eitaa logo
پروانه های وصال
9.5هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
27.2هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۴ 🎬 : با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت ز
دلدادگی ۳۵ 🎬 : سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر می رسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد ،صداها قطع و درب بلافاصله باز شد. مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد و رو به سهراب گفت : بفرمایید... سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت : مرا یاور خان فرستاده ، گفتند فرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم . آن مرد ، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست ،دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی می کرد گفت : کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟ سهراب بله ای گفت و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد. کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند ، جلو آمد و گفت : اندام ورزیده ای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی می دانی؟ آیا شمشیر زنی ات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟ و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت. پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمن هایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود ، قصر نشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند. سهراب همانطور که جلوتر میرفت ، اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ، با لحنی بلند گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی می کنم ، اما واقعا نمی دانم در این کار مهارت دارم یانه؟ کاووس سری تکان داد و گفت ،صبر کن الان معلوم می شود. کاووس با صدای بلند فریاد زد : آهای سرباز ،شمشیر بیاور...و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد. ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود ، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد و شمشیرش را به سمت سهراب داد‌. سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبه روی کاووس رساند و آمده ی حمله شد. کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود ،شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد. سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و می خواست حمله ای جانانه کند ...اما.‌‌... دارد 📝 به قلم :ط _حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۵ 🎬 : سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود ر
دلدادگی ۳۶ 🎬 : سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد ، اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ می زد ، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد ، پس با هر حمله ی کاووس به عقب می رفت و به گونه ای می گریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی داد ،شمشیر قلبش را از هم می شکافت. اما کاووس دست بردار نبود ، پشت سر هم حمله میکرد ، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد ، در حمله ای شدید ،نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد . کاووس فی الفور ،کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت. سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست تا اندکی خستگی در کند. از آنطرف ،کاووس خان ،وارد کلبه شد و با هیجانی در صدایش رو به بهادر خان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت : قربان ؛چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم. بهادر خان همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد و چشم در چشم او دوخت و گفت : از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگ آوران نامی را معرفی و آموزش داده اید ، بعید است که وقتت را با شمشیر بازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملا مشخص است که این جوان فربه ، به خاطر جایزه ی وسوسه انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد... کاووس که نمی خواست روی حرف بهادر خان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند ، اما خوب می دانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد ، پس با من و من گفت : اگر شما صلاح می دانید ادامه ندهیم ، همان می کنم ، اما من فکر می کنم که این جوانک.... بهادر خان به میان حرف کاووس پرید و گفت : پس اگر صلاح با من است ، برو مرخصش کن ، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را ، یاور بفرستد...برو.... کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهر بینی بهادر خان لجش گرفته بود ، چشمی گفت و درب را باز کرد در گوش ،سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد. شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند ، در حالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند ، برمی گشتند . شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب ،پیدا کند. او می خواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد... دارد.‌‌ 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۶ 🎬 : سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مها
دلدادگی ۳۷🎬 : یک شب پر از هیجان به صبح رسید ، سهراب به تک تک چادرها سر زد و متوجه شد ، چیزی حدود هفتاد نفر داوطلب در این مسابقه شرکت می کنند ، البته اکثر کسانی که در آنجا حضور داشتند از نظر سهراب حریف قدری برایش محسوب نمی شدند ، اما او باید تمام تلاشش را می کرد ، چون هدفش نه رسیدن به پول و جاه و مقام بود ،بلکه می بایست از اصالتش سر درآورد و با به دست آوردن آن قرآن ،به خاندانش برسد. وقت سحر ،بعد از خواندن نماز صبح ،داوطلبین را فرا خواندند ابتدا ناشتایی مفصلی به آنها دادند تا توان مبارزه داشته باشند و سپس آنها به صف کردند ، لباس های یک شکل و مخصوصی آوردند به هر داوطلب یک دست لباس ، یک شمشیر زیبا و تیر و کمان و زین اسب دادند که همه در یک شرایط باشند و تأکید کردند ،زین و شمشیر را پس از مسابقه باید دوباره تحویل دربار دهند. سهراب شمشیر را در دست گرفت و چندبار آن را از این دست به آن دست نمود. گرچه شمشیر خودش خوش دست بود و به آن عادت داشت اما ،قانون مسابقه بود و نمی شد از آن تخطی کرد ، البته همین شمشیر ناآشنا در دست هر یک از شرکت کنندگان ، می توانست باعث باخت آن شود ،چون یک شمشیر باز ، به آنچه که از خودش است عادت دارد و برای عادت کردن به ابزاری دیگری حداقل چند روز باید با شمشیر جدید تمرین کند ، شاید این هم نقشه ای بود برای با سر دواندن داوطلبین... همه ی داوطلبین لباس نو و یک شکل و قهوه ای رنگ ،با کلاهی به همین رنگ اما به شکل کلاه خود ،اما نه از جنس آهن ،بلکه کلاه پشمی ، به سر و تن کردند ، لباسی که از پیراهن و قباهای موجود کوتاه تر بود و این مدل به حرکت دواطلبین کمک می کرد و دست و پاگیر نبود. چون جشن در میدان بزرگ خراسان برگزار می شد ، دواطلبین به همراه جمعی از سربازان که شکیب هم در آن میان بود ، سوار بر اسب خود راهی میدان خراسان شدند. سهراب دستی به یال رخش کشید ، زین تازه اش را کمی جابه جا کرد تا درست قرار گیرد و با یک جست روی او پرید و به همراه دیگران حرکت کرد. از قصر حاکم تا میدان اصلی ،راهی نبود ،اما به دلیل جمعیت زیاد ،حرکتشان کند بود . بالاخره به میدان رسیدند ، سهراب زمین بسیار وسیعی را پیش رویش میدید که به قسمت های مختلف تقسیم شده بود . یک قسمت آن آدمک هایی مانند مترسک درست کرده بودند ،احتمالا برای مسابقه ی تیر اندازی بود ،این قسمت زمینش خاکی به نظر میرسید ، و کمی آن طرف تر ، میدان سنگ فرش وسیعی بود که جای جای آن با گونی های نخی موانعی درست کرده بودند که احتمالا اینجا هم برای مسابقه ی سوار کاری مورد استفاده قرار می گرفت، دور تا دور میدان را با چوب حصار کشیده بودند تا از ورود تماشاچیان به داخل ممانعت شود ، درست جایی که مشرف به دو قسمت مسابقه بود ، جایگاهی بلند برپا کرده بودند که مشخص بود مختص مقامات و قصر نشینان است ،سمت چپ جایگاه راه باریک برای ورود مقامات بود و سمت راست آن پایین ، داوطلبین حضور داشتند . دور تا دور حصار میدان هم انگار برای تماشاچی ها ، در نظر گرفته شده بود. سهراب همه جا را از نظر گذراند، جمعیت می آمد و می آمد ، انگار تمامی نداشت ، شهر در شور و شوقی زیاد و هیاهو دست و پا میزد. سهراب که جوانی پر از نشاط و زندگی بود ، بادیدن مردم و شور و حالشان ،سر ذوق آمده بود ،او صحنه هایی می دید که در عمرش ندیده بود. سهراب محو دیدن اطراف بود که ناگهان صدایی ،هورا کنان به هوا برخاست ... دارد.... 📝 به قلم : ط_ حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۷🎬 : یک شب پر از هیجان به صبح رسید ، سهراب به تک تک چادرها سر زد و متوجه شد
دلدادگی ۳۸ 🎬 : گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید و سهراب تازه متوجه شد که خانواده ی حاکم و مقامات دربار برای دیدن مراسم ، تشریف فرما شدند‌. صدای ساز و دهل در فضا پیچید و مقامات دربار یکی یکی روی صحنه ای که برای جلوسشان آماده کرده بودند رفتند ، ردیف اول جناب حاکم با همسر و فرزندانش نشستند ، سهراب نگاهی به جایگاه انداخت ،و دو زن با چادرهای زرق و برق دار گرانبها و روبنده های حریر سنگدوزی شده کنار حاکم قرار گرفتند که بی شک یکی از آنها ،همان فرنگیس ،دختر حاکم بود که این مراسم به بهانه ی تولد او برگزار شده بود. بالاخره با صدای شیپوری که همه را به سکوت فرا می خواند ، هیاهوی جمعیت فرو نشست ، بعد از خواندن آیاتی از قرآن و سلام دادن بر امام رضا (ع) ،یکی از مقامات جلو آمد ،بعد از گفتن خیر مقدم و تبریک به خاندان سلطنتی، توضیحاتی راجع به مراسم ،رو به جمعیت داد. دل درون سینه ی تمام حضار به تپش افتاده بود ، چه آنان که دواطلب بودند و چه آنان که تماشاچی بودند، چون این قبیل مراسمات نوببا و به نوعی یک تنوع در زندگی اهل خراسان بود ، پس هر کسی از دیدن آن لذت میبرد و برای شروعش لحظه شماری می کرد. بالاخره شیپور شروع مسابقه نواخته شد و برای مرحله ی اول آن ، مسابقه ی تیر اندازی با کمان بود ، به این صورت که هریک از داوطلبین باید سه تیر به آدمکی که پیش رویشان با فاصله ی دور ، قرارگرفته بود ،بزنند و اگر یکی از این تیرها به کله ی آدمک بر خورد می کرد آن داوطلب به مرحله ی بعدی راه پیدا می کرد و در غیر این صورت ،از ادامه ی مسابقه باز می ماند ، این مرحله ده نفر ده نفر انجام میشد. نام ده نفر اول اعلام شد ، اما اسم سهراب داخل آنها نبود. سهراب در کنار رخش ایستاد و خیره به کسانی که کمان خود را دست به دست می کردند تا نشانه ای دقیق بروند. بالاخره در آخرین ده نفر نام سهراب را آوردند و جالب این بود که نام سهراب در کنار اسم بهادرخان بود، تا اینجای کار از آنهمه شرکت کننده ، تنها شش نفر توانسته بودند به مرحله ی بعدی راه پیدا کنند. سهراب افسار رخش را به دست شکیب داد، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که چشمکی به شکیب میزد ، جلو رفت . سهراب در طول عمرش تیرهای فراوانی انداخته بود که همه بدون استثنا به هدف خورده بود اما نمی دانست چرا اینچنین مضطرب است، شاید دلیلش آن بود که آن تیرها تماشاچی نداشت ولی اینجا چشمان زیادی او را می پایید . سهراب روبه روی آدمک قرار گرفت و در کنارش بهادرخان ایستاد. سهراب، بهادر خان را نمی شناخت اما بهادرخان چهره ی این شمشیر باز ناشی در ذهنش حک شده بود ، با نگاهی تمسخر آمیز به سهراب ، سر آدمک را نشانه گرفت و تیر او به هدف نشست و بار دیگر نشانه گرفت و این بار تیر از بغل گوش آدمک گذشت، اینبار سهراب پوزخند زد و بهادرخان که انگار این نیشخند برایش گران آمده بود با عصبانیت تیر را در چله ی کمان قرار داد و با تمام توان کشید و دوباره تیر به قسمتی از سر آدمک برخورد کرد. کار بهادرخان که تمام شد ، سهراب با نگاهش به او فهماند که حالا بهادرخان هنرنمایی او را به تماشا بنشیند. بهادر خان کلاهش را از روی پیشانی کمی بالاتر زد و خیره به حرکات سهراب شد. سهراب کمان را از دستی به دست دیگر داد و کاملا متوجه شد ،کمانی ست سنگین وبد قلق ، اما او بدتر از این را دیده بود ، با دقت نشانه رفت و تیر درست وسط پیشانی آدمک قرار گرفت و سهراب بدون تعلل دو تیر دیگر را انداخت که هر تیر ،تیر چوبی قبل را می شکافت و بر پیشانی آدمک می نشست ..با این هنرنمایی سهراب ،جمعیت همه به وجد آمده بود اما در آن بین ،دو چشم میان حضار پایین با مهری عجیب سهراب را نگاه می کرد و دو چشم هم از آن جایگاه بالا از خاندان سلطنتی با تعجبی همراه حسی ناشناخته سهراب را نظاره می کرد... ودر کنارش بهادرخان با بغض و کینه ای شدید سهراب را می پایید و مسابقه ادامه داشت... دارد...‌ 📝 به قلم :ط _حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۸ 🎬 : گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید و سه
دلدادگی ۳۹ 🎬 : اندکی بعد از مسابقه ی سخت و نفس گیر تیر اندازی ،حضار و داوطلبان استراحت کردند ،حالا همه می دانستند که فقط هشت نفر از آن انبوه شرکت کنندگان به مرحله ی بعدی راه پیدا کرده است. سهراب به سمت جایگاه داوطلبین رفت که صدای شور و هلهله ای بر پا شد و شکیب با صدای بلند نام سهراب را گفت و ناگهان جمعیت یک صدا سهراب سهراب می کردند ، آنها بدون آنکه بدانند این جوان از کجاست و کی و چگونه آمده ، آرزوی سلامتی و برنده شدنش را داشتند. شکیب کاسه ای سفالین پر از شربت گلاب کرد و به سمت سهراب داد. سهراب با لبخندی شیرین ،تشکرش را ابراز داشت و یک نفس ،شربت گوارا را سر کشید. همه منتظر ادامه ی مسابقه بودند، بهادرخان که خود را جدا از دیگر شرکت کنندگان می دانست ، در آن سوی صحنه و‌ بین طرفداران خودش ،با نگاهی مملو از خشم و نفرت ،به سهراب چشم دوخته بود و اسب او را ورانداز می کرد ، می خواست بداند این رقیب جوان و قدرش ،آیا قادر است که مسابقه ی سوارکاری را هم با موفقیت طی کند یا نه ؟ اما متوجه شد ، اسب سهراب دقیقا شبیه اسب خودش است ،گویی از یک نژاد و اصالتند ،هر دو سیاه و با هیبت ،فقط با این تفاوت که روی پیشانی اسب بهادرخان ،انگار خال بزرگی به اندازه ی کف دست یک مرد، حک شده بود. بالاخره شیپور مرحله ی دوم را نواختند و هر هشت داوطلب باقی مانده در یک ردیف ، سوار بر اسب خود قرار گرفتند و به محض پایین آمدن پرچم داور ، حرکت کردند ، آنها می بایست دور تا دور میدان سنگ فرش را ده دور بپیمایند و از روی موانعی که در آنجا قرار گرفته بود عبور کنند ، هر کس که در مدت زمان کمتری و با خطای کمتر می توانست دور میدان را برود ،او برنده ی این مرحله بود و فقط نفر اول و دوم این مرحله ،به مرحله ی بعدی که شمشیر بازی و آخرین قسمت مسابقه بود ،راه پیدا می کرد. با شروع شدن مسابقه ،عده ای سهراب سهراب می کردند و جمعی از سربازان بهادر خان را تشویق می کردند و تک و توک صدایی هم به گوش میرسید که نام دیگر شرکت کنندگان را می بردند بهادرخان با سرعتی زیاد به جلو میرفت که ناگهان سواری دیگر از او سبقت گرفت ، ابتدا گمان می کرد که سهراب باشد ،اما متوجه شد که سوارکارش مردی لاغر اندام است ، پس سهراب نمی توانست باشد. بهادر خان اینبار تمام حواسش را معطوف این یکی رقیبش نمود ، انگار به نوعی خیالش راحت بود که سهراب در سوارکاری مهارتش به پای او نمی رسد چون می دید، سهراب کمی از او عقب تر است. از آن طرف ، سهراب که بزرگ شده ی صحرا و بیابان بود و کاملا رمز و راز سوارکاری را آگاه بود و البته به مرکب زیر پایش هم اطمینان داشت ، با طمأنینه سوارکاری را شروع کرد ، دو چشم در بین حضار تماشاچی ،که انگار درون سهراب را میدید ، از اینهمه زیرکی این جوان غرق شعف شده بود و دو چشم هم از بالا و جایگاه درباریان که راز و رمز کار در دستش نبود ،با اضطرابی شدید تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت و هر بار که کمی سرعت او زیاد میشد ، ناخوداگاه مشت ظریف این تماشاچی به هم می آمد و دستمال حریر آبی رنگ را در خود می فشرد . نه دور ،دور میدان تاخته بودند ، رمضان که همان داوطلب پیشتاز بود ، همچنان جلو‌بود و پس از آن با چند قدم فاصله بهادرخان در پی اش می تاخت و نفر سوم هم کسی جز سهراب نبود و دیگران پشت سر او قرار داشتند. بهادر خان که مردی مغرور بود ، با خود اندیشید ،باید کاری کنم که اینجا هم اول شوم ، پس به تاخت و با نقشه جلو رفت ،مماس بر اسب سفید رمضان قرار گرفت ودر حین عبور، خیلی ماهرانه شلاق دستش را به پهلوی آن اسب بیچاره زد. اسب که انتظار چنین حرکتی را نداشت ، رم کرد و از مسیر مسابقه خارج شد. بهادرخان از زیر چشم نگاهی به عقب سرش انداخت و خوشحال از نتیجه ی عمل ناجوانمردانه اش بود و اصلا متوجه مانع جلویش نشد و ناگهان بدون اینکه بداند چه شده ،می خواست بر زمین سرنگون شود ، در همین حین سواری مانند باد از کنارش گذشت و او کسی نبود جز سهراب.‌... بهادرخان با دستپاچگی ،سعی کرد تعادلش را حفظ کند ، درست است که موفق شد و زود خود را در مسیر مسابقه قرار داد ،اما با چشم خود، گذشتن،سهراب را از خط پایان دید و باز هم دندان بهم سایید...‌ دارد.... 📝 به قلم :ط_ حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۹ 🎬 : اندکی بعد از مسابقه ی سخت و نفس گیر تیر اندازی ،حضار و داوطلبان استراحت
دلدادگی ۴۰ 🎬 : برنده ی مرحله ی دوم مسابقه هم مشخص شد ، سهراب و بهادرخان به آخرین قسمت و سرنوشت سازترین مرحله رسیدند ، وقتی نام آنان را به عنوان برنده اعلام کردند ،هیاهوی مردم بر هوا شد و صدای اعتراض رمضان بیچاره که می گفت : بهادرخان خطا کرد بهادرخان تقلب کرد ،به گوش کسی نرسید... درست است که صدای رمضان در صدای تشویق حضار گم بود ،اما اگر هم کسی می شنید ،به آن توجهی نمی کرد ، چون خاطی بهادرخان پسر قدیرخان وزیر دربار حاکم خراسان بود. بعد از اینکه صدای جمعیت کمی فرو نشست ، دو داوطلب باقی مانده با شمشرهای برهنه به وسط میدان رفتند ،تا هنرنمایی دیگر را به نمایش درآورند. بهادرخان و سهراب روبه روی هم قرار گرفتند، تمام جمعیت نفس را در سینه حبس کرده بودند و سکوتی عجیب بر میدان بزرگ خراسان حکمفرما شده بود ، بالاخره بعد از گذشت لحظه ای صدای چکاچک شمشیر سکوت میدان را شکست . اولین حمله را بهادرخان کرد ، او شمشیر بازی سهراب را در خاطر داشت و مطمئن بود که به راحتی بر سهراب فائق خواهد آمد ، پس به سرعت به طرف سهراب حمله ور شد ، سهراب همانند آهویی چابک جاخالی داد و جواب حمله ی بهادرخان را با حمله ای ناگهانی داد ، بهادرخان که انتظار چنین حرکتی در این زمان اندک را نداشت کمی عقب عقب رفت ، هر بیننده ای کاملا می فهمید که مهارت سهراب بسی بیشتر از بهادرخان است . شمشیرها به هم می خورد و سهراب کاملا آگاه بود که شمشیر دستش یکی از بدترین و سنگین ترین شمشیرهایست که در عمرش دیده ، اما او جنگاوری ماهر بود که با وجود سلاح نامناسب ،بازی مناسبی به نمایش می گذاشت. هر دو جوان غرق مبارزه بودند و در خیالات خود به رؤیاهایشان فکر می کردند ، یکی خود را برنده ی مسابقه میدید تا رخت دامادی حاکم به تن کند و دیگری تلاش می کرد تا برنده شود و پای به قصر نهد تا سر ازاصالتش درآورد . هر دو مبارز هدفی داشتند که این هدف باعث می شد پا از میدان بیرون ننهند. عرق هر دو جوان در آمده بود دو شمشیربه هم برخورد کرده بود و هرکدام سعی می کرد دیگری را با فشاری که به شمشیر می آورد، نقش زمین کند‌. انگار تمام نیرویشان را به کار گرفتند ،سهراب عقب عقب رفت و نقش بر زمین شد، تا سهراب نقش بر زمین شد ، فرنگیس که از آن بالا شاهد صحنه ی پیش رویش بود ، کمی نیم خیز شد و آهی کشید ، ناگهان دست روح انگیز ،مادرش روی زانویش آمد و گفت : چرا چنین می کنی؟ اگر نمی دانستم که چقدر از بهادرخان متنفری ،با این حرکتت فکر می کردم عاشق بهادرخانی، بنشین روی صندلی دخترجان ،بین جمعیت این رفتار، خوبیت ندارد ،خصوصا که پدرش قدیر خان ،آن طرف پدرت نشسته و حرکاتت را زیر نظر دارد... فرنگیس بی توجه به حرفهای مادرش ،تمام حواسش معطوف جوان زیبا و خوش هیکل و صد البته شجاع و جسوری بود که چند ساعتی می شد ذهن او را درگیر کرده بود و اصلا التفاتی به بهادرخان نداشت که آنهم روبه روی ،سهراب بر زمین افتاده بود.‌‌ دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۰ 🎬 : برنده ی مرحله ی دوم مسابقه هم مشخص شد ، سهراب و بهادرخان به آخرین قسمت
دلدادگی ۴۱ 🎬 : سهراب شمشیرش را به زمین تکیه داد و دست به زانو گذاشت و با یک حرکت از جا برخاست، با بلند شدن سهراب ،صدای شادی و شعف جمعیت بر هوا رفت . بهادرخان زیر چشمی اطراف را می پایید و از اینکه ،سهراب این جوانک یک لا قبای سیستانی اینگونه همه را به خود جذب کرده ، مانند ببری زخمی دندان بهم می سایید و خون خودش را می خورد. آرام از جا بلند شد ، شمشیرش را به دست گرفت و تا خواست به خود بجنبد،سهراب مانند شیری شرزه به سمتش حمله ور شد ، بهادر خان که غافلگیر شده بود و بی شک اگر می خواست مبارزه را ادامه دهد ،میدانست با شکستی سنگین ،مسابقه را خواهد باخت ، پس دوباره دست به حیله ای دیگر زد. سهراب که نزدیکش شد ،دستش را جلوی صورتش گرفت و همانطور که از جلوی او میگریخت گفت : ای نامررررد ،خاک بر چشم من میریزی؟ سهراب با فرار بهادرخان و شنیدن صدایش ،با خشم از این تهمت نابه جا بر جای خود ایستاد و فریاد زد : چرا دروغ می گویی، آخر در میدان سنگ فرش از کجا مشتم را پر از خاک کرده ام هاا؟ اما با اشاره ی بهادرخان ، سربازان آن طرف میدان شروع به سروصدا کردند و سخنان سهراب در هیاهوی سربازان بهادرخان ،گم شد. ناگهان شیپور پایان نبرد نواخته شد و داور مسابقه ، نام بهادرخان را به عنوان برنده اعلام کرد. اما در آن محل ، همه از کوچک و بزرگ می دانستند که برنده ی واقعی مسابقه کسی جز سهراب نمی توانست باشد. فرنگیس که کاملا این خواستگار سمج را می شناخت و با حیله و مکر این روباه جوان ،کاملا آشنا بود ،با بلند شدن صدای داور از جا برخاست ، درحالیکه تمام تنش از خشم می لرزید ،خواست به بیرون از جایگاه برود ، که با کشیده شدن چادرش ،متوجه مادرش روح انگیز شد‌. روح انگیز از زیر روبنده ی حریرش ،با حرکات چشم و گفتاری آرام به فرنگیس فهماند که بر جای خود بنشیند. فرنگیس که چاره ای جز اطاعت نداشت ، با عصبانیت بر جای خود نشست ،سرش را به عقب برگردانید و آهسته ،گلناز را صدا زد. گلناز که دختری در سن و سال فرنگیس بود و از کودکی با این شاهزاده خانم بزرگ شده بود و به نوعی هم بازی و مونس و خدمتکار فرنگیس حساب میشد، سرش را پایین آورد. فرنگیس چیزی در گوش گلناز گفت ،گلناز سری تکان داد و فی الفور از جایگاه سلطنتی پایین رفت. از آن طرف سهراب گیج و مدهوش بود ، باورش نمی شد به این راحتی و با یک ترفندی کودکانه ، بازی را باخته باشد و تمام رؤیاهایش به باد فنا رفته است... وقتی نام بهادرخان را به عنوان برنده شنید ، شمشیر نخراشیده ی دستش را محکم به زمین کوبید و به سمت رخش رفت. نزدیک دوست تازه اش شکیب شد، شکیب از ناراحتی رنگ به رو نداشت ، نمی دانست چه بگوید. سهراب افسار رخش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که ازبین جمعیت راه را باز می کرد ،سوار رخش شد. شکیب نفس زنان دنبالش دوید و‌گفت : کجا میروی رفیق؟ من کجا می توانم تو را ببینم؟ سهراب آهی کشید ، نگاهی به شکیب انداخت و گفت : حلالم کن.... شکیب که خودش را به سهراب رسانده بود با سماجت گوشه ی لباس سهراب را در دست گرفت و گفت : تو را به خدا بگو ، کجا می توانم ببینمت؟ سهراب لباسش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که اسب را بی هدف هی می کرد گفت : نمی دانم...‌شاید کاروانسرای یاقوت یک چشم ... ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_ حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۱ 🎬 : سهراب شمشیرش را به زمین تکیه داد و دست به زانو گذاشت و با یک حرکت از جا
دلدادگی ۴۲ 🎬 : سهراب بدون آنکه بداند به کجا می رود ، با سرعت رخش را هی می کرد و به جلو میرفت ، چون اکثر اهالی خراسان برای شرکت در جشن و مسابقه ،به میدان بزرگ خراسان رفته بودند ، کوچه و خیابان های شهر خلوت بود ، اما تک و توک افرادی هم که گاهی بین راه سهراب قرار می گرفتند ،با تعجب به سواری خیره می شدند که مانند باد ،مسیر را می پیمود. رخش بعد از طی مسیری نا مشخص ، انگار که تشنه شده بود ، قدم هایش را آرام تر کرد و به سمت جوی آبی که پیش رویش بود رفت. سهراب هم که انگار در این عالم نبود ، مخالفتی با این حرکت رخش نکرد. بی توجه به اطرافش ،کنار جوی آب از اسب به زیر آمد ،رخش پوزه اش را در آبی گوارا فرو برد ،سهراب که گویی از درون آتش گرفته بود ،صورتش را تا گردن در آب خنک پیش رویش کرد. ناگهان با صدایی آشنا به خود آمد : سلام جوان ، معلومه خیلی تشنه ای ، راستی ا آن قاب چرمینت را پیدا کردی؟ سهراب سر از آب بیرون آورد ، قامت پیرمردی را دید که چندی پیش در حرم دیده بود ، از جا برخاست و ناگاه گنبد حرم در زاویه ی دیدش قرار گرفت ، به گنبد چشم دوخت و دست راستش را به سینه گذاشت و از ته دل سلام داد، آهی کوتاه کشید و زیر لب زمزمه کرد ، چه ازشما خواستم و چه تحویل گرفتم ، گویا بندگان خاطی را در این جا راهی نیست و اجابت خواسته هایشان ممکن نخواهد بود و سپس رو به پیرمرد گفت : سلام از ماست پدرجان، نه قاب چرمین را نیافتم که هیچ و هر چه رشته بودم ،پنبه شد و تمام امیدم به باد فنا رفت. پیرمرد نورانی که خود را غلام رضا معرفی کرد ، افسار اسب را در دست گرفت و گفت : این چه حرفی ست که میزنی؟ امید تمام انسانها خداست ، تا خدا هست ناامیدی معنایی ندارد ، درضمن به جایی آمده ای که حریم حجتی ست از دوازده حجت خدا ، حکماً تا اینجا تاخته ای که به زیارت امام برسی ،بیا تا من اسبت را به اصطبلی که مخصوص اسب های زوار است میبرم ، تو هم با امام رضا (ع) خلوتی داشته باش، زمان را دریاب ، امروز به خاطر جشن حاکم ، حرم خلوت تر از همیشه است. سهراب بدون زدن حرفی ، آهی از دل برکشید، او بدون آنکه بداند به کجا می آید ،راه پیموده بود ، احساس می کرد ،فقط در این مکان است که آرام می گیرد و آرامشش را به دست خواهد آورد. غلامرضا به سمتی که اصطبل بود راه افتاد و سهراب هم رو به درب ورودی حرم حرکت کرد..‌ دارد..‌.. 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۲ 🎬 : سهراب بدون آنکه بداند به کجا می رود ، با سرعت رخش را هی می کرد و به جلو
دلدادگی ۴۳ 🎬 : سهراب با سر پایین و دست بر سینه وارد حرم شد ، اطراف ضریح تک و توک افرادی به چشم می خورد ، سهراب بدون نگاه کردن به محیط پیرامونش ، جلو رفت ،دست به شبکه های ضریح انداخت و همان جا زانو زد ،سرش را به ضریح مطهر تکیه داد و در دل شروع به حرف زدن با مولایش نمود : سلام امام رضا (ع) ، تو خود مرا به بارگاهت دعوت نمودی که اگر نبود اینچنین ، من هرگز با این بار گناه و روی سیاه ، جسارت ورود به این آستان قدسی را به خود نمی دادم ، اما آقا سید می گفت : اینجا مأمن گنهکاران و پناه بی پناهان ، یاری دهنده ی یاری جویان است ، من گنهکارم ، بی پناهم و یاری خواه....چرا مرا دعوت نمودی و دست رد به سینه ام زدی و هیچ یک از دعاهایم را اجابت نکردید؟ مگر حرمت میهمان و برآورده کردن خواسته اش بر عهده ی میزبان نیست؟ من که از سِرّ کار شما باخبر نیستم ،امّا از گذشته و اعمال خودم خوب خبر دارم ، حکماً دلیل عدم اجابت خواسته هایم و مفتضح شدن احوالاتم ،همان اعمال گناه آلودم بوده است ، پس..‌‌پس...نیت کردم مُحرم حرمت باشم ،تا اشاره ای کوچک نمایی و دنیایم آن شود که شما می خواهی، آنقدر ساکن اینجا می شوم ،تا شما دلتان نرم شود و گوشه چشمی نگاهی به این بنده ی غافل اندازید. سهراب از ظن خود ، با امامش رازها گفت و سپس از جا برخاست . نزدیک ظهر بود و باید برای نماز آماده می شد، عقب عقب به سمت درب حرکت کرد تا دست نماز بگیرد و گوشه ای ترین جای حرم را که از دید زائران کمی پنهان بود ، برای خلوتی که شاید روزها و ماه ها طول می کشید ، برای خود در نظر گرفت. از آن طرف با پایان گرفتن مسابقه ، شور و ولوله ای دیگر در میدان بزرگ خراسان در گرفته بود ، جمعیت معترض به نتیجه ی نا عادلانه ی مسابقه ، هرکس حرفی میزد ، اما فایده ای نداشت ، چون گوشی برای شنیدن نبود و مقامات دربار ،همه جایگاه را ترک کرده بودند. در این شلوغی جمعیت ،گلناز با دو چشم جستجوگرش از زیر روبنده ی حریر سفید رنگش ، در بین سربازان به دنبال شخصی خاص می گشت ، که بالاخره او را در جایی کمی دورتر یافت ، از ترس اینکه او را در بین جمعیت گم کند ،بدون تعلل و با شتاب ،راه را برای خود باز می کرد و به پیش می رفت. دارد 📝 به قلم :ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۳ 🎬 : سهراب با سر پایین و دست بر سینه وارد حرم شد ، اطراف ضریح تک و توک افراد
دلدادگی ۴۴ 🎬 : گلناز خودش را به شکیب رساند و همانطور که نفس نفس می زد گفت : س‌‌...سلام شکیب که گرم گفتگو با مردی دیگر بود ،با شنیدن صدای نازک زنانه ای ، سرش را بالا آورد و تا چشمش به گلناز افتاد ،با اشاره به پشت سرش که کمی خلوت تر بود به راه افتاد و همانطور که همقدم با گلناز شده بود ،با سری پایین و لحنی ملایم گفت : سلام بانوی جوان ، به خدا قسم هر چه که شاهزاده خانم گفته بودند ،مو به مو انجام دادم ، خیلی از دواطلبینی را که میرفتند تا در دام کاووس و بهادرخان ،گرفتار آیند، آگاه کردم ، اصلا نمونه اش همین شیرمرد که برنده شدن حق او بود ،همین «سهراب» را من آگاه کردم ، وگرنه بهادر وکاووس کلکش را همان انتهای قصر می کندند و به نوعی سرش را گرم می کردند تا به مسابقه نرسد. گلناز که با شنیدن نام سهراب هیجان زده شده بود گفت : از ....از این جوان که گفتی نشانی ،چیزی می دانی؟ شکیب که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت ، سریع نگاهش را از زمین گرفت و به چهره ی گلناز که زیر روبنده اش پنهان بود ،خیره شد و گفت : نشانی سهراب را برای چه می خواهید؟! آن بیچاره که با حیله ی ناجوانمردانه ی بهادرخان از میدان به در شد، جایزه هم که تقدیم بهادرخان کردند ، برای چه.... گلناز که از پرحرفی شکیب حوصله اش سر رفته بود گفت : ببین شکیب ، کمتر حرف بزن و گوش بگیر تا بدانی چه می گویم. غروب نشده ، نشانی این جوان را پیدا می کنی و با دست پر به قصر می آیی ، همان جای همیشگی منتظرت هستم ، اما اینبار شاهزاده خانم هم خودش ،حضور خواهد داشت ، در ضمن اگر چنته ات پر باشد ، پول خوبی نصیبت می شود ، همانطور که تا به حال شده... شکیب که دهانش از تعجب باز مانده بود ،بدون آنکه حرفی بزند ،سرش را تکان داد ‌ گلناز پشت به شکیب کرد تا برود ، ناگاه روی پاشنه ی پا چرخید و درحالیکه انگشتش را جلوی صورت شکیب تکان میداد گفت : اما وای به حالت از این سوال و جوابها و این دیدارها ،کسی بو ببرد، می دانی که آنوقت مرغان آسمان باید به حالت گریه می کنند‌. شکیب که با این تهدید دخترک قصر نشین به خود آمده بود ، خنده ی ریزی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : خیالتان راحت ، شکیب دهانش قرص قرص است ، کی از این زبان درازی ها کرده که حالا بکند و چون جوابی از گلناز نشنید ، سرش را بالا آورد تا عکس العمل گلناز را ببیند که متوجه شد ، این دخترک زیبا در حال دور شدن از اوست... شکیب بشکنی زد و همانطور که سرخوش از سکه هایی که قراربود نصیبش شود ، به طرفی میرفت ،با خود زمزمه کرد : تو کیستی سهراب؟! درست است که نامت به عنوان برنده اعلام نشد و پولی نصیبت نشد ، اما وجودت برکت است ، از وقتی دیدمت ،مدام سکه هست که به جیب شکیب می ریزد‌.‌.. دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۴ 🎬 : گلناز خودش را به شکیب رساند و همانطور که نفس نفس می زد گفت : س‌‌...سلام
دلدادگی ۴۵ 🎬 : شکیب با سرگرم کردن خود ،وقت کشی می کرد تا اینکه نزدیک غروب شد، چون سربازی در گروه سربازان شاهزاده فرهاد بود ،رفت و آمدش به قصر راحت بود ، از دروازه اصلی گذشت و راه سنگفرش پیش رویش را در زیر نور مشعل هایی که دو طرف راه تعبیه شده بود ، می پیمود. از ساختمان های اصلی حکومتی گذشت و به محل اقامت شاهزاده ها رسید ، از آن عمارت ها هم گذشت و بالاخره به پشت ساختمان مطبخ رسید ، فضایی که پر از درختان سر به فلک کشیده بود . پشت به دیوار مطبخ بزرگ قصر زد و روی تخته سنگی نشست در گرگ و میش غروب ،چشمش به دنبال کلاغی بود که از این درخت به آن درخت میرفت و گاهی قار قارش بلند میشد ، شکیب آهی از دل کشید و به یاد سهراب سری تکان داد و گفت : به خدا که همه ی شهر می داند ،برنده شدن حق تو بود ، اصلا اگر کل ولایت خراسان را بگردی ، جوانی به مهارت و پهلوانی تو پیدا نمی شود ، کاش گردن بهادرخان می شکست ، این روباه حقه باز!!! ناگهان صدای نازک زنانه ای از پشت سرش بلند شد و گفت : بله....حرف ما هم این است ، چون می دانیم که برنده شدن حق این جوان بود ، می خواهیم به نحوی از او دلجویی کنیم ، آیا شما نشانی از او به دست آوردید؟ شکیب که کاملا غافلگیر شده بود ، سرش را پایین انداخت و بریده بریده گفت : س‌...سلام ،شاهزاده خانم ، ممنون که چاکرت را لایق خدمت به خود دانستید... فرنگیس که از شور و شوق درونی ،بی قرار بود به میان پرچانگی شکیب دوید و همانطور که سعی می کرد اقتدارش را در سخن گفتن حفظ کند و اجازه ندهد این سرباز، سر از راز درونش درآورد گفت : خوب بگو بدانم ،هیچ از او یافتی؟ می خواهم با معرفی و سفارش ایشان به برادرم فرهاد ، او را در همین قصر به خدمت بگیریم ، آخر این دربار ،نیازمند جوانان بی باک و جسوری چون اوست. شکیب همانطور که سرش خم بود ،بله ای گفت و برای اینکه کارش را مهم جلوه دهد، ادامه داد: راستش ،از آن موقع که بانوی جوان ، پیغامتان را به چاکرتان رساندند ، تا همین الان درگیرِ پیدا کردن آدرسی از محل اقامت او بودم . شکیب گلویی صاف کرد و گفت : تا آنجا که فهمیدم ، او از ولایت سیستان آمده است و محل اقامتش کاروانسرای یاقوت یک چشم است که در انتهای بازار ..... فرنگیس که حالا مطمئن شده بود این سرباز زبر و زرنگ توانسته محل اقامت سهراب را پیدا کند ،با صدایی که از شوق می لرزید ، حرف شکیب را قطع کرد و گفت : فردا صبح زود ، خودت را به قصر برسان و با اشاره به گلناز که در کنارش ایستاده بود ،ادامه داد: ترتیبی میدهم که با کالسکه ی سلطنتی همراه گلناز به همین کاروانسرا بروید و ایشان را با کمال ادب و احترام به قصر آورید و سپس اشاره ای به گلناز کرد. گلناز کیسه ای زر دوزی شده به طرف شکیب داد و گفت : این را بگیر ،اگر حرفت درست بود و توانستیم آن جوان را پیدا و به قصر آوریم ، شاهزاده خانم مشتلق خوبی به تو خواهند داد‌. شکیب که کیسه را گرفت ، فرنگیس به همراه گلناز حرکت کرد و در تاریکی پیش رویش گم شد. شکیب کیسه را چند بار به بالا پرتاب کرد و در حالیکه خنده ای شیرین می کرد با خود زمزمه نمود : وقت را دریاب، سهراب را دریاب که این جوان گنجی ست برای تو.... دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۵ 🎬 : شکیب با سرگرم کردن خود ،وقت کشی می کرد تا اینکه نزدیک غروب شد، چون سربا
دلدادگی ۴۶ 🎬 : صبح روز بعد ، آقا سید داخل کاروانسرای یاقوت یک چشم شد ، یاقوت که مانند هر روز روی حیاط خاکی کاروانسرا ایستاده بود و کارهای قلندر و دیگر شاگردان کاروانسرا را از نظر می گذراند تا چیزی کم و کسر نباشد ، متوجه آقا سید شد ، در حالیکه تسبیح به دست و ذکر گویان جلو می آمد . یاقوت با حالتی دست پاچه ، به سمت آقا سید رفت و در حالیکه دستانش را از هم باز کرده بود گفت : سلام....بَه بَه چه سعادتی امروز نصیب ما شده ، امر می فرمودید خدمت می‌رسیدم جناب.... آقا سید همانطور که لبخندی چهره ی مهربانش را پوشیده بود گفت : علیک السلام ، چطوری یاقوت خان؟ چکار می کنی با زحمت های ما؟ راستش دیگر طاقت نیاوردم ،پیغام و پسغام بدهم ، بعد از واقعه ی دیروز ،چون می دانستم احتمالاً میهمان ما حالش مساعد نیست ، صلاح دانستم که خودم برای دیدارش به کارونسرا بیایم. یاقوت خان که کاملا مشخص بود یکه خورده ،با مِن و مِن گفت : چوب کاری میفرمایید آقا....هر چه دیدیم نه زحمت بلکه رحمت بود ، در ضمن ، جناب سهراب خان ،که چند روز پیش خدمتتان عرض کردم، کاروانسرا را به مقصد مسابقه ترک کردند ، هنوز تشریف نیاوردند.... آقا سید که با شنیدن این حرف کمی مضطرب شده بود گفت : یعنی چه؟ اینجا نیامده است؟ پس کجاست؟ نکند...نکند از خراسان رفته؟! یاقوت یک چشم ، آه کوتاهی کشید و گفت : دیروز قلندر را فرستادم میدان خراسان و به او سپردم که چه سهراب برنده میدان،چه بازنده ی آن شد ، او را به کاروانسرا بیاورد ، اما این بچه ی کم عقل ،دیده که سهراب با شتاب و خشم ، سوار بر اسب از میدان خارج شده ،اما آنقدر عقلش نکشیده که او را تعقیب کند ، البته با آن اسب تیزرویی که سهراب دارد ، تعقیب قلندر هم ،فایده ای نداشت، چون به هر حال به او نمی رسید ... آقا سید با شنیدن این حرف به شتاب راه رفته را بازگشت و می خواست از کاروانسرا خارج شود که یاقوت یک چشم ،مانند کودکی در پی او میدوید گفت : کاش یک لحظه می آمدید و استکانی چای میل می کردید ، اما نگران نباشید ،طبق پرس و جویی که از دروازه بانان کردم ، سهراب از خراسان خارج نشده و همانطور که سید دورتر می شد ، یاقوت خان صدایش را بلند تر می برد و ادامه داد: مطمئن باشید او از خراسان خارج نشده ،چون با هنرنمایی که دیروز در میدان خراسان کرده ، کوچک و بزرگ این ولایت او را می شناسند ،پس اگر خارج شده بود ،حتما کسی میدید.... آقا سید همانطور که با عجله پیش میرفت ،زیر لب گفت : کاش آن طور باشد که تو می گویی... در همین حین ،کالسکه ی سلطنتی از کنار آقا سید عبور کرد و او اینقدر در عالم خود غرق بود که متوجه نشد ، کالسکه ی زیبای دربار وارد کاروانسرای یاقوت یک چشم شد.... دارد... 📝به قلم : ط_ حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧