پروانه های وصال
#ولایت 44 ✅🔷 گفتیم که "سعادتمند شدن در گرو مخالفت با هوای نفسه." "مخالفت با هوای نفس هم در گروِ
#ولایت 45
✅ همۀ رنج هایی که از اول بحث تا اینجا گفتیم تا به نقطۀ نهایی یعنی #ولایت میرسه برطرف میشه.....
🔷 رنجی هم که میخواستی برای مبارزه با نفس بکشی و طبیعی هم بود ، به "ولایت" که میرسه از بین میره .
دیگه چی میخوای؟! 😊☺️
💞 "خدا ولایت رو گذاشته تا این راهِ سخت و طولانی آسون بشه...."
⭕️ بعضیا فکر میکنن ولایت ، دینداری رو سخت میکنه!
نه عزیز دلم 😊💖
" خدا اهل بیت رو گذاشته تا دینداری آسون بشه برامون...."👌
🌺
پروانه های وصال
#ولایت 44 ✅🔷 گفتیم که "سعادتمند شدن در گرو مخالفت با هوای نفسه." "مخالفت با هوای نفس هم در گروِ
#ولایت 45
✅ همۀ رنج هایی که از اول بحث تا اینجا گفتیم تا به نقطۀ نهایی یعنی #ولایت میرسه برطرف میشه.....
🔷 رنجی هم که میخواستی برای مبارزه با نفس بکشی و طبیعی هم بود ، به "ولایت" که میرسه از بین میره .
دیگه چی میخوای؟! 😊☺️
💞 "خدا ولایت رو گذاشته تا این راهِ سخت و طولانی آسون بشه...."
⭕️ بعضیا فکر میکنن ولایت ، دینداری رو سخت میکنه!
نه عزیز دلم 😊💖
" خدا اهل بیت رو گذاشته تا دینداری آسون بشه برامون...."👌
🌺
علامه حسن زاده آملی (ره) :
🔹 اعداد، ارواح و حروف، اشباح هستند، تعداد هر ذکر مانند دندانههای یک کلید است. اگر آن دندانهها کم یا زیاد شوند در باز نمیشود، زیادی بر تعداد ذکر، اسراف و کم کردن از تعداد ذکر، اخلال است.
#حسن_زاده_آملی
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻مسلمان کیست؟
🔻آیت الله عبدالحسین دستغیب (ره)
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروانه های وصال
درست و غلطیشو نمیدونستم اما میدونستم مسیر من با اون، جایی جز خونه ی آمادهی مهمونم نیست....!!! با د
حتی حوصلهی یه کلمه حرف زدن نداشتم، انگاری خودمم نمیدونستم چه بالیی سرم اومده.....
دست زیر چونه گذاشتم و به صورت رنگ پریدش نگاه کردم...
مثل دونه های برفی همون شب میبارید و میبارید....
دختر: به حرمت شب تاسوعا، به حرمت امام حسین بذار برم....
به خاطر آقا بذار برم....
مدام قسمم میداد به آقا....!!!!!
پوزخند زدم و با خودم فکر کردم، آقا کیه که بخوام به خاطرش از خواستم بگذرم؟؟!!!
حسابی کالفه شده بودم به خاطر کاراش....
عصبی بلند شدم و رفتم سمتش، کنارش نشستم و دست بردم سمتش....
نمیدونم چجوری باید تالششو برای نگه داشتن چادر روی سرش، توصیفش کنم....!!!!!
شاید مثل مادری که از فرزندش در مقابل خطر محافظت میکنه و اونو به دندون میگیره.....!!!!!!
شاید تعبیرم درست نباشه، اما از مهر مادر و فرزندی عمیق تر سراغ ندارم....
چادرشو دو دستی گرفت و با ترس عقب رفت....
دست من همزمان به سمتش می رفت.....
یه جمله گفت:
- دختر: صاحب امشب بی دست کربال، دستتو بگیره....
تورو خدا بهم دست نزن.....
برای ثانیه ای مو به تنم راست شد و دستم توی هوا خشک....
بی دست کربلا
دستتو بگیره....
حرفش مدام توی ذهنم تکرار میشد و مثل پتک به سرم میخورد....
لب های خشکیدمو با زبونم خیس کردم و دستمو انداختم...
نفس عمیقی کشید و عقب تر رفت....
روسری ساتنی مشکی رنگشو مرتب کرد و سر به زیر گفت
دختر: میشه قفل درو باز کنین؟؟؟؟خواهش می کنم بذارین من برم...
برای اولین بار به حرف اومدم و طلبکارانه گفتم:
- نه....
فکر میکنم آب دهنش خشک شده بود که به سختی قورتش داد...
با بغض گفت:
- به خاطر امام حسین حداقل امشبو دست بردار از این کارا....
عصبی داد زدم:
- به تو ربطی نداره که مثل پیر زنا منو نصیحت میکنی و پررو بازی درآوردی...
هی هیچی نمیگم روت زیاد شده...
دختر: آخه این همه دختر که به درد تو میخورن، من...
بین حرفش رفتم و خیره تو چشمش گفتم:
من: همه ی اونایی که به دردم میخوردنو تست زدم، میخوام کسی که به دردم نمیخوره رو
امتحان کنم دختر خوب....
سرشو پایین انداخت و همینطور که بینیشو باال میکشید گفت:
دختر: نمیدونم باید چی بگم تا بیخیال بشی، نمیدونم چی واست ارزش داره تا قسمت بدم...
التماست میکنم، به مقدس ترین چیزی که برات مهمه، بذار برم....
دستم بی اراداه به سمت زنجیر طالی یادگاری که از مادرم توی گردنم بود، رفت و توی مشتم
فشارش دادم...
مهم ترین چیزی که توی زندگیمه همین زنجیره و صاحبش، اما... انقدرام مهم نبود...!!!
چونشو محکم توی دستم گرفتم و مجبورش کردم توی چشم هام نگاه کنه، اما بی فایده بود و
اون لجوجانه به گلهای فرش خیره شده بود، حاضر بود به زمین چشم بدوزه اما توی چشم های
من نگاه نکنه...
با عصبانیت گفتم:
من: مظلوم نمایی نکن که خودتم اهل این کارایی و دل تو دلت نیست واسه شروع کار...!!!
خودت اهلشی که سوار شدی وگرنه...
وسط حرفم پرید و گفت
دختر: به خدا فکر کردم...
پوزخندی زدم و گفتم
من: مسافرکشم آره؟؟؟؟
خیر خوشگل خانوم خیر اشتباه فکر کردی....
دختر: باشه من اشتباه فکر کردم، اصال اشتباه من بود که سوار شدم، غلط کردم... تو آقایی کن
بذار من برم.... میخوام برم هیئت، دیرم میشه... خدا بی آبروت نکنه، نذار بی آبرو بشم...
دست های سفید و لرزونشو جلوی صورتش گرفت و زد زیر گریه...
بدنش میلرزید و بین گریه هاش مدام التماس میکرد...
زیادی معطلم کرده بود و به حرفاش گوش داده بودم....
تو یه حرکت چادر و روسریشو از سرش کشیدم....
گیره ای که به سرش زده بود با کشیدن روسریش باز شد و خرمن موهای مجعدش روی شونه
هاش ریخت...
دستاشو روی موهاش گذاشت تا مثال سرشو بپوشونه....
برای رها شدن از دست من هر کاری میکرد، اما تالشش بی فایده بود...
دستم رفت سمت دکمه های لباسش....
با این کارم بیخیال من شد و به پای خداش افتاد...
دختر: خدایا..... تو که داری میبینی، زورم بهش نمیرسه.... یا حضرت زهرا، یا امام حسین
کمکم کنین.... کمک کنین تورو خدا خودتون کمک کنین....
پوزخند زدم و گفتم:
من: من اینجام و هرکاری بخوام میتونم بکنم، بدبخت از کی کمک میخوای؟؟؟ کسی که اینجا
نیست چجوری میخواد کمکت کنه؟؟
همینطور که تقال میکرد فرار کنه با هق هق گفت:
دختر: خدایا کمک کن تا ببینه هستی...
یا حسین یا زهرا کمکم کنین تا ببینه هستین....
به حرف های مسخرش قهقه زدم و گفتم:
من: ببینم نکنه تو فکر کردی انقدر واسه خدات مهم هستی که معجزه کنه برات؟؟؟ سالم
موندن و فرار کردن از دست من، فقط یه معجزه میخواد، مهمی انقدر که معجزه کنه؟؟؟
۴
پروانه های وصال
حتی حوصلهی یه کلمه حرف زدن نداشتم، انگاری خودمم نمیدونستم چه بالیی سرم اومده..... دست زیر چونه گذاش
سری تکون داد و گفت:
دختر: من نه انقدر مهم نیستم، ولی واسطه هام مهمن... خدایا به حرمت حضرت زهرا کمک
کن....
اگه تا قبل از این حرفش یه درصد به بیخیال شدنش فکر میکردم، حاال دیگه مطمئن بودم
زهرمو میریزم تا بیخودی حرف نزنه..
نمیخواستم خداش و امام حسین، حضرت زهراش قدرت نمایی کنن...!!!
میخواستم بهش بفهمونم هرکاری بخوام میکنم....
مصمم تر از قبل دستم برای کندن لباسش به سمتش رفت که....
*فصل دوم*
چشم باز کردم و هاج و واج به خودم و اطرافم نگاه کردم..
خبری از اون دختر نبود و منم سالم سالم بودم....
نه سرم ضربه خورده بود و نه بیهوش شده بودم...
من حتی خوابم نبودم....!!!
ساعت نشون میداد اتفاقات مال چند دقیقه ی پیش بوده....
اصال اتفاقی بوده یا....
شاید همش یه فکر یا یه خیال بوده....
نه
اون دختر کجا غیبش زد؟؟؟!!!
با عجله بلند شدم و رفتم سمت در.... قفل نبود...!!!
توی حیاط سرک کشیدم... نه خبری از دختر بود و نه حتی رد پاش که قدم برداشته توی
برف....!!!
این غیر ممکنه...
برگشتم توی خونه، فکر میکردم دیوونه شدم....
با دیدن گیره ی سرش، مطمئن شدم فکر نبوده و من تا همین چند دقیقه ی پیش....
خدای من....
اون از ته دلش از حسین کمک خواست...
ینی واقعا کمکش کرد؟؟؟؟
حسین میدیدش؟ صدای زجه هاشو می شنید؟؟؟
نه...
چطوری ممکنه....
یعنی...
یعنی توی خونه ی من معجزه شده بود؟؟؟
معجزه ای که حتی قادر نبودم ببینمش....
و حاال فقط با جای خالی اون دختر روبه رو بودم...
اشکام بی اختیار خودم روی گونه هام میریختن...
یعنی این آدمایی که ازشون کمک خواست، انقدر هوای عاشقاشونو دارن؟؟؟؟
انقدر حالم عجیب و غریب بود که بی توجه به لباس قرمزم و اون هوای سرد، از خونه بیرون
زدم... شاید پیداش میکردم...
چشمام موشکافانه تمام زن ها و دختر های چادری رو زیر نظر گرفته بودن، اما خبری از اون
نبود....
نمیدونم چی شد، وقتی به خودم اومدم که کفش های مارک دار و گرون قیمتمو توی کیسه
گذاشته بودم و سر به زیر قصد داشتم برم داخل مجلس امام حسین....!!!
کسی که اصال نمیشناختمش اما.....
با اسمش یه معجزه اتفاق افتاده بود...
با صدای پسر جوونی به خودم اومدم....
پسر: حداقل به حرمت امشب مشکی میپوشیدی برادر من....
سرمو باال بردم و نگاهش کردم....
هر وقت دیگه ای بود حتما جوابی توی آستینم داشتم...
اما اون موقع حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم...
با صدای مرد مسنی که بغلش ایستاده بود، جهت نگاهمو تغییر دادم....
مرد: عههه مصطفی، مگه عشق امام حسین به رنگ لباسه؟؟؟؟
دستشو با محبت پشت کمرم زد و گفت:
مرد: خوش اومدی جوون، التماس دعا....
خیره به شال سیاهی که دور گردنش بود گفتم:
من: میشه قرضش بدین به من؟
ابرویی باال انداخت و گفت:
مرد: چی رو؟؟؟
گوشه ی شالشو توی دستم گرفتم، با لبخند شالو از دور گردنش باز کرد و گفت:
مرد: بفرما نا قابله، تبرکه به ضریح آقا، تازه از سفر برگشته، هنوز عطر حرم داره...
زیر لب تشکری کردم و انداختمش روی شونه هام...
عطر خاصشو به راحتی حس کردم....
اون شال کمک کرد تا توی تاریکی لباسم کم تر به چشم بیاد....
بر عکس همه که ایستاده بودن و سینه می زدن، یه گوشه نشستم و زانو هامو کشیدم توی
شکمم....
مدام به اون دختر و اتفاقاتی که خیلی ازشون نگذشته بود فکر میکردم....
به اون دختر فکر میکردم و گوشم میشنید چیزهای معمولی که همه بلدن، در مورد امام
حسین و عاشورا....
چیزهایی که برای من تازگی داشت و حتی یه بار به گوشم نخورده بود....!!
اون شب فهمیدم ابوالفضل با لب تشنه چیکار کرده.....
و داستانش فقط یه امر عجیب و غریب بود برام، همین....
انقدر عجیب که بغض توی گلوم بنشونه و توی اون تاریکی اشکمو در بیاره....
انقدر عجیب که نذاره تا روز بعد خواب به چشمم بیاد...
وقت برگشتن، غذای نذری توی ظرف یبار مصرف نصیب من هم شد...
برنجی که قیمه هاش روش بودن، چیزی که من ازش متنفر بودم...!!!
هم قیمه و هم خورشت قاطی شده با برنج....!!!
مثل تمام اتفاقات عجیب اون شب، نذری رو خوردم و به نظرم خوشمزه اومد....!!!
خییلی خوشمزه...
*فصل سوم*
درو برای شیما باز کردم و بیخیال نشستم روی کاناپه و مشغول دیدن فیلمم شدم...
با صدای شادش به سمتش برگشتم...
مثل همیشه پر هیجان و وسوسه انگیز...
جعبه ی پیتزا رو گذاشت روی اپن آشپزخونه و اومد سمتم...
شیما: سالاااام هامون....
ته سیگارمو توی جا سیگاری فشار دادم و بلند شدم...
من: سالم...
همینطور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت:
شیما: وای هامون یخ زدم....
اگه بدونی چقدر سردهههههه...
۵
پروانه های وصال
سری تکون داد و گفت: دختر: من نه انقدر مهم نیستم، ولی واسطه هام مهمن... خدایا به حرمت حضرت زهرا کمک
دستی به موهای بابلیس شدش کشید و با ناز گفت:
شیما: چطوره؟؟؟ خوب شده؟؟؟
نگاهش کردم...
هر روز رنگ و مدل موهاشو عوض می کرد که به قول خودش دلمو نزنه...
موهای مشکیشو حاال بلوند کرده بود و پیچیده بود...
بهش میومد و وسوسه انگیز تر از قبل کرده بودش....
من: خوبه...
نشستم روی کاناپه و اون نشست روی پام...
سرشو روی سینم گذاشت و همینطور که با زنجیر توی گردنم بازی می کرد گفت:
شیما: اگه بدونی چقدر سخت بود تا انقدر روشن بشه...
کلی معطلی و هزینه داشت، خواهشا این بار دیرتر واست طبیعی بشه...
خندیدم و گفتم:
من: هر کار بکنی باز دل منو زود میزنه... میدونی که عمر بیشترین دختر توی خونه ی من..
پرید وسط حرفم و گفت:
شیما: بله میدونم، بیشترین تایم یه دختر واسه تو بیست و چهار ساعت بوده و من با اختالف و
البته اقتدار فعال دو ماهه در خدمت شمام...
من: خب پس بیخودی تالش نکن...
سیگاری که برای خودش روشن کرده بود و کنار لبم گذاشت و گفت:
شیما: من تالشمو میکنم، میدونم که نتیجه میده....
سیگارو از گوشه ی لبم برداشتم و دودشو فوت کردم توی صورتش
من: حاال تو فعال ادامه بده تا ببینیم چی میشه...
انگشت های بلندشو الی موهام کشید و گفت:
شیما: چشم باز میکنی میبینی زنت شدم...
قهقه ای زدم و گفتم:
من: زنم؟؟؟؟ باشه حتما، تو همین خیال باش...
گونمو بوسید و گفت:
شیما: هستم...
چشمکی زدم و گفتم:
من: هستی؟؟؟
خودشو بیشتر از قبل توی بغلم فرو کرد و گفت:
شیما: اینجام که باشم....!!!
از روی پام بلند شد و همین طور که جعبه پیتزا ها رو می آورد گفت:
شیما: هستم ولی اول اینو بخوریم...
پیشونیمو مالوندم و گفتم:
من: آخخخخخ.....
با نگرانی کنارم نشست و گفت
شیما: چی شدی هامون؟
چشامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
من: چیزی نیست...
فکر میکنم چشمام ضعیف شده همش سر درد میشم و چشمام درد میگیره...
شیما: ای وااای خدا نکنه....
حتما باید به دکتر نشونشون بدی...
یه برش پیتزا برداشتم و گفتم
من: چیه میترسی عینکی بشم؟؟؟
اخم کرد و گفت
من: منو از چی میترسونی؟
تو همه جوره عشق منی، عاشق هامون عینکی هم هستم...
بی توجه به دلبری هاش گفتم:
من: یه مسکن بده به من...
دستمو گرفت و همینطور که بلندم میکرد گفت
شیما: انقدر سر هرچیزی خود درمانی نکن عزیز دلم خوب نیست...
چشمکی زد و گفت:
شیما: به من اعتماد کن، خودم مسکنت میشم...
۶
🔷 من از غصه و دردهایِ طولانی بیزارم، بیش از اندازه غمگین نمی مانم، در هر شرایطی که باشد...
🔶 من با خودم عهد کرده ام که هرگز ضعیف و قابلِ ترحم نباشم ...
🔷 زندگیِ من هم ، پستی و بلندی و سختی هایِ خودش را دارد، طبیعی است که گاهی دلم بگیرد ، که گاهی کم بیاورم و این نشانه ی ضعف و ناتوانیِ من نیست ...
🔶 من عادت کرده ام که حتی بعد از سخت ترین ضربه ها ، قوی تر از قبل ، بلند شوم ، خودم را آرام کنم و مصمم تر از همیشه به مسیرم ادامه بدهم...
🔷 من راهِ شادکردن و بهتر شدنِ احوالاتم را یاد گرفته ام... دلیلی ندارد منتظرِ حمایت و دلسوزیِ کسی بمانم...
😍 منی که خودم قهرمانِ زندگیِ خودم هستم...😍