🔸خالی نماندن زمین از حجت
💠امام مهدی عج:
«إنَّ الأرضَ لا تَخلُو مِن حُجَّةٍ إمّا ظاهِرا و إمّا مَغمُورا.»؛
«زمین از حجّتی آشکار یا نهان خالی نیست.»
📚کمال الدّین، ج ۲، ص ۵۱۱
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان #ماه_رمضان
@Parvanege
باز کن!
پنجره را صبح آمده
آغاز زیستن است...
سلام دوستان خوبم 🌺
آدینهتون عـالی، دلتـون شـاد
و روزتون پر از معجزات خداوند متعال
انشاءالله همگی در صحت و سلامتی
وکامروایی روزگارنون سپری بشه🤲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! نگاهت را بر ما ببار!
با نگاه پر لطف و مهرت
زمین و زمان سبز میشوند.🍃
#حس_خوب
#آرامش
#حجاب
@Parvanege
#خانواده_برتر
💟در زندگی مشترک، آغوش گرم محبت به روی یکدیگر باز است.
هر صبح زن و شوهر با چهرهای گشاده و لبی خندان، با سلامی گرم به استقبال شروع روز خوب میروند.
هر یک از همسران، حقوق دیگری را زیر پا نمیگذارد و از انجام وظایف خویش گله و شکایتی ندارد.
#سیاستهای_همسرداری
#مهارت_زندگی
@Parvanege
#السلام_علیک_یا_اباصالح_مهدی
دل هوای روی ماه یار دارد جمعهها
دل هوای دیدن دلدار دارد جمعهها
جمعهها چشم در راهیم ما ای عاشقان!
یار با ما وعده دیدار دارد جمعهها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان #حجاب
@Parvanege
#آرامش
💢آیا غمها ارزش جنگیدن دارند؟
-نه... رهایشان کنید. غمها آنقدر خستهاند که با کمترین بیتوجهی از پای در میآیند؛ بنابراین شادی را وارد زندگیتان کنید و از پنجرهی امید به تماشای زیباییهای زندگی چشم بدوزید...🌈
#انگیزشی
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۵۱
#چشم_آبی
ازجام پریدم .
:چییی ؟؟؟
مهرداد :خان کجاست؟؟
:تو سالن نشستند .
با تعجب گفتم :
یعنی هیچ کاری نکرده؟
:نه قربان .
مهرداد دستم رو کشید و با عجله گفت:
بجنب که فکر کنم فهمیدم هدف خان بابا چیه.
باعجله رفتیم طبقه پایین تازه متوجه سروصدای بیرون خونه شدم.
وارد اتاق خان بابا شدیم. مهرداد بااخم گفت:
چه خبره این جا؟
:خبر این که مردم از بودن شهرزاد تو این روستا ناراضین و میخوان که بیرونش کنم از روستا
مهداد:ااما شما نمی تونید این کارو کنید خان بابا اون باید طرحش رو بگذرونه .
:مهداد من بایدی نمیبینم این جا.
مهرداد : پدر شما باید باهاشون صحبت کنید که آروم بشن .
پاشو رو پاش انداخت و گفت:
من دخالتی نمی کنم تواین مورد حالا که شماها می گید میخواین قوانین این روستا و عقایدش رو عوض کنید پس این گوی و این میدان .
مهداد:بعضی مواقع واقعا شک میکنم که شما پدرمون باشید خان باابا.
ازجاش بلند شد ودرمقابلم قرار گرفت
:من اگه پدرتون نبودم ،همین جا نگهتون میداشتم تا باهمین قوانین زندگی کنید، همین جا نگهتون میداشتم تا مثل همین مردم بشید اون وقت دوست داشتم ببینم بازم این طوری نطق می کردید.
اومدم جواب بدم که سروصدای بیرون منصرفم کرد اول به هرنحوی که شده بودباید این آدما رو ساکت می کردیم .
با مهرداد ازاتاق اومدیم بیرون و از ساختمون خارج شدیم و رفتیم طرف در ورودی عمارت
شهرزاد:
یکی از کتابامو جا گذاشته بودم توی درمانگاه برای همین ازخونه زدم بیرون که ازدرمانگاه برش دارم.
تازه رسیده بود به جاهای حساسش و دوست داشتم
زودتر تموم بشه
هنوز پام به درمانگاه نرسیده بود که صدای بچگانهای توجهم رو جلب کرد .
:خاااله خاالههه .
سرم رو به طرف صدا چرخوندم و با کمال تعجب ساغرو دیدم که دوان دوان داشت میاومد طرفم .
بهم که رسید نفسش بالا نمیومد کنارش زانو زدم وگفتم:
ساغر چی شده این همه عجله برای چیه؟؟
:خالهه اهالی جمع شدن دم خونه خان .
باتعجب گفتم:
برای چی؟
:میخوان به خان بگن شمارو از روستا بندازه بیرون .
دهنم از تعجب باز موند
بیخیال درمانگاه شدم و راهمو به سمت عمارت کج کردم
کل راه رو دوییدم تابتونم به موقع برسم دم عمارت
#ادامه_دارد...