فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مربای_زردآلو_و_پرتقال
زردآلو رسیده -۲ کیلوگرم
پرتقال ۱کیلوگرم
لیمو شیرازی یک
شکر ۳کیلو
-----------------
همه میوه ها را شسته و دانه ها را بادقتدرمیاریم پوست پرتقال ولیموراگرفته همه راباهم از چرخ گوشت رد می کنیم. شکر رااضافه می کنیم باید خوب مخلوط شود! بعد ، یک روز دریخچال قرار میدهیم بعدازیکروز روی حرارت قرارمیدیم وقتی جوش اومد شعله راکم کرده ومیزاریم شربت مربابه غلظت کافی برسه سپس شیشه ها و درب آنها را در حدود ۱۵دقیقه در آب جوش استریلیزه میکنیم.مربارا داخل شیشه هاریخته ریخته ودرب شون را محکم میبندیم! آنها را در جای خنک یا در یخچال قرارمیدهیم❤️🌹
این مربا همراه با کره برای صبحانه بسیارخوشمزه ومناسب هست
#اشپزی😋
فاهیتا مرغ و پاستا
سینه مرغ ۳۰۰ الی ۴۰۰ گرم
قارچ خرد شده یک پیمانه
فلفل سبز و قرمز ۳ الی ۴ عدد
سس کچاب ۳ قاشق غذاخوری
رب یک قاشق مربا خوری
روغن زیتون ۴ الی ۵ قاشق غذاخوری
آب لیمو ۲ قاشق غذاخوری
ماست ۲ قاشق غذاخوری
سیر رنده شده دو حبه
پاپریکا یک قاشق مرباخوری
مرغ ها را به صورت نواری خرد کرده و ماست، رب، آبلیمو، روغن زیتون، سیر رنده شده، نمک، فلفل و پاپریکا را اضافه کنید و خوب با هم ترکیب کنید و اجازه دهید حدود ۲ الی ۳ ساعت در یخچال استراحت کند.سپس مرغ ها را در ماهیتابه تفت دهید. هنگامی که مرغ ها تغییر رنگ داد قارچ ها و فلفل ها را اضافه کرده و تفت دهید. در انتها سس کچاب را اضافه کنید و از اجاق گاز بردارید. در صورت نیاز نمک و فلفل اضافه کنید. و به همراه پاستای آبکشی شده به همراه کمی سس پستو نوش جان کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند_باسلیقه
#فريز_كردن_قارچ 💕🌹
١) ١٠ دقيقه بجوشانيد
٢) داخل ابكش بريزيد تا كامل آبش گرفته
بشه
٣)بسته بندى كنيد
قسمت بیست و هشتم ( بخش دوم)
آقای زمانی قلعه
تجربه گران مرگ موقت می توانند تجارب خود را به نشانی زیر با ما در میان بگذارند:
وبگاه دریافت تجربه های مرگ موقت :
zendegitv.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کینه ها بار سنگینی است بر دوش ما...
تجربه گران مرگ موقت می توانند تجارب خود را به نشانی زیر با ما در میان بگذارند:
وبگاه دریافت تجربه های مرگ موقت :
zendegitv.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عـرفـه
🍃روز شکستـن
🌸بت های درون است
🍃روز زدودن قلب از
🌸غبار عصیـان و روز خـدا
🍃و خدایی شـدن است
🌸دعا میکنم خدا از تو بگیرد
🍃هرآنچه که خدا را از تو میگیرد
🌸پیشـاپیش
🍃روز عـرفـه مبـارک 💐
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_چهارم_رمان_تمام_زندگی_من: با هر بسم الله پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خون
#قسمت_سی_و_پنجم_رمان_تمام_زندگی_من:
جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ...
اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ...
تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ...
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ...
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ...
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ...
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ...
- خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ...
خیلی ترسیده بودم ...
- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ...
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ...
نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ...
- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ...
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_پنجم_رمان_تمام_زندگی_من: جاسوس ایران کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نب
#قسمت_سی_و_ششم_رمان_تمام_زندگی_من:
کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...
- من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ...
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ...
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...
- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ...
چند لحظه مکث کردم ...
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ...
- قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ...
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم...
- خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ...
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ...
.ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_ششم_رمان_تمام_زندگی_من: کمکم کن چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ... - من هیچ کار ا
#قسمت_سی_و_هفتم_رمان_تمام_زندگی_من:
نور خورشید
سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ...
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ...
- شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ...
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ...
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ...
همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ...
برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ...
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ...
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ...
هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ...
- از خونه من برید بیرون آقا ...
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_هفتم_رمان_تمام_زندگی_من: نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس ب
#قسمت_سی_و_هشتم_رمان_تمام_زندگی_من:
پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ...
- آقای کوتزینگه ... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ...
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید...
خنده اش گرفت ...
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه ...
و به مبل تکیه داد ...
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم ... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است ... شما انسان درستی هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ...
کمی خودش رو جلو کشید ... این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم ...
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل ... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه ...
خنده ام گرفت ...
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا کلا ...؟ ... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ ...
- شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگی خسته نشدید؟...
- اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم ...
و توی قلبم گفتم ...
" قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جای دیگه است ... "
در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم ... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ....
.ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و_هشتم_رمان_تمام_زندگی_من: پیشنهاد مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ... - آقای
#قسمت_سی_و_نهم_رمان_تمام_زندگی_من:
نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ ...
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ ...
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- یعنی من اشتباه می کنم؟ ...
لبخند کوتاهی زد ...
- برعکس خانم کوتزینگه ... اشتباه نمی کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ...
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید ...
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط ...
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه ...
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم ...
زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن ... بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم...
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ...
" گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی ... "
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
⚘ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن
🍂🥀 امروز هشتم ذی الحجه {یوم الترویه} ، سالروز خروج حضرت امام حسین ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ از مکه و حرکت به سوی کربلا در سال ۶۰ قمری می باشد.
🍃🌺 با این کاروان همراه شوید با هدیه پنج دسته گل صلوات بر محمد و آل محمد ﴿صَلَّي اللهُ عليهِ و آلهِ و سلَّم﴾
🌴 ⛺ منزل به منزل با کاروان حضرت سید الشهداء (علیه السلام) از مکه تا کربلا همراه شوید.
🍃🕯همراه با کاروان امام حسین ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ از مکه تا کربلا.⚘
افراط در عبادات و نادیده گرفتن سایر ارزش های اسلامی 👌💯
{قسمت اول} زیبا
💎☑️یکی از ارزشهای انسانی که اسلام آن را صدرصد تأیید میکند، عبادت است.
🤲عبادت به همان معنی خاصش مورد نظر است(1)؛
☝️(1) البته در اسلام هر کاری که انسان برای خدا انجام دهد، عبادت است. انسان وقتی که دنبال کار و کسب و شغل و فعالیت می رود و قصدش این است که با این کار، خود را از دیگران بی - نیاز گرداند و عائله - اش را اداره کند و به جامعه خود خدمت نماید، در حال عبادت است.
💖📿یعنی همان خلوت با خدا، نماز، دعا، مناجات، تهجّد، نماز شب و مانند آن که جزء متون اسلام است و از اسلام حذف شدنی نیست.
📊⚠️عبادت یک ارزش واقعی است ولی اگر مراقبت نشود، جامعه به حد افراط به سوی این ارزش کشیده میشود؛
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
🌼 میرزا جواد آقا ملکی تبریزی:
🍃 از حضرت صادق (علیه السلام) روایت است که هر کس نماز شب نخواند، از ما نیست.
🍂 در سخن دیگری از آن حضرت آمده است: منفورترین خلایق نزد پروردگار، آنانند که در شب مثل لاشه ای افتاده و در روز هم سرگرم بطالت و بیهودگی اند!
(بحار الانوار، ج۱۳، ص۳۵۴)
🍃 کسی که تمام شب را بخوابد و هیچ بخشی را به عبادت و خلوت با خدا نپردازد، شیطان بر او مسلط می شود.
📚 نماز عارفانه، میرزا جواد ملکی تبریزی
#نماز_شب
💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕یادخدا
✨آرام بخش دلهاست
💕روزت را متبرک كن
✨با نام و ياد خدا
💕خدا صداى
✨بنده هايش را دوست دارد
💕 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃