رمان سوم
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
💠 #قسمت_اول
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
بہ سمت اتوبوساے ڪارواڹ رفتم و
پامو گذاشتم رو پلہ اولین اتوبوس و رفتم بالا.
یہ سرڪ ڪشیدم تو اتوبوس و...
اوه اوه!!!
اینجا ڪہ همہ برادراڹ محترم بسیجے هستڹ!
همشوڹ تا متوجہ مڹ شدڹ سراشونو انداختڹ پاییڹ...
یڪی از پشت سرم گفت:
_خانوم اشتباه اومدیڹ.
اتوبوس خواهراڹ این یڪیہ.
زیر لبے تشڪری ڪردم.
تا خواستم سوار اتوبوس خودموڹ شم
یڪے از ایڹ خواهرا گفت:
_ڪجا خانومم؟
_مگہ اتوبوس خواهرا ایڹ نیست؟
_هست اما شرط رفتڹ بہ شلمچہ، گذاشتڹ چادر هست
دودستے زدم تو سرم و گفتم:
_پس چرا ڪسے بہ مڹ نگفت؟حالا مڹ چڪار ڪنم؟
_برید سریعاً یہ چادر پیدا ڪنید.یڪ ربع دیگہ حرڪتہ
ڪولہ ام و محڪم چسبیدم و دویدم سمت سالڹ.
حیروڹ و سردرگم وسط سالڹ مونده بودم ڪہ چادر از ڪجا بیارم؟
#عاخه_خدا_نوکرتم_اینم_شانسه_من_دارم؟
رفتم نماز خونہ شاید اونجا چادر مشڪے باشہ.
اما نبود!
ڪم ڪم داشت گریہ ام میگرفت ڪہ...
بازهم دیدمش...
نظرش سمت مڹ جلب شدو سریع نگاهشو دزید...
آره!
خودشہ!
اوڹ میتونہ ڪمڪم ڪنہ...
موضوع رو باهرسختے اے ڪہ بود باهاش در میوڹ گذاشتم...
گفت خواهرشم داره میاد با ڪارواڹ ما...
وگفت ڪہ اوڹ چادر اضافہ داره...
دنبالش رفتم ڪہ بریم سمت اتوبوس و چادرو بگیریم از خواهرش اما...
نہ.....
ایڹ امڪاڹ نداره...
اتوبوس رفتہ بود...
⬅ ️ادامه دارد...
باران صابری
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_دوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق .
نہ
ایڹ امڪاڹ نداره.
باورم نمیشد.😣
زانو هام خم شد و نشستم رو زمیڹ و زل زدم بہ آسفالت داغ خیاباڹ...
براے اولیڹ بار
بہ ایڹ فڪر فرو رفتم...
یعنے مڹ اینقدر آدم بدے هستم ڪه شہدا نمیپذیرنم؟!😢
.
بازهم هموڹ رو دیدم...
ڪه باتعجب بہ جاے خالے اتوبوس ها نگاه میڪرد...😲
.
فرمانده بسیج دانشگاه روهم جا گذاشتڹ!😐
بابا ایول اینا دیگہ ڪے هستڹ!!!😅😏
.
داشتم نگاهش میڪردم ڪہ داشت باموبایلش صحبت میڪرد.
_ خداخیرت بده مؤمڹ!😏 فرمانده تونم جاگذاشتے؟!😑
نہ نہ نیازے نیست.
برید ما باماشیڹ پشت سرتوڹ میایم...
.
و بعد بہ دوسہ نفرے ڪہ جامونده بودڹ گفت ڪہ باماشیڹ میریم...
.
_خانوم جلالی؟
سرمو آوردم بالا.
یڪے از هموڹ جامونده ها بود...
_بلہ؟😳
_آقاے صبوری گفتڹ ڪہ شماهم بیاید باما.
فقط یہ چادر نماز از نمازخونہ برداریدو سرڪنید.
و بعد سریع رفت.
.
#مے_طلبد_مرا !😍
باورم نمیشد!😊
.
تا از ایڹ یڪی جانموندم سریع پاشدمو از نماز خونہ یہ چادر سفید برداشتم وسرم ڪردم.
توآینہ بہ خودم نگاه ڪردم
چقدر بهم میومد!😊
اومدم بیروڹ ڪه بازهم دیدمش...👀
یہ لحظہ مڪث ڪردو زل زد بهم...
اما
سریع بہ خودش اومدو زیر لب
گفت:
_لا الہ الا اللہ 😞😫
و سریع رفت.
وااا
ایڹ چِش شد؟😯
.
سوار یہ جیپ شدیم و راه افتادیم.
مڹ عقب نشستہ بودم و ساڪم روهم گذاشتہ بودم بیڹ خودم و خودش.
البته خودش خواسته بود...😒
وگرنہ براے مڹ چنداڹ هم مهم نبود...😏
چند ساعتے بود ڪه در راه بودیم...
هیچ حرفے ردو بدل نمیشد...
و فقط صداے مداح از ضبط صوت،
سڪوت رو میشڪست...
نزدیڪاے ظهر بود ڪہ رسیدیم بہ یہ مسجد.
راننده گفت:
_سید اینجا بمونیم برا نماز؟
.
.
.
پس او #سید بود...
.
.
⬅ ادامه دارد...
باران صابری
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که:
نیمه میشنویم
یک چهارم میفهمیم
هیچی فکر نمیکنیم
و دوبرابر واکنش نشون می دهیم.
💕💕💕
💎 چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
💕💕💕
پروردگار یونس در عمق آبها
پروردگار چشم به راهان بیقرار
هزاران شکر که درکنارم هستی
و قرارو آرام دل بیقرارم
جز تو چه جویم و جز تو که
را خوانم که همه تویی و
جز تو همه هیچ..
💕💕💕