـلا توان حرف زدن را هم ندارم اما در چهـره ے تو فـقط آرامـش و ایمان دیده میـشود از داخـل جـیبت پاکـت کوچکے را در می آوری و میـگویی: ایـنو یادتہ؟! بہ پاکت نگاه میکنم کمے فکر میکنم اما چیزے بہ ذهنم نمیرسد سرم را بہ علامت منفے چپ و راست میکنم دسـتت را زیر چانہ ام میگذارے و سرم را بالا می آوری و میگویی : بزار ببیـنم چشـماتو مریم...باهام حـرف بزن بزار صـداتو بشنوم... این صـحبت هایت قلبم را بہ درد می آورد بغـض گلویم راه صحـبتم را بستہ است از سـکوتم نـفس عمیقے میکشے و میگـویی : خیلے خـب...این همـون چیزیہ کہ مشـهد خریدمـش گذاشـتم این مـوقع بدمـش بهت! و پاکت دیگرے هم از آن یکی جیـبت بیرون می آوری و ادامہ میـدهے : یکی دیگہ هم مال من...هر وقـت دلمون برای هم تنگ شد نگاهشـون کنیم قبولہ؟! بہ پاکت های توی دسـتت خیره میـشوم...دهانم را باز میکنم تا چیزی بگویم اما واقعا بغـض گلویم راه حـرف زدنم را بستہ بود... تمـام کارم براے اینکہ روحیہ بگیرے این بود کہ با تمـام وجودم لبـخند بزنم! بہ چشـمانت زل زدم و خنـدیدم...نمی دانم چطور؟! اما بہ لطف خـدا این هم انجام شد! از لبخـندم انرژے میگیری و تو هم مـیخندی و میـگویی : الهی قربون خنده هاے ماهت بشـم...بخـند...بخـند خانومم...باشہ؟! در همـان حالت لبـخند چشـمانم پر از اشـک میـشود بہ ساعت مچے ات نگاهی می اندازی و میگویی : داره دیر میـشہ باید برم... و بعد دوباره سـرت را بالا می آوری و کولہ ات را روی دوشت جا بہ جا میکنی سـرت را پایین مے آوری و با خنده میگویی : آهاے تو! نبیـنم مامانتـو اذیت کنیـا...!! قـطره ے اشـکم روے صورتم میچـکد ولے از حرکـتت خنده ام میگـیرد... بلنـد میـشوی و با حالت عجـیبے نگاهم میکنی و قطره ے اشـکم را از روی گونہ ام پاک میکنی...!بر روے قرآن توے دسـتم بوسہ ای میزنی و از زیرش رد میشوے پاهایت را عقـب میبری و قدم قدم بہ پـشت میروے... زبانم را باز میـکنم و با تمـام توانم میگویم : ! نـویسنده : خادم الشهــــــــــــــــ💚ـــــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨﷽✨ 💠معجزه استغفار💠 ✍شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن». شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن» .فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن». حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند: «اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛ از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید. 📚مجمع البیان، ذیل تفسیر سوره نوح
سخنرانی حاج آقا قرائتی موضوع: خاطره شنیدنی ازدواج دختر رفتگر با جوان تاجر با عنایت امام رضا علیه السلام
✨﷽✨ ✅مرگ ناگهانی واهمیّت صلوات ✍مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید: روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید. آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان. هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید. 📚 الخرایج والجرایح: ج 2، ص 665، 💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| روز امام رضا علیه‌السلام امام رضا علیه‌السلام: هرگاه برای شما پیشامد سختی روی داد، به وسیله ما از خداوند کمک و یاری بجویید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💟💟💟 باليدن خدا به كسى كه در دل شب نماز مى خواند ♥️ 🍃پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : 🔶إنَّ العَبدَ إذا تَخَلّى بِسَيِّدِهِ في جَوفِ اللَّيلِ المُظلِمِ و ناجاهُ ، أثبَتَ اللّه ُ النورَ في قَلبِهِ ··· ثُمّ يقولُ جَلَّ جلالُهُ لِملائكَتِهِ : « يا ملائكَتي ! اُنظُرُوا إلى عَبدِي ، فقد تَخَلّى بي في جَوفِ اللَّيلِ المُظلِمِ و البطّالونَ لاهُونَ و الغافِلونَ نِيامٌ  . اشهَدُوا أنّي قد غَفَرتُ لَهُ . 🔷هرگاه بنده در دل تار با سروَر خود خلوت كند و با او به راز و نياز پردازد ، خداوند دلش را نورانى گرداند ··· سپس به گويد : « اى فرشتگان من ! به بنده ام بنگريد ، كه در دل تار كه هرزه درايان به لهو سرگرمند و غافلان خفته اند ، با من خلوت كرده است . گواه باشيد كه من او را آمرزيدم » . 📚 الأمالي للصدوق : ۳۵۴/۴۳۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا