3838dbfd-4f71-40f6-9932-1213c493f1d5.mp3
7.43M
به یادِ خآنوم کوچولویِ سهساله ؛ -
#یارقیه🏴💔
❤️اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج❤️
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن زندگی آزادی قسمت نهم: دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد
#رمان_انلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت دهم:
سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری..
رنگ او مثل دو دختر کناری اش، مانند گچ سفید شده بود و در ذهنش دنبال بهانه ای میگشت تا بتواند با توسل به آن از چنگ پلیس بگریزد، ذهنش آنقدر درگیر بود که اصلا نفهمید کی به کلانتری رسیدند.
جلوی درب کللنتری غلغله بود، یک لحظه به ذهن سحر رسید که از شلوغی استفاده کند و در حین ورود به کلانتری فلنگ را ببندد و از مهلکه بگریزد، با این فکر لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست.
به محض پیاده شدن، سحر به آرامی خودش را به طرفی کشید که جمعیت بیشتر بود و در همین هنگام، صدای همان مأمور زن بلند شد، خانم کجا؟! در کلانتری از اونوره و با این حرف، سحر فهمید که فرار بی فرار
وارد کلانتری شدند و مستقیم به سمت اتاقی هدایت شدند.
داخل اتاق که بیشتر شبیه یک سالن بود، صندلی های زیادی چیده بودند که دختران و زنانی که پوششان شبیه به سحر بود، آنجا بودند.
سحر روی صندلی نشست، به نظر می رسید برای توبیخ شدن باید مناظر نوبت باشند.
چند مإمور زن هم در اطراف و جلوی درب به چشم میخورد و هیچ راه گریزی نبود.
زنها و دخترها یکی یکی جلو میرفتند و بعد از معرفی هود و دادن گوشی موبایل به ماموران به جایی دیگر راهنمایی میشدند.
دقایق به کندی می گذشت اما بالاخره نوبت سحر رسید.
از جا بلند شد و جلوی میز مأمور پیش رویش ایستاد و با لکنت گفت: ب... ب... بخدا منو اشتباهی گرفتین
مأمور پلیس که سرش روی برگه روی میز خم بود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به موهای افشان و صورت آرایش کرده سحر انداخت و گفت: از واهر پیداست که واقعا اشتباهی اینجا هستید...
سحر همزمان دست و سرش را تکان داد و گفت: به جان مادرم دو تا از این اغتشاشگرها منو به زور سوار ماشینشون کردند و داشتند میبردند، روسری هم همونا از سرم درآوردند، شانس اوردم ماشین پلیس زسید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میمود
مامور پلیس که انگار به حرفهای سحر شک کرده بود سری تکان داد که از بدشانسی سحر در همین هنگام ناگهان....
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_انلاین زن، زندگی، آزادی قسمت دهم: سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری..
#رمان_آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت یازدهم:
ناگهان گوشی سحر زنگ خورد و سحر با شک و تردید دست داخل جیب مانتویش کرد و گوشی را بیرون آورد، چشمش به شماره روی گوشی خیره مانده بود که مأمور روبرویش، گوشی را از دست سحر گرفت و گفت: مگر جلو در گوشی هاتون را ندادین؟
سحر شانه ای بالا انداخت و با من و من گفت: از من نگرفتن...
مامور پلیس اول نگاهی سرسری به گوشی انداخت و ناگهان نگاهی عجیب به سحر انداخت و گفت: از خارج کشور هست... در همین حین ماموری دیگه به آنها نزدیک شد و بدون آنکه بداند چه بحثی بین آنها است نگاه تندی به سحر انداخت و گفت: عه موش معرکه گیر هم که به دام افتاد، با اون میدان داری که میکردی فکر کردم زرنگ تر از این حرفایی و رو به مامور پشت میز گفت: اینو یک راست ببرین بازداشتگاه، خودم شاهد هنرمایی هاش بودم...
سحر که به شانس بدش لعنت می گفت با لکنت گفت: ا... ا... اشتباه میکنید، منو چند تا اراذل دزدیدن چرا باور نمی کنید؟!
در همین حین مامور پشت میز بلند شد و گفت: ببینم همین اراذل نیستن که الان از خارج کشور باهات تماس گرفتن؟!
و سحر دوباره به بخت بدش لعنت گفت، آخه بعد از اینهمه انتظار، درست همین موقعی که گیر پلیس افتاده بود، جولیا هم میباست به او زنگ بزنه؟!
سحر خوب می دانست الان به هر کسی هم قسم بخورد، محال است که پلیس باور کند این زنگ خارج کشور هیچ ربطی به اغتشاش نداره...
سحر با خود فکر می کرد الان اینا فکر میکنن که سحر لیدر اغتشاشات هست که از خارج کشور دستور میگیره اما نمی دانستند...
سحر غرق در افکارش بود که دو تا مامور زن پلیس، انگار یک فرد جانی را گرفته باشند، دو طرف او را گرفتند و به سمت دیگری از کلانتری راهنمایی کردند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن زندگی آزادی قسمت یازدهم: ناگهان گوشی سحر زنگ خورد و سحر با شک و تردید دست داخل جیب
#رمان_انلاین
زن زندگی آزادی
قسمت دوازدهم:
سحر با ترس و بهت اطراف را نگاه می کرد، او را وارد اتاقی کردند که هیچ کس نبود، داخل اتاق شد و قبل از اینکه در را ببندند، با پایش مانع بسته شدن در شد و گفت: میشه بگین منو چرا اینجا آوردین؟ چرا مثل بقیه بازجویی نکردین؟ لااقل به خانواده ام خبر بدین...
یکی از مامورین پاکتی را به طرف سحر داد و گفت: این روسری را بپوش لااقل مامورین مرد که برا بازجویی میان، حرمت نگه دارین و مامور دیگر بی انکه جوابی به سوالات سحر بدهد در را بست و قبل از اینکه درب کامل بسته شود گفت: فعلا حرف نزن، برو یه گوشه بشین، عجب اعتماد به نفسی داری تو..
در اتاق بسته شد و صدای چرخش کلید نشان از زندانی شدن سحر میداد.
دخترک نگاهی به اتاق کرد، اتاقی که تقریبا شش متری بود و کف آن با موکت کرم رنگی که جای جایش لکه های سیاه رنگ به چشم می خورد، پوشیده شده بود و پنجره ای بسیار کوچک نزدیک سقف تعبیه شده بود که از آن نور کم جانی وارد اتاق میشد.
کمی جلو رفت و کلید برق را زد و لامپ صد وسط اتاق روشن شد..
سحر گوشه دیوار نشست و همانطور که آه کوتاهی می کشید به سقف خیره شد...
یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟ با خودش می گفت کاش امروز قلم پام میشکست و نمی آمدم راهپیمایی.... کاش لااقل مثل بچه آدم فقط ناظر بودم و جو گیر نمیشدم و میدان داری نمی کردم...
و کاش که جولیا همین امروز زنگ نمیزد... و با یاد آوری اون تماس، پشتش شروع به لرزیدن کرد... یعنی واقعا چه چیزی انتظارش را می کشید؟!
وااای اگر بابا بفهمه درجا سکته میکنه.... اگر بیاد و منو آزاد کنه، حتما یه زهر چشم درست حسابی ازم میگیره و شاید از همه چیز محروم بشم و مجبورم کنه با اولین خواستگار سر سفره عقد بنشینم، اونم تازه اگر خواستگاری وجود داشته باشه...
هزاران فکر به مغز سحر خطور کرده بود و دقایق به کندی می گذشت...
بعد از گذشت ساعتی، صدای چرخش کلید بلند شد، سحر که انگار در عالمی دیگر بود، مانند فنر از جاپرید و قبل از باز شدن درب، صاف سرجایش ایستاد.
در اتاق باز شد، مامور پلیس که خانم و ناآشنا بود، سرش را داخل اتاق کرد و گفت: دنبال من بیا...
سحر آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را به نشانه بله تکان داد و بی صدا به دنبال او راه افتاد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#تقویت_عزت_نفس 45 تقوا یک کلمه واقعا جامع و کامل برای مسیر هدایت انسان هست. خود کلمه تقوا حاوی ابع
#تقویت_عزت_نفس 55
🔶 هر شب که میشه از خودت سوال بپرس. بگو امروز چه کارایی کردی؟
چرا امروز به همسرت حرفای بدی زدی؟
چرا امروز خوشحالش نکردی؟
به پدر و مادرت یه زنگ زدی حالشون رو بپرسی؟
مراقب بودی نمازت رو سر وقت بخونی؟
بعد از خودت بپرس!
💢 چرا مراقب دلم نبودم که به چیزای مسخره دل بستم؟!!! 😒
چرا وقتم رو برای کارای به درد نخور گذاشتم؟!!! چرا انقدر توی آب و برق و پولم اسراف کردم؟!
💢 بعد هم چهارتا بد و بیراه به هوای نفست بده و با خودت عهد ببند که فردا هرچقدر که میتونی جبرانش کنی.
🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 #استوری_موشن | داستان دستها
🍃🌹🍃
◾️مجلس سوم: ریحانهالحسین علیهالسلام، حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
#ماه_محرم | #محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 گزیدۀ بیانات #امام_خامنه_ای در مورد فضای مجازی با عنوان «دنیای بیپایان»
🍃🌹🍃
#ماه_محرم | #محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 اعتراف سخنگوی تجزيه طلبی به شکست براندازی در ایران
🍃🌹🍃
#ایران_قوی | #محرم
📸 #عکس_نوشته
💠 استاد انصاریان
🔸سپاهیان یزید نمیدانستند که حسینبنعلی(ع) هرگز در برابر فتنه و مکر و نیرنگ آنها دچار کوچکترین قصور و کوتاهی در محضر خداوند سبحان نخواهد شد بلکه با تمام قدرت، جان و مال و دارائیش را به میدان آورد.
31.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
👈 عاقبت حرام خواری
◽️محرم ۱۴۰۳
◽️تهران، حسینیه هدایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_علیک_یازینب_کبری
رد مکن این هدیه ام را جان زهرا مادرت
ای فدایت خواهرت
کودکانم نذر چشمان علی اصغرت
ای فدایت خواهرت
ای فدایت خواهرت
#شب_چهارم_محرم
فرزندان زینب کبری سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرامشِ آسمانِ شب
✨سهم قلبتان
🌸و یادِ خدا روشنىِ بى خاموشِ
✨تمامِ لحظه هايتان باشد.
🌸خدایا به حق این شبهای محرم
✨تمام مریضها را شفا
🌸تمـام قلب ها را جلا
✨تمام مشکلات را حل
🌸تمام دعاها را مستجاب بفرما
شبتون سرشار از آرامش 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤نامٺ شروع مبحث زیباے عاشقی سٺ
🖤حا سین و یا و نون الفباے عاشقے سٺ
🖤هرکس که عاشقت شده فهمیده سٺ که
🖤تنها فقط حســین ، معـناے عاشقے ست
🖤 #یا_ابا_عبداللہ_ع
🖤اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
ِ🖤وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
ِ🖤وَ عَلى اَولادِ الْحُسَیْن
🖤وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
🥀🍃