فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتر از لازانیا نداریم انصافا😉🙈
مواد لازم برای ۶ نفر:
لازانیا یک بسته ۵۰۰ گرمی
گوشت چرخکرده ۴۰۰ گرم
پیاز دو عدد متوسط
فلفل دلمه ای ۲ عدد متوسط
قارچ ۳۵۰ گرم
ادویه ها شامل فلفل سیاه،زردچوبه،پودر سیر،پاپریکا و نمک به مقدار لازم
رب گوجه فرنگی ۲ قاشق سر پر
اورگانو به مقدار لازم
روغن به مقدار لازم
مواد لازم برای سس بشامل:
۲ قاشق غذاخوری آرد
۲ قاشق غذاخوری کره
۲/۵ لیوان شیر
نمک و فلفل به مقدار لازم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیموناد برزیلی🍸😀
مواد لازم :
لیمو ۸ عدد
کرم خامهای ½ قوطی
آب ۴ لیوان
کمی یخ
#لیموناد_برزیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجتالاسلام عالی
🔸در بلاهای آخرالزمان به
#امام_زمان پناه بیاورید...
کوتاه و شنیدنی👌
••••﴿﷽﴾••••-🕊⃝⃡
هنوز هم معلمـے ...
درس عشــق مےدهے ...
و درس مــردانگے
"تو" معلمِ هدایتـے
" هادےِ " راهـے ...
ڪلاست ، دلهاے ما
و تڪلیف هر روزمان ، شبیہ " شما " شدن 🌸🍃
#معلم_شهید_ابراهیم_هادے 🕊
#دلتون_روشن_بہ_نگاه_شهدا ✨
#سلام_صبحتون_شهدایی🕊🌷
💌 اگر دنیا با شما نبود، شکر نعمت کنید و به خاطر خدا صبر کنید.
لحظهای از خدا غافل نباشید و ذکر خدا بگوید و امام زمان (عج) را دعا کنید.
دنیا محل گذار است، دل به دنیا نبندید و برای آخرت توشه جمع کنید.
#وصیتنامه
شهید سید رحمان هاشمی🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمل مقدس عمل امام حسین علیه السلام...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🥀🕊
دائـم الوضـو بود!
موقـع اذان خیلیها میرفتنـد وضو بگیرنـد؛
ولی حسـن اذان و اقامـه میگفـت و
نمازش را شـروع میکرد.
میگفت"زمیـن جای جمـع کردن ثـوابه،
حیـف زمین خدا نیسـت که آدم
بدون وضو روش راه بـره..؟!
+شهید #حسن_طهرانیمقدم
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و ششم:
زمان می گذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما بازهم پلک هایش سنگین بود.
نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند.
همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند.
دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند.
انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود ،باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته اند.
گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند.
سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید.
سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه.
سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش زهراست..
سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد وگفت: این..این دختر ایرانی هست؟
الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید وگفت: نه این یه دختر فلسطینی هست..
سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟
الی خنده ریزی کرد وگفت: عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم..
سحر نگاهی به زهرا کرد وگفت:ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟!
الی آه کوتاهی کشید وگفت: خوب معلومه...دزدیدنش...مثل من ...مثل تو..
سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: دزدیدن؟...مثل من و تو؟!
یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را دزدیدن؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟
تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون..
الی خیره به جمع پیش رویش گفت : اگر ندزدیدن ...اگر ما اسیر اینا نیستیم،این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟
سحر با لکنت گفت: خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیر قانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم..
الی سری تکون داد و گفت: فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من ،یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچ کس بفهمه ما با لندن وارد شدیم...
سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن ،زندگی، آزادی
قسمت چهل و هفتم:
ماشین ها به ترتیب ایستادند، از ماشین اول سه تا خانم پیاده شدند، یکی با قد بلند و دوتا هم متوسط، هر سه مانند کارمندان یک ادارهٔ به خصوص کت و دامن سورمه ای رنگ با پیراهن سفید پوشیده بودند.
خانم ها به طرف جمع پیش رو آمدند، لیست های کاغذی در دست داشتند و از روی هر لیست اسامی افراد را می خواندند.
کل جمع را به سه گروه تقسیم کردند و هر خانم اسامی مربوط به خودش را می خواند و افرادی که نام می برد، پشت سرش قرار می گرفتند.
هنوز اسم الی و سحر را نخوانده بودند، الی نزدیک سحر شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد: احتمالا ما را از هم جدا می کنند و هر کدام باید کار به خصوصی براشون انجام بدیم، موبایل و... هم نداریم، امکان داره دیگه هیچ وقت همدیگه را نبینیم..
سحر با شنیدن این حرف لرزه به اندامش افتاد وگفت: پس...پس من چکار کنم؟! الی من می خوام با تو بیام.
الی نگاهی به آسمان کرد و همانطور که دست سحر را در دستش میگرفت گفت: انتخاب با ما نیست که...اما امیدت به خدا باشه و بعد چیزی را در مشت سحر جای داد و گفت، اینو از خودت جدا نکن...به هیچ وجه نگذار کسی از وجودش با خبر بشه...اگر باز بازرسیت کردن یه جوری که به عقل میرسه پنهانش کن ، بازم میگم به هیچ وجه از خودت جداش نکن..
سحر که با تعجب حرفهای الی را گوش میکرد، آهسته مشتش را باز کرد و تا چشمش به یکی از دوقلبی که قبلا به زنجیر یادگاری از مادر الی افتاد گفت:اوه نه!! این یادگار مادرت هست..نمی تونم قبول کنم، بعدم این قلب کوچولو چه کمکی به من میکنه؟! فک میکنی روزی بتونم بفروشمش و..
الی به میان حرف سحر پرید و گفت: وقت نیست، چونه نزن، اینا دو تا قلب بودن، یکیش را من دارم...من به معجزهٔ این قلبها ایمان دارم...تو هم باور کن که میتونه معجزه کنه..
سحر مشتش را بهم فشرد و روی قلبش گذاشت و زیر لب از خدا کمک خواست.
در همین حین یکی از خانم ها اسم الی را خواند...
الی همانطور که به طرف اون خانم میرفت با اشاره به سحر فهماند که مراقب اون قلب کوچولو باشد.
بالاخره هر گروه مشخص شد، الی به همراه چند دختر و پسر که توی یک رنج سنی بودند با همون خانم قد بلند به سمت ماشینی رفتند.
سارینا و نازگل هم انگار توی یه گروه بودند و با چند تا دختر و پسر دیگه همراه شدند.
و سحر ماند و چهار دختر بچه کوچک که یکیشون همون زهرا کوچولو بود و خیلی عجیب بود که گروه سحر ،بزرگترینشان سحر بود و بقیه کودک بودند و البته همه شان دختر بودند و پسری در این گروه نبود.
سحر که بغض گلویش را می فشرد با تکان دادن دست از الی و سارینا و نازگل خدا حافظی کرد و به سمت ماشینی رفتند که به طرفش هدایت میشدند.
زهرا کوچولو خودش را به سحر چسپانده بود، انگار که سحر خواهر و مادر و همه کس این دخترک بود و در غوغای احساسات بد، این چسپیدن زهرا حس خوبی به سحر میداد .
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ادامه قسمت۴۷
سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و آن خانم هم که گوییا به نوعی سرپرست و مراقب آنها بود حرکت کردند.
ان خانم کوچکترین حرفی نمیزد که سحر بداند به کدام زبان مسلط هست .
سحر با خود فکر می کرد ، به راستی جولیا کجای این ماجرا قرار دارد؟! و آنهمه حرفهای رؤیایی که میزد چطور بر باد رفته؟! و اصلا سحر الان توی این ماشین چه می کند؟!
وعاقبتش چه خواهد شد؟ با این فکر پشتش یخ کرد انگار سطل آبی بر سرش فرو ریخته باشند، سحر قلب کوچک طلایی را که در مشتش بود فشار داد و با خود گفت: براستی مگر تو چه قدرتی داری؟ و بعد سرش را به شیشهٔ دودی ماشین چسپانید و آسمان را نگاه کرد و زیر لب گفت: خدایا اشتباه کردم...غلط کردم...تو را به جان خوبان درگاهت اینبار دستم را بگیر، قول میدهم بندهٔ خوبی شوم و دور و بر گناه را خط بکشم...اصلا...اصلا از امروز نمازم را شروع میکنم تا ثابت کنم که روی حرفم هستم.
همانطور که نذرش را زیر لب تکرار می کرد متوجهٔ زهرا شد که به اوخیره شده، اشک گوشهٔ چشمش را گرفت تا این دخترک با دیدن آن ناراحت نشود..
زهرا همانطور که خیره به صورت سحر بود زیر لب تکرار کرد:اُمی...
و سحر اینقدر عربی می دانست که این دخترک او را شبیه مادرش یافته و گویا به او امیدها دارد...سحر دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و زیر لب گفت: خدایا، نجاتمان بده که امید همه تو هستی و در همین حین نگاهی به دو دخترک کنار زهرا انداخت که آنها هم در سن و سال زهرا بودند.
دخترهای کوچولو مثل جوجه های رنگی گردنشان شل شده بود و انگار اینقدر خسته بودند که سکوت ماشین آنها را به سمت خواب کشیده بود.
وارد شهری پر از هیاهو شدند..
شهری که به احتمال زیاد لندن بود..مرکز کشوری که به روباه پیر معروف است«انگلیس»..
سحر آنقدر گرفتار افکار آزار دهنده بود که اصلا به اطراف توجه نداشت، دیگر دیدن یک کشور خارجی و به اصطلاح متمدن او را به هیجان نمی آورد..
از پشت شیشه های دودی مردمی را می دید که انگار آنها هم دودی بودند..
بعد از گذشت نیم ساعت و گذشتن از کوچه و خیابان های زیادی ،بالاخره ماشین جلوی خانه ای نه چندان بزرگ ایستاد.
ظاهر خانه نشان میداد که نوساز نیست، خانه ای با دیوارهای قرمز رنگ رفته و سقفی شیروانی، درب میله مانندی مانند میله های زندان، ورودی آنجا بود و پس از گذشتن از حیاطی کوچک و بالا رفتن از سه پله کم عرض، به درب اصلی ساختمان که دری چوبی و سیاهرنگ بود رسیدند.
سحر چمدانش را در یک دست و دست زهرا در دست دیگرش بود و آن دو دخترک دیگر هم که انگار به زور خود را به دنبال آنها میکشیدند در پی شان بودند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و هشتم:
به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک ،با هالی که به نظر می رسید بیشتر از ده متر نیست.
آشپز خانه اوپن و کوچکی روبه روی درب ورودی بود و یک طرف اوپن آشپزخانه به راهرویی کم عرض می خورد که سه تا درب در آنجا به چشم می خورد.
داخل هال دو کاناپه که یکی سه نفره و یکی دونفره بود به چشم می خورد .
کنار اوپن هم دو تا صندلی چوبی که پایه های بلندی داشتند ، وجود داشت.
وارد ساختمان که شدیم ، ما چهار دختر مانند آدم های سرگردان کنار ورودی ایستادیم.
خانوم همراه مان ،یکی از صندلی های چوبی را رو به ما تنظیم کرد و بعد همانطور که سرتا پای ما را با نگاهش آنالیز میکرد سری تکان داد و بعد نگاهش روی من خیره شد و بعد با زبان انگلیسی گفت: سحر درسته؟
من سری تکان دادم اون خانم گفت: اسم من کریستا هست، قراره یه مدت اینجا با هم زندگی کنیم و تحت فرمان من باشین...منم زن مهربونی هستم به شرطی هر چی بگم ،بگین چشم ،اما اگر قرار باشه مشکل بوجود بیارین ،من خیلی ترسناک میشم خییلی...
بچه ها خیره به دهان کریستا ،چون حتما چیزی از حرفهای اون نمی فهمیدن.
کریستا به راهرو اشاره کرد و گفت: در اول سمت راست حمام و توالت هست
و درب بعدیش هم اتاق شما دخترا و در روبرو سمت چپ هم اتاق من هست.
کریستا از جاش بلند شد و همانطور که به سمت من میومد ادامه داد: تو باید مواظب بقیه دخترا باشی و اگر مشکلی داشتن به من بگو و بعد در اتاق را نشان داد و گفت: حالا هم برید داخل اتاق..
همانطور که نفسم را آروم بیرون میدادم به سه دختر بچه های کنارم اشاره کردم تا به سمت اتاق بریم..
در دلم خوشحال بودم که اینجا مثل استانبول ما را تفتیش نکردند، آخه قلب کوچک طلایی داخل مشتم بود و کلی عرق کرده بود.
به ترتیب وارد اتاق شدیم و درب را پشت سرمون بستم، چون زبان بچه ها را که عربی بود بلد نبودم با اشاره بهشون فهموندم که از چهار تختی که کنار هم ردیف شده بود یکی را انتخاب کنند.
اما هیچ کدامشان از جاشون تکون نخوردند.
به ناچار همانطور که زیر لب تکرار می کردم ، چقد شبیه اتاق بیمارستان است، به سمت تختی رفتم که کنار پنجرهٔ کوچک اتاق بود.
چمدان دستم را به زور بین دیوار و تخت جای دادم ،همانطور که کت تنم را در می آوردم نگاهی به بچه ها که مثل عروسک های گچی ،با چشم های معصومشون به من نگاه میکردند کردم و اشاره کردم که هر کدام تختی انتخاب کنند.
زهرا سریع به سمت من آمد و روی تختی که بغل تخت من بود نشیت و با احتیاط و خیلی آهسته گفت: من می خوام اینجا باشم..
با تعجب به سمتش برگشتم کنار تخت زانو زدم و با دست هام صورتش را قاب گرفتم وگفتم: تو مگه فلسطینی نیستی؟!
سرش را به نشانه بله تکون داد..
پس گفتم: از کجا انگلیسی یاد گرفتی؟
زهرا چشمهاش برقی زدند و گفت:...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#تقویت_عزت_نفس 68
🔶 واقعا نمیشه که آدم اسم خودش رو مسلمان بذاره ولی هر روز حداقل یه بار قرآن نخونه!
💥 قرآن شفاء هست. درمان میکنه بیماری های روح و جسم انسان رو....
همین که آدم قرآن میخونه خود قرآن میگرده و عیوب روح ما رو پیدا میکنه و اصلاحشون میکنه.
💢 هر وقت دیدید توی زندگی خیلی عصبی و نگران و اندوهگین شدید بدونید که یه چیزای الکی رو خیلی برای خودتون بزرگ کردید.
مثلا خانم خیییییلی براش مهمه که از شوهرش محبت دریافت کنه!
🔺 بنده خدا چرا انقدر این موضوع برات مهمه؟! بی خیال! 😌
میگه نههههههههه! من محبت میخوامممممممم. دارم دیونه میشمممممم 😭
کافیه این خانم بره چند صفحه قرآن بخونه و به معانی ایات فکر کنه...
💠
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ
💫قال الصادق عليه السلام :
ولاينى لِعَلِىَّ بنِ أبى طالبٍ عليه السلام
أحبُّ إلىَّ مِن ولادتى مِنهُ ،
لِأنَّ ولايتى لِعَلِىِّ بنِ أبى طالبِ فرضٌ ،
و ولادتى مِنهُ فَضلٌ .
💫 امام صادق عليه السلام فرمود :
💢ولايت على بن ابى طالب عليه السلام
نزد من محبوب تر است
از اين كه من از نسل او پدید آمده ام،
زیرا ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام
بر من واجب است ،
در صورتی که ولادت من از او تنها یک
فضیلت است .
📗 : هزار حدیث در فضایل امام علی
علیه السلام
ص : ۲۸۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بعضیها در خلوت از شهیدرئیسی تعریف میکردند،اما جلوی دوربین کارشان تخریب ایشان بود!
💥مهدیمجاهد از خاطرات خود با شهید آیتالله رئیسی میگوید.
💥گفتگوی اختصاصی مهدی مجاهد با وحید یامینپور از ناگفتههای سیدالشهدای خدمت
جوری که حسام الدین آشنا و محمود صادقی دارن شورای راهبردی ظریف رو میکوبند انگار سهمیه شون تو پست ها کم شده
تشبیه ظریف به خر؟؟؟
حسام الدین آشنا!!!!!
عجب ....
✍️ مهدی اسلامی
#جبهه_انقلابی
#آنتی_فتنه
#بصیرت
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
⁉️ واقعا دلواپس آبروی ایرانید؟
▪️از آخرین باری که مردم را بهخاطر رنگ ریش و عبا تشویق به رأی دادن کردی یک دهه میگذرد، البته از شما بیش از این توقعی نیست!
شاید برای همین بود که به چهارسال نرسیده دوستانتان پشیمان شدند و رأیشان را پس گرفتند و رئیسجمهوری را که برایش یقه پاره میکردند، گردن نگرفتند.
▪️بههرحال لازم به تذکر است که رئیس جمهور منتخب، روز ثبتنام در ستاد انتخابات کشور نیز همین کاپشن (احمدینژادی) را برتن داشتند همینطور در تمامی مناظرات و برنامهها و مستندهای انتخاباتیشان!
لحن کلامشان، ادبیات گفتارشان، زبان بدنشان همه و همه همین بود؛ در همین سطح و شیوه که الان توجهتان را جلب کرده!
▪️اگر نگاهتان تا این حد راکد در نوع پوشش و ادبیات کلامی افراد است، الان دیر شده!
▪️نگرانیتان برای آبروی ایران در سطح بینالملل شاید به ظاهر قابل تأمل باشد، اما اولین چیزی که به نظر میرسد سطح ارتباط این موضوع با رأی و نظر جنابعالیست؛ بهتر است عرصه را خلوت کنید چراکه رئیس جمهور خودش مدیربرنامه دارد!
👈مورد بعدی که اتفاقاً مهمتر است و باعث میشود این تذکر شما توی ذوق بزند و اصلاً به دل ننشیند، عملکرد شما دربرابر ساخت فیلمهایی با مضامین ضدایرانی، ضد ملی و نهایت سیاهنمایی و چرک و خشن نشان دادن چهرهی ایران اسلامی است!
👈ذوقی که از جایزه بردن فیلمها یا اظهارات افرادی که به غلط و به ناحق آبروی فرهنگ اصیل و فاخر این مملکت را به تاراج میبرد؛ درست مثل دم خروسی است که با این ادعای دلسوزی برای آبروی ایران در مجامع بینالمللی سازگار نیست!
📝نرجس احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله مرتضی تهرانی:
یمن محل حضور امام زمان (عج) است و بیشترین سرداران سپاه حضرت ایرانیان هستند
در واقع الان اسرائیل مستقیما با لشگر امام زمان درگیر شده
#سپاه_یمانی
#آنتی_فتنه
#طوفان_الأقصی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🎥 وزیر ارشاد:
یکبار کسی به آقای رئیسی گفت خداروشکر که بین شما و آقا هماهنگی کامل هست. آقای #رئیسی گفت: «این حرف را نزنید. این حرف یعنی من یک آهنگی دارم و آقا یک آهنگی دارند، ولی من در برابر ولی فقیه آهنگی ندارم، من تابعام...» #شهید_جمهور #شهید_رئیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🎥انتقاد کوچک زاده از #پزشکیان: با #ظریف نمیتوان کشور را به وحدت رساند
🔸آقای رئیس جمهور منتخب شما دعوت به وحدت میکنید و آنرا لازمه تحقق همه پیشرفتها و خوشبختیها برای ملت ایران میدانید نمیشود با سمبل اختلاف و سمبل نفاق در کشور یعنی محمد جواد ظریف این مملکت را به وحدت رساند.
🔸محمد جواد ظریف که در کارگروهایش آدم هایی که اصل روحانیت و #جمهوری_اسلامی را نفی می کنند وزیر معرفی کند.
🌠☫﷽☫🌠
🏴 روز هفتم چله زیارت عاشورا، از #عاشورا تا اربعین
آیتالله سید علی آقای قاضی یک چله زیارت عاشورا میگرفتند و آغاز آن را از روز عاشورا تا اربعین قرار میدادند
بسیاری از علماء و بزرگان و اهل معرفت بر گرفتن این #چله_زیارت_عاشورا تاکید دارند. بخصوص برای حوائج ویژه. شروع از روز عاشورا به مدت چهل روز #محرم
🌠☫﷽☫🌠
🚨 بدعتهای خطرناک🚨
✔️ اولین بار است که در چینش مدیران کشور پس از یک #انتخابات، قوم و مذهب و امتیازبندی شیعه- سنی به گفتمان مسئولان امر تبدیل میشود و این روند میتواند ابعاد خطرناکی پیدا کند. آنچه فاجعه است اینکه ابتدا ایران را تجزیه شده فرض میکنند و حقالسهم میدهند و سپس نام آن را «وحدت ملی» میگذارند و گویی ایران فقط دو قوم کرد و بلوچ دارد و تمام و به این فکر نمیکنند که بعدش چه خواهد شد!
✔️ اشکال دوم این است که اهل سنت را اقلیت فرض میکنند، حال آنکه در قانون اساسی جزء اصل مربوط به رئیسجمهور (پاسدار مذهب رسمی) موضوع صرفاً مسلمانی است و اهل سنت ایران در قانون اساسی و در قوانین موضوعه اقلیت محسوب نمیشوند.
✔️ آنچه ریاکارانه و پرسروصدا انجام میشود، ایجاد قدرالسهم است. مثلاً تاکنون گفته شده است چند آذری در کابینه و استانداریها و ... باشند؟ یک وقت پنج آذری عضو کابینهاند، یک روز دو نفر و یک روز یک نفر و ممکن است یک دوره اصلاً نباشد. عدم تقسیم قومی یعنی همین باشد. #ظریف #پزشکیان
✍ عبدالله گنجی