فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب:
باید کاری بکنیم که بچهها دست #مادر را حتماً ببوسند... ✨❤️
🔹 قوانین مهمی لازم است وجود داشته باشد که جلوی مظلومیت زنان ضعیف و ستمزده و مظلوم را بگیرد.
من موظفم در قبال حال خودم؛
موظفم که خوب بمانم و زمین که خوردم و غمگین که بودم، زودتر بلند شوم و دوباره لبخند بزنم و دوباره امیدهای جدیدی برای خودم دستوپا کنم. من موظفم که زود خوب شوم و زود دردهام را التیام ببخشم و زود زخمهام را ترمیم کنم؛ چون اساساً غمگین بودنِ من، چیزی را درست نمیکند، بلکه همه چیز را
بدتر میکند!
من موظفم به دوری از هرچیز و هرکس و هر مکانی که حال مرا بد میکند. موظفم به درست زیستن، درست انتخاب کردن و درست معاشرت کردن و درست وقت گذراندن؛ جوری که قبل از هر چیزی، حال دلم خوب باشد.
🖊 #نرگس_صرافیان_طوفان
❄️⛄️🌨⛄️❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
💕10 جمله بسیار زیبا :
1-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید . . .
قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید . . .
2-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد . . .
3- ایستادگی کن تا روشن بمانی . شمع های افتاده خاموش می شوند . ..
4- دوست بدار کسی را که دوستت دارد . . . حتی اگر غلام درگاهت باشد.
با کسانیکه دوستت ندارند ، دشمنی مکن هرگز .
5- هیچ کدام از ما با “ای کاش” . . .
به جایی نرسیدهایم . . .
6- “زمان” وفاداریه آدمها را ثابت میکند . . .
نه “زبان” . . .
7- همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوانیم بگوئیم . . .
اما گفته ها را نمیتوانیم پس بگیریم . . .
8- خودبینی ، دیدن خود نیست . . .
خودبینی . ندیدن دیگران است . . .
9- هیچ آرایشی شخصیت زشت را
نمی پوشاند . . .
10- آدمـها را به اندازه لیاقت آنها دوست بدار و به اندازه ظــرفیت آنها ابراز کن.
❄️⛄️🌨⛄️❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🌱هرگز نمازت را ترک مکن
🌸میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
✅از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله صلےالله علیه وآله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
مي بخشد.
✅به نیت دعوت برای "نماز" برای چند نفر بفرست
❄️⛄️🌨⛄️❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من(۳۰) فرزانهـ متوجه نشدم... مگه تو نخریدی؟؟!! سحرـنه اینو بهنام خریده برای معذرت خ
#داستان_روزگا_ من (۳۱)
پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم اونجا یه زنگ به بچه ها بزنیم
فرزانه ـ مگه کارت داری ؟؟
اره یکی خریدم برا روز مبادا که از بیرون راحت در تماس باشیم
😌😌😌😌
رفتیمو سحر کارت و وارد کرد و شماره ی شاهین و گرفت
بعد ۵تا بوق خوردن ...
سحر ـ الوووو...
شاهین ـ الوو ... سلاااام خانم خانمااا...چه عجب یادی از ما کردین ...کجایی؟؟؟
سحرـسلام تازه از مدرسه تعطیل شدیم ...تازه شم ما همیشه به یاد شما هستیم
فرزانه هم پیشمه گفتیم یه زنگی بهتون بزنیم و یه حال و احوالی ازتون بپرسیم
دمتون گرم ...چه خبرا سحری؟؟
سلامتی
شاهینـ راستی ما یه خونه جدید خریدیم نمیخوای تبریک بگی؟؟؟
عه جدی مبارکهههه...مگه خونه نداشتین ؟!!
چرا ولی یه خونه مجردی منو و بهنام خریدیم
سحرـ چه خوب پس مستقل شدین برا خودتون 😏😏
اره ما اینیم دیگه یه پا مردیم واسه خودمون 😌😌😌
سحرـ پس یه شیرینی بهمون بدهکارین
بهنامم درست بغل دسته شاهین نشسته بود گوشیم روی بلندگو بود و بهنامم گوش میداد
بهنام یه چشمک به شاهین زدو با اشاره گفت بگوو بیان اینجا شیرینی بخورن 😉😉😉
شاهین ـ پس الان از ما شیرینی میخواین ؟
بله که میخوایم یعنی میخواین ندین ..ای نامردا😒😒
منم همش به سحر میگفتم زود باش دیگه چقدر طولش میدی قطع کن بریم دیرمون میشه
😰😰😰😰
شاهینـ نه ولی هرکی بخواد شیرینی بخوره بیاد خونمون ...
هم اینجارو ببینه هم شیرینی شو بخوره... میاین دیگه؟؟
😏😏😏😏
سحر ـ نمیدونم والا باید از فرزانه بپرسم . اگه شد که میایم
شاهین ـ نه دیگه اگرو اما نداریم باید بیاین وگرنه دلخور میشیم ...اصلا همین بعدازظهر
بیاین !!!
سحرـبعدازظهر؟؟؟!!
فرزانه بعدازظهر میتونی بریم قرار؟؟
فرزانهـ نه نه اصلا امروز نمیشه بگو نه
سحر ـ فرزانه میگه امروز نه کار داره
باشه پس بمونه برای فردا ...اما دیگه بهونه نداریماااا؟؟
عه شاهین داره اعتبار کارتم تموم میشه ...باشه باشه بهت خبر میدم فعلا خداحافظ
سحر گوشی رو قطع کردو رو به من گفت فرزانه چرا امروز نمیشه مسخره...
ببخشیدا سحر جون اگه امروز میرفتیم من چی می پوشیدم
لابد همون مانتو کوچیکه!!!
😒😒😒😒
پس تو دردت مانتو بود فقط ای خل و چل ولی شیطون انگاری توهم دلت پیشش گیر کرده میخوای براش تیپ بزنی اره
😄😄😄😄😏😏
نه جوونم فقط میخوام ظاهرم خوب باشه همین
😅😅😅😅😅
اره جون عمت تو گفتی و من باور کردم به نظرت الان بالا سره من دوتا گوشه درازه یا یه دمه دراز دارم اره فرزانه؟؟!
😉😉😄😄
با این حرفش زدیم زیر خنده و دوییدیم سمت خونه تا دیرمون نشه
😆😆😆😆😆
🏃🏃🏃🏃🏃
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگا_ من (۳۱) پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم اونجا یه زنگ به بچه ها بزنیم
#داستان_روزگار_من(۳۲)
بعد از انجام تکالیفم رفتم تا به مامانم کمک کنم
مامان تو اتاق نشسته بود و کلی لباس رو زمین ولوو شده بود
مامان چه خبره اینجا چیکار میکنی؟؟!
هیچی دخترم دارم لباسایی که کهنه شدن یا دیگه استفاده نمیکنیم و جدا میکنم ...
کمک نمیخوای مامان ؟؟؟
درسات تموم شد ...اره زیاد نبود خوندنی که نداشتم نوشتنی هم یه صفحه بیشتر نبود
خب پس بشین این لباسایی رو که گذاشتم کنار تاشون کن
روبه روی مامان نشستم و شروع کردم به تا کردن
مامااان!......جانم...
یادته دیروز گفتی با دوست خاله اعظم اشنا شدی و یه مغازع لباس فروشی داره ؟؟!!
اره یادمه چطور؟؟
خودمو لوس کردمو رفتم دستمو انداختم دور گردن مامان گفتم
مامان جونم مامانی ....
بریم امروز یه سر مغازه اش لباساشو ببینیم جوونه من ماماان...
اخه بلد نیستم که ، ادرس نگرفتم ازش...
خب با خاله اعظم و سحر بریم
دخترم اونجوری مزاحم مردم میشیم
فرزانه ـ نه چه مزاحمتی من خودم به سحر زنگ میزنم باشه مامان؟؟
امان از دست تو به یه چیز پیله کنی مگه ول کن میشی باشه برو زنگ بزن اما اول باید کارمون تموم بشه بعد
باشه سرورم الان خودم همشو سره ایکی ثانیه جمع میکنم اصلا غمت نباشه مادر من
خب بازم زبون ریختنت شروع شد ... دیگه دیگه😄😄😄
با سحر اینا هماهنگ کردیمو رفتیم مغازه ی سهیلا خانم
مغازش زیادم بزرگ نبود اما خیلی دکورش شیک بود مخصوصا مدلای لباساش حرف نداشت اصلا نمیدونستم کدومو نگاه کنم سحر یه اشاره به من کرد
فرزانه بیا این مانتو رو ببین چه خوشگله ... اره خیلی قشنگه اما جلوش نه زیپی نه دکمه ای ..
خب ایکیو این مدلشه ...
این چه جور مدلیه که بی دکمس یعنی جلوش همین جور بازه😒😒😒😒
ببین فرزانه از زیرش یه زیر سارافونیه کوتاه تقریبا یه وجب بالای زانو می پوشی اینم از روش
تازه بعضی ها فقط با پیرهن و شلوارن اینم از روش میپوشن
والا من اصلا اونجوری نمیتونم یعنی مامانم عمرا بزاره حتی به این یه وجب بالای زانو هم شاید گیر بده نه نمیذاره ...
سحر ـ منم یکی از اینا دارم حالا شایدم اجازه داد بهش بگوو
ماماان...ماماان...
جانم...
مامان یه لحظه بیا ...
چیه دخترم ؟؟
این چه جوریه مامان ؟؟؟
این برای تو خونه خوبه ...
نه مامان این بیرونیه ...
مامان خندیدو گفت این بیرونیه؟؟!!
اخه کدوم ادم عاقلی اینو بیرون میپوشه
سحر ـ خاله الان همه دخترا می پوشن منم دارم
مامان ـ اخه خاله جون زشته مردم با یه دیده بدی نگاه میکنن
اعظم خانم اومد جلو و گفت
ای بابا مرجان جون اینا جوونن بذار خوش باشن 😄😄
اخه اعظم جان خودت که شرایطه مارو میدونی !!!
درسته اما نمیشه بخاطر این شرایط دخترتو قربانی کنی بذار خوش باشه سحرم یکی از اینا داره
مامان بعده یه خورده مکث کردن گفت باشه اما فرزانه باید از روش چادر سر کنی بیرون رفتنی باشه؟؟؟
باشه مامان جوون 😊😊
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من(۳۲) بعد از انجام تکالیفم رفتم تا به مامانم کمک کنم مامان تو اتاق نشسته بود و کل
#داستان_روزگار_من(۳۳)
فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝🍝🍝🍝
زیر چشمی به مامان نگاه میکردم که چه جوری بهش بگم 👀 👀 👀
چه بهونه ای بیارم که بعدازظهر میخوایم بریم بیرون شروع کردم به مقدمه چینی
وااای مامان این روزا خیلی میترسم
از چی؟؟.؟
هر چی درسامون جلوتر میره مشکل تر میشه میترسم موفق نشم 😫😫
معلممون گفته که باید تو کلاس اضافه ها شرکت کنیم اجباری هم هست امروز بعدازظهرم اولین جلسشه تو مدرسه
مامانـ خب دخترم شرکت کن لابد براتون مفیده که گذاشته و اجبار میکنه
اره مامان از ساعت ۳شروع میشه اما من باید ۲/۵اماده بشم راه بیفتم 🚶🚶🚶
باید به سحرم یه زنگ ☎️ بزنم اون گیجه یادش میره
بشقاب غذامو که تموم کردم بلند شدم رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم 📞📞
شماره گرفتم بعد ۳بوق اعظم خانم جواب داد الووو...
الوو سلام خاله..
سلام فرزانه جون خوبی مامانت چطوره ؟؟!!
شکر ماهم خوبیم سحر خونست
اره عزیزم داره ناهار میخوره
باشه پس،بهش بگین کلاس اضافه داریم ساعت ۲:۳۰ اماده باشه میام دنبالش...
باشه گلم بهش میگم کاری نداری
نه خاله خدا حافظ
رفتم سفره رو جمع کنم که مامان خودش داشت جمع میکرد گفتم مامان داشتم میومدم جمع کنم...
نه دخترم تو زود اماده شو که دیرت نشه دیگه دوتا بشقاب چیه که بذارم تو بیای☺️☺️
دستت درد نکنه پس من برم اماده شم . فرزانه فقط مثل اون روز دیر نکنی مامان جان...
نه خیالت راحت اون سری حواسمون به کتاب خوندن پرت شد📖📖📖📚📚
رفتم تو اتاق زود لباسامو پوشیدم صورتمو کرم زدم و یه کوچولو ریمل که اصلا مشخص نبود 💄💄💄رڗ لب و ریملم انداختم تو کیفم
👜👜👜👜👜
چون نمی شد جلوی مامان با ارایش از خونه برم بیرون شک می کرد .
چادرمو سر کردمو از اتاق خارج شدم مامان کاری نداری من دارن میرم ...
نه ،دخترم پول داری پیشت ؟؟
پول... نه ندارم
وایسا بهت بدم یه وقت دلت ضعف کرد چیزی بخری بخوری
😖😖😖
مامان از کیف پولش ۲۰تومن در اوردو داد بهم 💶💶
مرسی مامان 😊😊خداحافظ
برو به سلامت...
من که از در اومدم بیرون سحرم همزمان با من در اومد
سحر تو راه گفت این چادر چیه ؟؟؟😒😒😒😒
خیلی ضایع شدی دقیقا مثل اون دختریه امل شدی خواهشن درش بیار 😠😠😠😠
اخه مانتووم جلوش بازه خجالت میکشم 😥😥😥
خب مانتو تو هم مثل منه دیگه
بزارش تو کیفت چادرتو... بیا بریم این کوچه یه خرده ارایش کنیم هول هولکی یه رژ لب زدیمو و ریمل ومدادم کشیدیم
سحر که موهاش بیرون بود منم گذاشتم بیرون .رفتیم سر خیابون سوار تاکسی شدیم
🚕🚕🚕🚕🚕🚕
از شانسمون همش میخوردیم به ترافیک بلاخره رسیدیم به همون ادرسی که بهمون داده بودن ...
یه خونه اپارتمانی بود واحد سوم 🏨🏨🏨🏨
اسانسورشم خراب بود ناچار از پله ها رفتیم سحرـ فک کنم اینجاست درو زدیمو شاهین
اومد جلوی در...
به به خوشگل خانماااا...
خوش اومدین ...بیاین توو
سحرـ سلام مبارکهههه
بهنام نیست مگهه
چرا هست داره تو اتاق لباساشو عوض میکنه...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من(۳۳) فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝🍝🍝🍝 زیر چشمی به
#داستان_روزگار_من (۳۴)
رفتیم نشستیم رو مبل .
🛋🛋🛋🛋🛋
یه خونه کوچیک بود بایه اشپزخونه و پذراییه کوچیک که یه دونه هم اتاق داشت یه دست مبل ۶نفره راحتی هم گذاشته بودن دیوارشم پره پوستر از عکسای خودشون و بازیگرا بود 🖼🖼🖼🖼
شاهین داشت تو اشپزخونه برامون میوه 🍒🍌🍇اماده میکرد
بهنامم که از اتاق اومد بیرون یه حال و احوال پرسی گرم باهامون کرد
یه سرتا پایه منو برنداز کردو گفت ایولاااا چه خوشگل موشگل شدی عروسک من 👰👰👰👰
یعنی واقعا خودتی فرزانه خانم یا دارم خواب میبینم
سحر زد زیر خنده😂😂😂
توهم نزن خودشه
شاهین میوه رو گذاشت رو میز
بهنام گفت داداش جانه من یه نیشکون ازم بگیر ببینم خوابم یا بیدار
شاهینم به شوخی انقدر محکم گرفت که بهنام داد کشید😵😵😵
سحرگفت تا تو باشی که هوس نیشکون نکنی 😁😁
بهنام خیلی مزه میریخت همش حرفای خنده دار میزد و ما میخندیدیم شاهینم همش ضایعش میکرد😆😆😆
وااای خدا مردیم از خنده کلا یه ۲۰دقیقه ای می شد که ما اونجا بودیم سحر هر وقت تنها میرفت بیرون گوشی مامانشم همراهش میبرد که در دسترس باشه اگه یه موقعه مامانش کارش داشت پیداش کنه
شاهین بلند شدو رفت تو اتاق
گوشی سحر به صدا در اومد
بچه ها ساکت ،مامانمه !!
😰😰😰😰
پا شدو رفت اونطرف الووو....
سلام مامان...خوبم کلاسم...
چی شده ؟؟...چی دایی تصادف کرده!!!!...😱😱😱باشه الان میام خداحافظ....
من پرسیدم سحر چی شده کی تصادف کرده😳😳😳
سحر با نگرانی گفت دایی کوچیکم...مامانم گفت زود برم خونه مامان بزرگم باید برم ...
😔😔😔😔😢
باشه پس من میرم خونمون تو برو اونجا
شاهین از اتاق اومد بیرون خیرههه ؟؟چرا همگی بلند شدید؟؟؟
سحرـ شاهین مشکلی پیش اومده باید برم مامانم بود زنگ زده که زود برم خونه مامان بزرگم ...
توروخدا ببخشید...
بهنام ـ عه اینجوری که نمیشه😞😞😞😞
سحرـ فرزانه تو بمون من شاید زود برگشتم اگه نتونستم که تو خودت برو خونه...
اماااا سحررررر😳😳
یه لحظه بیا اینجا ....سحر منو کشید کنارو گفت فرزانه زشته تو یه خرده بشین بعد پاشوو برو
ناراحت میشنااا...
با یه مکث گفتم باشه...🙁🙁
شاهین گفت سحر پس من با ماشین میرسونمت
سحرـ اخه زحمت میشه
نه بابا چه زحمتی بریم ... خداحافظی کردن و رفتن ...
من موندمو بهنام ...
بهنامـ فرزانه میوه بخور ...
ممنون خوردم ...
فرزانه تاحالا کسی بهت گفته بود خیلی خوشگلی؟؟؟
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
نویسنده 📝 انارگل🌹📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
⚜️🍃⚜️🍃⚜️🍃⚜️ *🛑سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۶)* *♻️در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد
⚡⚜️💥⚡⚜️💥⚡⚜️
*🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۷)*
*♨️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد*
*🔰ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود*
*💠اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم*
*♦️برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد*
*🔶نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید*
*🔘از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی؟ کجا؟ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم....*
*💠گفتم: کدام راه؟ کدام مسیر؟ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی*
*💥گفتم: وادی السلام کجاست؟ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی،*
*🔴 و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید*
*🍃گفتم: برهوت چگونه جایی است؟ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند*
*آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم.*
*✍ادامه دارد...*
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
⚡⚜️💥⚡⚜️💥⚡⚜️ *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۷)* *♨️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در ب
دیشب بجای 8.7گذاشته بود ببخشید
پروانه های وصال
⚡⚜️💥⚡⚜️💥⚡⚜️ *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۷)* *♨️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در ب
⚡🍁⚡🍁⚡🍁⚡
*💥سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۸)💥*
*🏴 از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم*
*💠ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد*
*✨از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد*
*✨نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی*
*🍃پس از لحظه ای سکوت، بدین*
*گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید...*
*💥اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم*
*🌪در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود*
*🌹نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی*
*❄️خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت*
*🌾حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟*
*🥀 صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید*
*📛اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند...*
*◾️به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر🔥 می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن*
*💫گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم*
*🍃 نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید.سپس در حالی که هنوز از زخمش رنج می برد، مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد*
*🌼از این که رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش، چون دوستی مهربان برایم دل سوزاند، خوشحال بودم و شرمگین...*
*✍ادامه دارد...*
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
🌼جنازه ای که فریاد می زد که مرا به قبرستان نبرید اما کسی نمی شنید
✍مرحوم حضرت آیت الله العظمی میرزا جواد انصاری همدانی(ره) نقل می فرمودند:
من در یکی از خیابان های همدان عبور می کردم،دیدم جنازه ای را به دوش گرفته و به سمت قبرستان می برند و جمعی او را تشییع مینمودند، ولی از جنبه ملکوتی او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیقی می برند و روح مثالی این مرد متوفی در بالای جنازه می رفت و پیوسته می خواست فریاد کند:ای خدا،مرا نجات بده،مرا اینجا نبرند.
ولی زبانش به نام خدا جاری نمی شد.آن وقت رو می کرد به مردم و می گفت:ای مردم مرا نجات دهید،نگذارید مرا ببرند ولی صدایش به گوش کسی نمی رسید. من صاحب جنازه را می شناختم،اهل همدان بود و او حاکم ستمگری بود.
📚کرامات و حکایات عاشقان خدا ج۱ ص۱۴۹
❄️⛄️🌨⛄️❄️
❄️سلام صبح زیباتون بخیر
☕️براتـون صبحی آروم
❄️پُر از رحمت و ڪرامـت الهی
☕️پر از خیـر و برڪت
❄️پراز عشـق و مهربانی
☕️و خالی از غـم و غصه
❄️و نامهـربانی آرزومنـدم ...
❄️صُبـحِ زیبـاتون بخیر❄️
❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸 خدایا
✨ياريمان فرما این صبح زیبا
✨با عشق تو آغاز کنیم
✨قضاوت فقط کار توست
✨بخشندگی از آن توست
✨عشق در وجود توست
🌸قدرت در دستان توست
🌸پروردگارا
✨ما را در مسند قضاوت قرار مده
✨اما بخشندگی را به ما بیاموز...
✨و عشق را در جسم و روح ما
✨جاری ساز تا عزیزان و
✨دوستانمان را و تمامی بندگانت را
✨با تمام وجود دوست بداریم
🌸 آمیــن
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍مهربـان باش
🕊مهربـانی همسایه ی
🤍دیوار به دیوار شادی است
🕊بگذار خانه دلت پُـر باشد از
🤍مهربـانی های بیدلیـل
🕊آنگاه عشـق میشود
🤍خاصیتِ تـو
🕊و خـدا با سبـدی از لبخنـد
🤍مهمان همیشگی قلـب توست
🌸🍃
مردم به دنبال معجزه هستند،
اما در بيشتر اوقات تعريفی كه از معجزه
دارند، درست نيست.
معجزه است اگر بتوانی
با كلامت، جنگی را خاموش كنی
و صلح را برقرار.
در جاييكه نتوانی كمك كنی،
با نگاهت مهربانی را توسعه دهی.
ببخشی، در جاييكه ميتوانی انتقام بگيری
رنج ديگران، رنج تو باشد.
در دم و بازدم هايت، خدا حضور داشته باشد
به جای اينكه همه مردم دنيا را تغيير دهی، خودت را تغيير بدهی.
برای موفقيت ديگران دعا كنی.
خانه ات محلی برای آرامش باشد.
اینها معجزه است
معجزه انسان بودن
❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشدل بودن نعمتِ بزرگے ست
آدم هاے این چنین
از اتفاقها تعبیرهاے زیبا ڪنند
خوب و زیبا میبینند
وحال خوبشان را منتشر میڪنند
خوشدل بمانیم...
🌸امروز هرچے آرزوے خوبه مال تو🌸
🌸🍃
تو تحسین برانگیزی و من تو را تحسین میکنم.
من تو را تحسین میکنم که تلاش میکنی، که خودت را باور داری و برای خواستههات میجنگی. من تو را تحسین میکنم که توانمندی و مهمتر از هرچیزی، پشتکار داری. که لبریز جسارتِ خواستنی و سرشار از شهامتِ توانستن...
من تو را تحسین میکنم که هیچ زمانی بیهدف نیستی، که از پوچی و اضمحلال بیزاری، که رویاهای بزرگ در سر داری و خودت را شایستهی رسیدن به ناممکنترینها و خوبترینها میدانی.
"حیات" در نگاه امیدوار تو جریان دارد و "امید" نام گیاهیست که در سرزمین سبز باورهای تو میروید!
انسانهای سختکوش و خودساخته، لازمهی ارتقا و بقای بشریتاند و من به احترام جسارت تو، و به احترام تمام انسانهای هدفمندی که در مسیر دشوار اهداف و خواستههاشان بیوقفه تلاش میکنند، تمامقد میایستم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─