پروانه های وصال
جدی شد وگوشی رو گرفت وگفت :شمابرو پایین ... میدونستم نمی ذاره من بمونم سریع تماس رو وصل کردم گذاشتم
محمد نمی گفت "بچه ات "میگفت پسرمون ..بچه مون ..یعنی اختالف های من اون چی بوده
؟؟...ازکی باید بپرسم سوال های رو که مثل موریانه داشتن مخم رو میجویدن ...
رو مبل نشستم وخیره شدم به زمین ...پس همسر قبلی من ازدواج کرده که امده ازمن میپرسه که
اززنش چی میدونم ..حتما میخواسته منو دق بده که بود ونبودم واسش مهم نیست ورفته ازدواج
کرده با دالرام نامی ....خب منم که هیچی نمی دونم از زندگیم باهاش ...فقط فهمیدم یک بچه
دارم ...نسبت به اون مرد که همسر سابقم بود فقط این حس رو داشتم که اون ادم چشم سبز پدر
بچه ام بوده ...جلوم که نشست از فکر بیرون امدم وبلند شدم ...باهم رفتیم پایین که مامان تا
چهره منو دید خواست زودبیاد سمتم که محمد اشاره کرد بایسته سرجاش ..رفتم جلو وگفتم
:مامان ..مامان بودن چطوریه ؟؟..
بغلم کرد ومنم بیشتر رفتم تو اغوش مادرانه اش ..کنار گوشم گفت :مامان بودن رو زمای متوجه
میشی که پسر کوچولوت رو تو بغلت بگیری ...مامان بودن یعنی همه حس های خوب....بگیریش
تو بغلت میفهمی مامان یعنی چی ؟؟..
**
به بچه تو دستم نگاه کردم که چشماش باز بود وداشت نگاهم میکرد ..لبخندی زدم از ته دل
وگفتم :محمد چطور اوردیش پیشم ؟؟...
گونه ام رو ناز کرد وگفت :دیگه دیگه ...
خندیدم وگفتم :اسمش رو چی بذاریم ؟؟..
لبخندی زد وگفت :واال خودت قبال انتخاب کرده بودی اسمش ..اسمشم محمدمنصور بوده
...برگشتیم میرم کارهای شناسنامه ای این شازده مون رو هم درست میکنم که فامیلشم به نام
خودم باشه ..
لبخندم عمیق شد ..اما گفتم کمحمد ناراحت نیستی از وجود پسرم واین که ..پرید میون حرفم وگفت :سپیده نه چرا ناراحت باشم ..همون طور که تو قبول کردی که بعد از
طالق همسرم زن من باشی ..خانومم باشی ..منم قبول دارم فرزندتو ..قرار نیست که فاصلحه
بندازه بینمون ....هرچی فاصلحه اندازه باشه رو برمیدارم ..حاالم لذت ببر از سفرت واین که به
شازده مون برس ...
گونه محمد منصورم رو بوسیدم وشیشه شیرشرو برداشتم تا بهش شیر بدم که گفتم :محمد
دالرام قبال دوستم بوده ؟؟..
دنده رو عوض کرد وکمی جدی گفت :اره دیگه سارا عکسش رو نشون داد بهت که ...یادت نیست
..اون خانومه که قد متوسط بود وچشم مشکی ...
یادم امد ....پس همسر شوهر سابقم این بود ...حواسم رو دادم به محمد منصور وسعی کردم فکر
نکنم که ارسن انقدر بدش میومده امن که رفته زن گرفته بالفاصلحه بعد از طالق ..گرچه
خداروشکر اگر این فراموشی همیشه ازارم میداد تو این یک مورد خوش حال بودم که هیچی
ازاون یادم نیست ومن راحت میتونم تمام توجه ام رو معطوف همسرم محمد واین اقا کوچولو که
هنوزم تو احساسم معلولم نسبت بهش ...
دوروزی بود که امده بودیم کیش ...خیلی عالی بود مخصوصا محمد که خودشم اهل راه رفتن وهمه
چیزبود وکم نمی ذاشت دراینجور موارد ...محمد منصور رو هم دوستش داشتم وحاال اصال اجازه
نمی دادم حتی کسی بغلش کنه ..همش میترسیدم ازاین که کسی بدوزدش ...چون چند روز بود که
ارسن زنگ میزد بهم ...منم همیشه به بهانه این که شارژنداره گوشیم خاموشش میکردم وجواب
نمی دادم اما دفعه اول لحنش تهدید داشت این که اگر میخوام محمد منصور باشه بامن باید
باخودش باشم ..اخرم گفت میره تاروند قانونی رو پیگیری کنه وبچه روبگیره ..تواین مورد با
محمدصحبت کردم واونم قرار شد برگشتیم یک وکیل خوب بگیره تا این قضیه هم تموم بشه ..
مشکل محمد منصورم رو از زبون محمد حسین شنیده بودم وباز فکر وخیال رفته بودم ..به قول
محمد حسین تو هپروت که صدای گریه محمد منصور امد ..بلند شدم ومانتوی سفید رنگ نخیم رو
تکون دادم تا ماسه ها بریزه ورفتم سمت محمد که سر پاچه های شلوارش رو تا زانو داده بود
باالوبا شلوارجین سورمه ای ورکابی مردونه سفیدی که چسب تنش بود رو پوشیده بود ومن تو دلم
به این خوشتیپی نگاه خیره کنش لبخند زدم وکنارش ایستادم وگفتم :چیکار داری بچه رو صداش
درامده؟! ..صورتش تو افتاب داشت سیاه میشد وبانمک والبته جذاب ...چون خورشید باال سرم بود ..ومن
جوری ایستاده بودم که نورشچمش رو میزد خیلی خنده دار یک چشمش رو نیمه بسته بود ویکی
دیگه رو جمع کرده بود ...مثل بمب ترکیدم ازخنده که دست انداخت دورکمرم وگفت :هیچی دیدم
باز غرق فکر شدی..به پسرمونگفتم یکم گریه کنه پاشی بیایی وردل من ..چه معنی داره اونجا
تنهانشستی ..به محمدمنصورکه تویک دستش بود نگاه کردم که کاله افتابی کوچولوی رو..
رویسرش گذاشته بود که صورتش اززیر افتاب موندن رنگش تغییر نکنه ...کف دست کوچولوی
محمد رو بوسیدم که محمد حسین گفت :احواالت ؟؟..
هردو دستم رو دور کمرش حلقه کردم ...باد گرم خلیج فارس میخورد توصورتم وموج های دریایی
۳۰۲
پروانه های وصال
محمد نمی گفت "بچه ات "میگفت پسرمون ..بچه مون ..یعنی اختالف های من اون چی بوده ؟؟...ازکی باید بپرسم
ابی رنگش پاهامون رو خیس میکرد ومن غرق میشدم تو خوش بختی ...کاله حصیری رو گذاشتم
روی سرش وبوسیدمش...خیلی بامزه پای کوچولوی محمد منصور امد باال خورد زیر فکمون
..خندیدم که محمد حسین گفت :ازاین کارهای زشت کردی پسرمون شرمش شد ..
بیشتر خندم گرفت به قیافه محمد منصورم که باچشمای گرد داشت نگاهمون میکرد وشصتش تو
دهنش بود ومک میزد ..مشخص بود گرسنه شده ..رفتم شیشه شیرش رو اوردم ....ومحمد رو
ازش گرفتم ورفتم طرف کیفم ...زیر سایبون نشستم ونگاه کردم به محمد حسین که خم شد ویک
چیزی رو ازروی زمین برداشت ...کاله حصیریم دورش بارمان های حریر ابی وقرمز تزیین شده
بود ومحمد حسینم با اعتماد به نفس همچنان اونو روسرش نگه داشته بود ...لبخند برلب داشتم
نگاهش میکردم که امد جلوم با لحن دخترونه ای که زیاد هم موفق نبود دراجراش گفت :نامزددارم
ها ..باچشمات خوردی منو ..ببنیه نیگام میکنی جفت گوشاتومیکنه ها ...وا...
خندم پررنگ شد که گوشه شلوار جینش رو گرفت بامزه تعظیم کرد گفت :افتخار دارم سرورم ..
محمد منصور رو گرفت تو یک دستش کاله رو گذاشت روسرخودم ویک دست دیگه اش رو حلقه
کرد دورم وگفت :پیش به سوی هتل ...
***
محمد حسین رفته بود حمام ومحمد منصور هم داشت گریه میکرد ..واسه یک لحظه هم ساکت
نمی شد ومن نمی دونستم مشکلش چی هست ..شیشه اش رو برداشتم وبغلش کردم تا راهش
ببرم ...همین طور هم بهش شیر میدادم اما نمیخورد وگریه اش هوا بود ..شیشه رو کالفه پرت
کردم روی مبل وبغلش کردم وسرش روروی شونه ام گذاشتم وپشتش رو دست کشیدم اماارومنمیشد..دیگه داشت اشکم درمیومد ...درمونده نگاهش کردم وگفتم :خب اقایی مشکلت چیه
؟؟قربونت بشم من ...
بغضم رو قورت دادم که درحمام بازشد ومحمد بیرون امد ..یک حوله رو دورکمرش بسته بود
وبایک حوله کوچیک ترافتاده بود به جون موهاشوتند تند حوله رو میکشید تا اب موهاش رو بگیره
...امد جلوم وگفت :چرا گریه میکنه؟ ..سرم رو انداختم پایین نگاه کردم به شیشه شیرشوگفتم
:نمیدونم بریم دکتر ..
رفتم تا حاضرش کنم که بچه رو گرفت ازم ودست کشید به پشتش...واسه ثانیه ای ساکت شد
..بعد بازشروع کرد ...دست گذاشت روی پیشونیش...وبعد هم رویشیکمش...بردش داخل اتاق
رویتخت گذاشتش ولباسش رو دادباال ودست کشید روی شیکمش رو یکم دیگه گریه کرد وبعد
ساکت شد وشروع کرد به لبخند ریززدن واصوات نامفهوم گفتن ...
باال سر محمد حسین ایستادم وگفتم :نصفه جونم کردی که پرو ...
محمد خندید وگفت :دل اقا کوچولومون درد میکنه ..نگاه کرد به من وخندید وگفت :قیافه اش رو
پاشو خودتو جمع کن ...یک دل درد ساده است ...برو شیشه شیرش رو بیار ...
خندیدم ورفتم شیشه رو اوردم ..بلندشد ازتو کیفش یک قرص رو دراورد ونصفش کرد ...سرگرم
شدم با دست کشیدم به شیکم کوچولوش..اما مشخص بود که دلش همچنان درد میکنه وبادست
کشیدن یکم فقط اروم میشه ...باصداش که گفت :شیشه رو بدم سربلند کردم ..قرص پودرشده
رو ریخت توی شیشه اش ودادبهم وگفت :بخوره خوب میشه ...
نگاهش کردم وگفتم :مطمئنی؟؟..
اخم کرد وگفت :سپیده قبل ازدکتر اعصاب شدن پزشک عمومی وداخلی بودم ...درسته دکتر اطفال
نبودم اما میدونم ...
انگاری ناراحت شد که گفت :نمیخواد اون شیر رو بهش بدی...اماده شو بریم دکتر..
فکر نمیکردم انقدربهش بربخوره .لب برچیده گفتم :محمد من منظوری نداشتم ....
چنگ زد به لباس هاش ورفت تو اتاق دیگه ای...شیر رو دادم به محمد ...وهمین طور هم نازش
میکردم که دوباره گریه نکنه ...کم کم خوابش برد ...بغلش کردم که ببرمش تو اتاق دیگه ای
بذارم که راحت تر بتونم مراقبش باشم ..ازصدای اهلل اکبر محمد متوجه شدم داره نمازمیخونه خواستم برم داخل اتاق که درزدن ...رفتم سمت درونگاه کردم از چشمی که کی هست ؟؟حتما
غذارو اورده بودن ..تونیکم رو مرتب کردم وشال رو انداختم روی سرم ودررو بازکردم وازکسی رو
که دیدم تعجب کردم وترسیده رفتم عقب ..یواش با صدای مردونه ای گفت :سالم سپیده ام ...
صورتش گرفته بود وزیر چشماش قرمزبود ...خواستم عقب برم که دست کشید تو موهاش وبغلم
کرد ..محمد منصوررو محکم تر گرفتم که گفت :قربونت برم چقدر مامان بودن برازندته ...نمی
دونی وقتی پسرمون رو دستت میبینم چقدر بیشتر میخوامت ..
داشت هذیون میگفت انگاری ..من نمیشناختمش...سریع گفتم :ولم کن ...باتو هستم میگم ولم
کن ...محمد حسین ...ولم کن ..
بازوهام رو جوری فشار داد که حس کردم پودرشدن وازالی دندون های کلید شده اش روی هم
غرید: اسم اونو نیار ..
از ضعف درد بازو واین که گیر کرده بودم گفتم :محمد بیا ..ولم کن ...
۳۰۳
#کلام_بزرگان
🍃شهیددستغیب(ره):
قدر ساعات عمر عزیزتان را بدانید بعدازمرگ تمام این ساعات نزدشما آماده است.
┄┄┅═✧❁✳️❁✧═┅
#تلــــــنـگــر
شهید ثانی یک شب از خواب برخاست و دید که نمازشبش قضا شده... گریه کرد و گفت:
خدا چه کردم که #نمازشب از دستم رفت.
حالا امروز بعضی ها نمازصبحشان هم قضا می شود، اما برایشان مهم نیست.
هزارتومانی اش گم شود ناراحت است، اما نمازصبحش قضا شده و نگران نیست و این را خسارت نمی داند.
آیت الله مجتهدی تهرانی ره
┄┅═══❉☀️❉═══┅┄
🌤«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌤
#نماز_شب
🔴نمازشب در سیره شهدا؛
🔴شهيد غلامرضا تنها
🔴در عمليات كربلا سه، وقتی دچار مد و امواج متلاطم آب شده بوديم، نگران و متحير، ستون در حال حركت در آب را كنترل میكردم.
وقتی ديدم كه يكی از بچهها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است، بيشتر نگران شدم.
🔴شانهی ايشان را گرفتم و تكان دادم، سرش را بلند كرد و با نگرانى و تعجب پرسيدم: چى شده؟ چرا تكان نمیخوری؟
خيلی خونسرد و بدون نگرانی گفت: "مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقيه را همراهی میكردم".
🔴اطمينان و آرامش خاطر بسيجی «شهيد غلامرضا(اكبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشكالی نداره، ادامه بده! التماس دعا»
🔴صبح روز بعد، روی سكوی الاميه اولين شهيدی بود كه به ديدار معشوق نايل آمد.
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
💟 خدای قشنگم حتی اگه هیچکس حواسش به زانوهای خسته و ابرهای گرفته ی آسمونِ دلم نباشه ...حتی اگه هیچکس نفهمه که با وجودِ غم های بزرگم لبخند میزنم ...حتی اگه خودم و تا آخرِ زندگی تنها ببینم بازم ادامه میدم
💟 من تسلیم نمیشم چون این مسیرِ منه، منم که باید خوشبختی و آرامش و به دست بیارم حتی تو لحظه های سخت
💟 اما خدای خوبم مطمئنم تو تمومِ این مسیر قدرتی مثل تو کنارمه و هوامو داره، پس نگرانی به قلبم راه نمیدم
💟 فقط یاریم کن صبور و قدرتمند باشم و این و درک کنم که تنها خودمم که باید قهرمانِ زندگی خودم باشم و بسازم حالِ خوبم را
💟 مهربانم یاریم کن به هر کسی و هرچیزی که میاد تو مسیرِ زندگیم عشق و آرامش بدم و خودم هم در آرامش باشم
♥️ رفیقِ بامعرفتم صدهزار مرتبه شکرت برای تک تکِ لحظه های زندگیم♥️
🌟شبتون بخیر و در پناه خدا🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مهربان خدای من
✨هر روز تو را شاکرم
🌸برای شب هایی که
✨به صبح می رسانم
🌸گرچه آینده پنهان است
✨اما چون تو کنارمی آرامم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 خدایا کمک کن
در آخرین روزها و شبهایِ سال
دلهایمان مهربانتر از همیشه
و دستهایمان بخشایندهتر از
هر زمانِ دیگری دستگیرِ افتادهای باشد
نگاهایمان یاریرسانِ بغضی نیمه جان
و آغوشمان شانهای برای دردهایِ بیکسی باشد
🌺 خدایا کمک کن
در آخرین روزها و شبهایِ سال
آنچنان یکرنگ و یکدل باشیم که
آغازِ سالِمان آمیخته با عشق،
محبت و مهربانی باشد...
🌺 خدایا کمک کن
در آخرین روزها و شبهایِ سال
روزنهی اُمیدی در این دل راه بیفتد
آنقدر که بتابد و مهتابی کند
تمام آن تاریکیهایِ بیسبب را
🌺 #آمین
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸آخرین روزهای اسفند است
🍃🌸از سرِ شاخِ این برهنه چنار
🍃🌸مرغکی با ترنمی بیدار
🍃🌸می زند نغمه
🍃🌸نیست معلومم
🍃🌸آخرین شکوه از زمستان است
🍃🌸یا نخستین ترانه های بهار
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم در سال جدید🌸🍃
مثل ماهی زنده 🐠
مثل سبزه زیبا ☘️
مثل سمنو شیرین 🍯
مثل سنبل خوشبو💐
مثل سیب خوش رنگ🍎
و مثل سکه با ارزش باشید 💰
پیشاپیش سال نو مبارک 🌸🎊🌸
روز آخرین چهارشنبه اسفند ماه شما عالی🥰👌
🌸🍃
*هیچوقت عوض نشو*
رفتم توی مغازه کامپیوتری گفتم:
ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد
مغازهدار گفت:
باشه یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه Lcd سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم
بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم
گفت
فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.
با خودم گفتم
خوب یه ۷۰۰ ۸۰۰ تومنی افتادم تو خرج
و روز بعدش رفتم و خلاصه تبلت رو سالم بهم تحویل داد.
گفتم:
هزینهش چقدر میشه
گفت:
هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم همین
تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. میتونست هر هزینهای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم:
*دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچوقت عوض نشو*
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد.
گفت؛ حرف پدرم رو بهم زدی که چند وقت پیش فوت شد اونم میگفت
*همیشه خوب باش و عوض نشو حتی اگه همه بهت بدی کنن*
در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته. تنها چیزی که میتونه ما رو در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...
*آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو...*
*از هزاران، یکنفر اهل دل اند*
*مابقی تندیسی از آب و گِل اَند*
تقدیم به تمام خوبان و کسانی که در مسیر خوبی هستند.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
♦️سالی که گذشت روزای زندگیمون بود
مگه میشه بگیم همه اش خوشی بود
مگه میشه بگیم همـه اش تلخی بود
اما میشه گفـت همـه اش درس بود
امـا نمیشه گفـت همیـن بس بـود...
♦️باید ببینیم بعد این یه سال رسیدیم به بلوغی که مسئول اشتباهاتمون باشیم بی اون که بندازیمشون گردن دیگرون...؟
باید ببینیم انقدر قدرتمند شدیم که کسایی رو که زخمیمون کردن ببخشیم و از کسایی که زخمی کردیم طلب بخشش کنیم...؟
♦️باید ببینیم وقتی سرمون رو میگذاریم رو بالشِ آخرین شب سال
با دوستمون، با خانواده مون، با اجتماعمون،از همه مهم تر با خودمون چند چندیم؟
♦️باید ببینیم انقدر یاد گرفتیم که بتونیم خرابی هایی رو که امسال به بار آوردیم سال دیگه بسازیم...؟
♦️باید ببینیم امسال خدارو چقدر توو تک تک لحظه هامون حاضر دیدیم ... چقدر خودمون رو دیدیم
چقدر جلوی پامون رو
چقدر دورتر هارو...؟
♦️باید ببینیم توو تک تک لحظه های امسال حاضر بودیم
یا غایب بودیم و یکی دیگه جامون حاضر زده...؟
باید امسال این آخر سال رو متفاوت ببینیم
یه سفره هفت سین بچینیم از اونچه که میخوایم باشیم
بشینیم کنارش.. چشمامون رو ببندیم و دعا کنیم
♦️توپ رو که در کردن
دوباره متولد بشیم...
اجباری در کار نیست
این تولد اینبار به انتخاب ماست...
#پريسا_زابلي_پور
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم_عج
🌻 سلام زهراییترین گل نرگس،
یکی از همین روزهای سرد دلگیر،
عطر مسیحایی و آشنای شما،
ایوان مردهی جهان را
پر از هجوم دل انگیزِ
شمعدانیها میکند
روی سینهی شب،
پولکهای روشن امید،
سنجاق میشود
و آسمان خاکستری و پرغبار را
باران و شاپرک و رنگین کمان
پر میکند
شما بازمیآیید ...
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـرَج