eitaa logo
پروانه های وصال
5.8هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
17.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
نکات تربیتی مطالب متنوع🍁 برگزیده سخنان بزرگان🍁 اخبار روز🍁 آشپزی🍁 رمان مذهبی ادمین @Yamahdiii14 شما بهترین هستید که بهترین را انتخاب کرده اید 🌸 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات بلامانع است😍 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
مشاهده در ایتا
دانلود
43 🔶 یکی از ویژگی های زمان اینه که درمان بسیاری از دردهای انسان هست. 🔹 گاهی وقتا میشه که یه جوانی میگه من عاشق شدم و فلان دختر رو میخوام ولی نمیتونم باهاش ازدواج کنم. چیکار کنم؟ - هیچی! بذار یه چند سالی بگذره خیلی راحت فراموش میکنی... تمام این شور حرارتی که داری تموم میشه...😌 دوای دردت فقط زمان هست. - میگه نه آقا مگه میشه؟ 😳🤬 من تا آخر عمرم نمیتونم فراموشش کنم. دیگه لبخند روی لبای من نمیبینی، دیگه زندگی برام تموم شده و... ⭕️ ای بابا! چرا شلوغش میکنی؟! بذار زمان بگذره بعد قهقهه های مستانه تو رو میبینم!😊 🌷
شاهزاده ای در خدمت نوزدهم🎬: روز به شب رسید و کاروان در جایی اتراق کرد، در کاروان شایعه شده بود که فردا آخرین روز سفر است و بالاخره بعد از روزها سفر، به مدینه النبی می رسند. از شهرهای بسیاری گذشته بودند و میمونه، با چشم خود مردمی را که داعیهٔ مسلمانی داشتند ، دیده بود و پوشش خود را شبیه ،لباسهای زنان مسلمان نموده بود و عجیب در این پوشش راحت بود. همانطور که جلوی خیمه ای که برای او برپا کرده بودند نشسته بود و چشم به آتش پیش رو داشت و از شنیدن جرق جرق هیزم های در حال سوختن ، احساس گرما به او دست می داد ،با صدای گام هایی که به او نزدیک میشد ، سرش را بالا گرفت ، حالا میمونه خوب می دانست که چه کسی است ،درست است که نامش را نمی دانست از مدتها بود، که گوش به داستانهای زیبا و واقعی او سپرده بود و او با تمام وجود احساس می کرد که این مرد جوان ، علاقه ای به او دارد و در صدد کتمان آن است و میمونه هم سعی می کرد این علاقه را نادیده بگیرد ، چون درست است که به گفتهٔ آن مرد به جایی می رفت که شهر رسول خدا بود و با دیگر مکان ها فرق داشت و ادعای عدالت این دیار به گوش همگان رسیده بود ، اما هر چه بود ، میمونه به کنیزی می رفت و از آینده مبهمش خبر نداشت. مرد نزدیک شد و با فاصله ، آن طرف آتش رو به روی میمونه نشست و همانطور که قرص نانی داغ که چند دانه خرما روی آن به چشم می خورد را به طرف میمونه می داد گفت : بفرمایید نوش جان کنید. میمونه سری تکان داد و از گرفتن امتناع کرد و گفت : من هم مثل دیگر کاروانیان ،قوت خود را خورده ام ، شما از سهم خود به من نبخشید. سرباز با سماجتی در کلامش ،اصرار داشت که میمونه هم شریک غذایش شود و میمونه ، دانه ای خرما برداشت. سرباز جوان ، خرسند از این حرکت ، همانطور که لقمه ای نان به دهان می برد گفت : دیگر چه می خواهی بدانی؟! میمونه که صدها سؤال ذهنش را در بر گرفته بود گفت : از چگونگی ازدواج دختر پیامبر نگفتی... سرباز خیره به شعله های آتش شروع به گفتن نمود : فاطمه دختر پیامبر بود و معلوم است که خواستگاران زیادی دارند و هر کس برای نزدیک شدن به رسول خدا، تلاش می کند که او را از آنِ خود کند. بزرگان و ثروتمندان مدینه ، یکی یکی پا پیش گذاشتند و هر یک با وعدهٔ دادن مهریه ای زیاد و ثروتی انبوه ، خواستار ازدواج دختر رسول با خود شدند و حتی دو نفر از کسانی که دخترهایشان را به عقد پیامبر درآورده بودند، به نام عمر و ابوبکر با سماجت خواستگار او بودند . اما رسول خدا دست رد به سینهٔ همهٔ آنان زد ...آخر همه می دانستند که هر کسی هم کفو و همتای زهرا نمی شود. خداوند در تقدیر زهرا، همسری نوشته بود که چون او بزرگ و بزرگ زاده و مؤمن و متقی بود ، بزرگ مردی که در تمام عرب ، نمونه ای نداشت ، همان عزیزی که خداوند به یمن قدومش ،خانه اش را ارزانی داشت و کعبه برای به دنیا آمدن او مهیا شده بود و دیوارش از هم شکافته شد...آری علی اعلی باید داماد محمد شود که اگر علی نبود فاطمه همتایی نمی داشت. و چه زوج عزیزی که برای مقدم یکی از آسمان سوره نازل می شود و برای ورود دیگری کعبه تَرک می خورد و براستی که دنیا ، دنیا شده تا عشق علی و زهرا را به رخ آسمان بکشد، دنیا خلق شده تا تمام خلایق سرتعظیم به آستان مهر و ارادت این زوج فرود آورند... میمونه که بار دیگر دل درون سینه اش خود را محکم به قفس تن می کوبید ، با صدایی لرزان گفت : براستی که من هم ندیده ی رویشان....شده ام عاشق کوی شان، شده ام مجنونشان...کاش این شب به ساعتی بدل می شد و ما به چشم بهم زدنی در شهری بودیم که زهرا و علی در آنجا نفس می کشند.... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی
شاهزاده ای در خدمت بیستم🎬: صبح زود بود و کاروان به راه افتاد ، جنب و‌جوشی نامحسوس بین کاروانیان در گرفته بود ، یکی به فکر کالاهایی بود که برای فروش آورده بود و آن دیگری به فکر خرید وسائلی که فقط در یثرب پیدا می شد ، یکی به هدایای نجاشی می اندیشید و آن دیگری به مالکی که قرار بود از این به بعد در خدمتش ،زندگی را سر کند . اما در ذهن میمونه فقط رسیدن به رسول و خانواده اش بود ، او می خواست این خانوادهٔ آسمانی را از نزدیک ببیند و با شناخت آنها، خداوند جهان را بشناسد ، آخر اینان نوری از انور پروردگار عالمین بودند ، میمونه دل در دلش نبود برای رسیدن و بی تاب بود برای دیدار... هر چه جلوتر می رفتند ، باغ و بستانهای اطراف بیشتر و بیشتر می شد و در جای جای زمین، برکه ای ،چشمه ای و آبی گوارا به چشم می خورد ، دیگر از بیابان های سوزان و ریگ های آتشین عربستان خبری نبود ، انگار اینجا ،زمین هم تمام سبزه های پنهان درونش را عیان کرده بود تا آنها نیز گلی از جمال محمد بچینند.. روز رفته رفته به نیمه میرسید که دروازهٔ شهر مدینه النبی از دور پدیدار شد... سرباز جوان که اینک پیشاپیش کاروان در حرکت بود ، به شتاب ،خود را به محمل مخملین رسانید و با صدای بلند گفت : شاهزاده خانم، شاهزاده خانم...سر از پنجره بیرون کنید و سایه های شهر را ببینید ،دیگر انتظار به سر رسید. میمونه که خود نیز سرشار از هیجان بود ، پردهٔ محمل را بالا زد و همانطور که اشک شوق از چشمانش سرازیر شده بود آرام زیر لب زمزمه کرد : خدا را شکر....براستی که او نیز خدای نادیده را به خدایی برگزیده بود و سپس رو به سرباز جوان کرد و گفت : من از شما متشکرم که با داستانهای زیبایتان هم رنج سفر و هم غم اسارت و دوری از وطن را برایم هموار کردید ، اما از شما خواهشی دارم.. مرد جوان که لبخند کل صورتش را پوشانیده بود گفت : امر بفرمایید شاهزاده خانم، بنده در خدمتگذاری حاضرم... میمونه پردهٔ محمل را کمی پایین تر آورد و گفت : لطفاً دیگر به من نگویید شاهزاده خانم.... من اسیری بیش نیستم که بی گمان به کنیزی میروم ، هرچند که در مدینه النبی باشد ...کنیز کنیز است... درست است که در تقدیرم کنیزی نوشته شده است اما خوشحالم که به اسارت مسلمانان وکنیزی رسول خدا میروم... مرد جوان آهی بلند کشید و‌گفت : به روی چشم ، هر چه من از عدالت پیامبر بگویم تا نبینی باور نمی کنی ، پس باور کردن را به زمانی موکول می کنم که خود، به چشم خویشتن ببینی ادامه دارد.... 🖍به قلم :ط_حسینی
شاهزاده ای در خدمت بیست و یکم🎬: بالاخره کاروان بزرگ حبشی وارد یثرب شدند ، میمونه پرده محمل را بالا داده بود و می خواست از همین ابتدای ورود همه چیز را از نظر بگذراند . میمونه با تعجب به اطراف نگاه می کرد ، پیرامون کاروان دکان هایی از گل با سقفی پوشیده از شاخ و برگ نخلها وجود داشت و مشخص بود که هر کدام در پی کسب و کاری بنا شده ، یک جا خرما فروشی بود ، جای دیگر پارچه های رنگارنگ آویزان بود و کمی آن طرف تر ، شیر فروشی و در کنارش آهنگری و... اما چیزی که به نظر میمونه عجیب بود ، این بود که دکان ها با دربی باز و بدون اینکه صاحب دکان حضور داشته باشد به حال خود رهاشده بود ، انگار که صاحبان اینان ، خبری بس مسرت بخش شنیده بودند که اینچنین از مال و اموالشان دلکندن و معلوم نیست به کجا سرازیر شده اند... آن مرد جوان هم در کنار محمل نبود که میمونه ، باران سؤالاتش را بر سر او فرود آورد ، می خواست پرده محمل را فرو افکند که از دور صدایی بس زیبا که کلماتی زیباتر ادا می کرد به گوش او خورد«اشهدوان محمداً رسول الله» ... کسی که آن آواز را می خواند ، مشخص بود صاحب صدای زیبایی ست و انگار این شیرین ترین نغمه و شعری بود که تا به حال به گوش میمونه می رسید ، زیباترین آهنگی که انگار از ملکوت نشأت می گرفت. کاروانیان اندک اندک از کاروان جدا می شدند تا اینکه به جایی رسیدند که فقط بخش هدایا و اسرا باقی مانده بود. کنار دیوار بلندی در سایهٔ نخل های بارور ، دستور فرود دادند. سرباز جوان که صورتش از شوق برافروخته بود ، نزدیک میمونه که الان از شتر به زیر آمده بود شد و گفت : مژده بده که به مقصد رسیده ایم... میمونه که بوی خوشی از جانب سرباز می شنید ، نفسی عمیق کشید و‌گفت : به به چه عطر دل انگیزی... سرباز لبخندی زد و گفت : الان از محضر پیامبر می آیم ، به محض رسیدن کاروان به مدینه ، من زودتر راندم و خودم را به مسجدالنبی که الان کنارش هستید ، رساندم و این عطر ، عطر محمدی ست که بر جانم نشسته... میمونه با حالتی ناباورانه به دیوار بلند کنارش اشاره کرد و گفت : براستی این مسجدالنبی ست و اینک پیامبر در ورای این دیوار است ؟! مرد جوان حبشی چندبار سرش را تکان داد و سعی می کرد اشک شوقی را که از چشمانش سرازیر شده ، از دخترک اسیر مخفی کند... در همین زمان بود که از دور سواری با سرعت باد خود را به مسجد رساند و در طول آمدن با هیجانی زیاد فریاد میزد: خیبر را فتح کردیم....بگوش باشید حیدر کرار ، این اسدالله غالب ، این قهرمان عرب با یک ضرب دست ، درب قلعهٔ مستحکم خیبر را از جاکند...یهودیان تسلیم شدند.... میمونه که از هیجان آن مرد ،سراسر وجودش میلرزید ،گفت : می شود این سوار را به اینجا فراخوانی ، تا ببینیم چه می گوید؟! مرد جوان که انگار منتظر بود میمونه امر کند و او فی الفور اجرا کند ،دستی به روی چشم گذاشت و به طرف سوار که اینک به درب مسجد رسیده بود رفت... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی
شاهزاده ای در خدمت بیست و‌دوم🎬: در چشم بهم زدنی سواری خاک آلود با مرد جوان حبشی جلوی میمونه بود. مرد حبشی نگاهی به میمونه که مشخص بود ، بسیار کنجکاو است انداخت و‌گفت : ای برادر ؛ می شود هرآنچه که برای دیگران گفتی ،اینجا هم بازگو کنی؟ مرد که از خستگی راه ، نفس نفس می زد اما سخنی که می خواست بگوید ، گوییا انرژی مضاعفی به او‌می داد ، گفت : چند روز است که سپاهیان اسلام در جنگ با یهودیان خیبر بودند ، هر روز یکی از سرداران مسلمان برای فتح قلعه های مستحکم خیبر اقدام می کردند ، اما هر بار، شکست خورده و ناکام بر می گشتند، چند روز که گذشت و خبری از پیروزی نشد، پیامبر در جمع یارانش حاضر شد و فرمود : فردا پرچم را به دست رادمردی می سپارم که خداوند بدست او پیروزی را نصیب ما می کند. آن شب بحث بین تمام یاران پیامبر این بود که آن پرچمدار پیروز که خواهد بود؟ و هرکس به خودش ظن می برد و دعا می کرد این بزرگمرد شجاع او باشد تا اینکه صبح روز بعد مردم حضور پیامبر جمع شدند و منتظر بودند ، دل توی دل ملت نبود و هر کس امیدوار بود که پیامبر ، پرچم را به او بسپارد، اما پیامبر در بین یارانش چشم گرداند و گرداند، گویا مقصودش را نیافته بود و سراغ علی را گرفت. به آن حضرت عرض کردیم که علی بر اثر درد چشم بستری است ،پیامبر امر کرد که علی را بیاورند. علی که آمد، پیامبر از آب دهان مبارکش بر چشم علی کشید و برای او دعا فرمود. چشم درد علی بلافاصله برطرف شد ،بطوریکه انگار اصلا آن چشم بیمار نبوده است. سپس پیامبر، پرچم را به او داد و از او خواست که به میدان نبرد بشتابد. علی پرسید: یا رسول الله ، با آنها تا آنجا بجنگم که مسلمان شوند؟ پیامبر فرمود: به آرامی به سوی آنان برو ودر قلعه هایشان فرود آی و ایشان را به اسلام دعوت کن و حق خدا را بر آنان بگو، سوگند به خدا که اگر خداوند یک نفر را به دست تو هدایت کند، از شتران سرخ موی و گرانبها برای تو باارزش تر خواهد بود. علی، این شیر مرد دنیای اسلام به پیش رفت ، طوری محکم و ثابت قدم بر می داشت که انسان می پنداشت زمین زیر پاهایش به لرزش است و ستایش او را می نماید... حیدرکرار مانند همیشه با شجاعت و صلابت رفت و خیلی زود به مقصود رسید ، او مانند شیری ژیان با یک حرکت درب مستحکم و سنگین بزرگترین قلعه از قلعه های خیبر را از جا کند.... آری پرچمدار پیروزی که پیامبر وعده اش را داد کسی نبود جز قاتل عمروعبدود...همو که کعبه برای تولدش تَرک برداشت، همو که در شب لیلة المبیت از آسمان برایش آیه۲۰۷ سوره بقره نازل شد... میمونه غرق حیرت و شگفتی بود و با خود می گفت : براستی« علی» کیست؟ ادامه دارد.... 🖍به قلم : ط_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ياعلىُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🟢 قال : أوحى اللهُ إلى داودَ عليه السلام يا داودُ تُريدُ و اُريدُ ،فإن اكتَفَيتَ بما اُريدُ ممَّا تُريدُ كَفَيتُكَ ما تُريدُ ، و إن أبَيتَ إلّا ما تُريدُ أتعَبتُكَ فيما تُريدُ و كانَ ما تُريدُ . 🟢 خداوند به داود عليه السلام وحى كرد: اى داود ! تو بخواهى و من بخواهم . پس اگر بر خواسته من بسنده کنی ، هر آنچه خواهی تامین کنم و اگر تنها خواسته خود را بخواهی تو را در خواسته ات به مشقت اندازم و در انتها همان شود که من می خواهم . 🌹 سخنان امام صادق علیه السلام 📗 تحف العقول : ص : ۶۸۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗عصرتون پراز یاد خدا ☕️دقیقه هاتون بی نظیر 💗قلبتون مملو از ☕️محبـت و مهـر 💗وجودتون سلامت ☕️لحظاتتون سرشاراز آرامش 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲🏻📿 ★اگه نمیتونی دل نمازتو بخونی اینم راهکار…😉👆 👤استاد رفیعی .
✨﷽✨ ✍آیت الله حق‌شناس ✅وقتی جوان برای نماز شـب بلند میشود ؛ اما خوابش می آید و سرش به این طرف وآن طرف می رود چانه اش پایین می افتد. ✅پروردگار درهای آسمان را باز میکند و خطاب به ملائکــه می فرماید: "انظروا الی عبدی"یعنی به بنده من نگاه کنید ! » ✅خداوند علی اعلی افتخار میکند که ببینید این بنده من کاری را که بر او واجب نکرده ام چگونه به جا می آورد. ✅ پروردگار می فرماید: به او سه چیز مرحمت_میکنم : 1} اینکه گناهانش را می آمرزم 2} اینکه موفق به توبـه اش می کنم. 3} اینکه رزق وسیعی نصیبش می کنم ـ
✨ حسـاب و کتـاب ✨ راه غلبه بر نفس، محاسبه است. ✍ بعضی اولیای خدا یک دفتری همراه خود داشتند و هر کاری که می کردند می نوشتند، در آخر روز هم نشسته و حساب کارهای خود را می کردند که ما در این روز چه کردیم، چه مقدار اطاعت خداوند متعال را نمودیم، چه مقدار سرپیچی و نافرمانی کردیم. 💠 امام موسی کاظم (علیه السلام) فرمودند: از ما نیست کسی که هر روز به حساب نفس خود نرسد؛پس اگر کار خوبی انجام داده بود خدا را شکر کند و از خدا بخواهد که آن کار را بیشتر و بهتر بتواند انجام دهد و اگر کار بدی انجام داده بود استغفار و توبه نماید. (بحار الأنوار، ج‏67 / 72) 💠 حضرت رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمودند: انسان مؤمن نخواهد بود، تا این که به حساب نفسش برسد؛ شدیدتر از حسابرسی شریک با شریکش و مولی با بنده اش (بحار الأنوار، ج‏67 / 72) 💠 امام صادق (علیه السلام) نیز فرمودند: قلب، حرم خداوند متعال است پس در حرم او غیر او را ساکن نکن. 📚(بحار الأنوار ج‏67 /25) (جامع الاخبار 518)
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرفی که حالت رو خوش میکنه... ببینید و بشنوید از زبان استاد رنجبر 😍بسیار زیبا و شنیدنی👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خداوندا ✨خانه امیـدم را 🌸به یادت بر بلنـدترین ✨قله دلم بنا می کنم 🌸ای آرام جان ✨امشب تمام دوستـان 🌸و عـزیزانم را آرامشی ✨از جنس خودت ارزانی ده شبتون بخیر و نگاه خدا پناهتان 🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام برصبح فرحبخش هستی 💫سلام برپروردگار مهر و دوستی 🌸همان پروردگار صبح روحبخشی 💫که پاکی و قداستش 🌸مرا تا بیکرانه های هستی میبرد 💫و من به رسم تعظیم 🌸سر بر آستان سجودش می سایم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 💫 الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پر از خیر و برکت 🌸 🗓 امروز  یکشنبه ☀️  ۲   اردیبهشت   ١۴٠۳   ه. ش   🌙 ١۲   شوال    ١۴۴۵  ه.ق 🌲   ٢۱    آوریل   ٢٠٢۴    ميلادی 🌸🍃
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدایا🙏 در اولین یکشنبه اردیبهشت غم. مریضی ناراحتی وگرفتاری را ازخانه دوستانم دور بفرما 🙏 و امروز عطا فرما 🙏 به من و عزیزانم ثبات در ایمان برکت در کار پاکی در عشق رزق و روزی حلال سلامتی وخوشبختی🌺 آمیـــن یاذَالجَلالِ والاِکرام🙏 ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏 🌸🍃
💖 بـہ اولین یکشنبہ ماه اردیبهشت 🌙 خوش آمدید☕🌷😊 🌷صبحتون بخیر و شادے روزتون پربار و لحظاتتون شیرین 🌷براتون روزے آرام ولے پرشور و زیبا و پر از نغمـہ هاے شاد آرزو مے ڪنم🙏 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼هر که دارد 💜به دلش آرزوی زیاد ... 🌼بفرستد به 💜محمّد و آل محمّد صلوات زیاد 🌼آغاز روزی زیبا با صلوات بر 💜حضرت محمد وآل محمدص 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵صبح که می‌شود پنجره را باز کن 🍀بگذار بادی به سر و صورت🔍 🟥روزمرگی‌هایت بخورد 😋 🍀بقچه امروزت را 💼 🔵پر از مهربانی کن و راه بیفت 👣 🍀این روزها مردم ناامیدند😐 🟥کار سختی نیست لبخند بزن 😀 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸خدایا فراوانی را در زندگی ما جاری کن کلام‌مان را لبریز محبت کن انسانیت ما را کامل کن ما را جزءبندگان شاکر قرار ده نه شاکی 🌸خدایا به ما بیاموز هر صبح فرصت دوباره دوست به ما برای آموختن و بالیدن و آغازی برای تکاندن غبار از دل و نشاندن غنچه های عشق و محبت در دل 🌸بارالها پس یاریمان کن تا شروع دوباره زندگی پر باشد از عبودیت و بندگی و رضایت تو 🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واحد شمارش صبح🌞 آفتاب نیست☀️ دل ماست❤️ صبح هر روز ما به تعداد گلهای بهار🌸 خندیده ایم طلوع کرده ایم و آفتاب را بیدار کرده ایم☀️ 🌸صبحتون بیدار 🌸صبحتون خوشحال 🌸صبحتون بخیر 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام و صبور باش به قطار زمان فرصت بده او لحظات سخت و نا اميدی ات را با خود خواهد برد ... بعد از آن خوشبختی از راه خواهد رسيد و برايت آرزوهای خوشی را كه سفارش داده بودی خواهد آورد... محال است خداوند آرزویی در قلبت قرار دهد که برایش تدارک ندیده باشد... آرامش داشته باش دوست من🌸 🌸🍃
کوسه های داخل آکواریوم بیشتر از ۴۰ سانتی متر رشد نمیکنند. در حالیکه همونا تو اقیانوس رشدشون به چهار متر هم میرسه میخواستم بگم که بزرگ شدنت به محیطی که توش فعالیت میکنی و آدمایی که باهاشون ارتباط داری،خیلی بستگی داره با دقت بیشتری انتخابشون کن... 🌸🍃