eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 🖇محبت اهل بیت علیهم‌السلام امام مهدی عج: «لِیعمَل کلُّ امْرِءٍ علَی ما یقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا.»؛ «هر یک از شما باید کاری کند که با آن به محبّت ما نزدیک شود.» 📚بحارالأنوار، ج ۵۳، ص ۱۷۶ 🌹 @Parvanege
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 شکوفه‌های بهاری خوشبختی یعنی نگاه خــدای مهربون ان‌شاءالله در این صبح زیبا خـداوند متعال هیچ وقت چشم ازتون برنداره؛ روز و روزگارتون پر برکت و زندگی‌تون سرشار از نعمت‌هـای الهی♥️ @Parvanege
🌸 ﻫﻨﮕﺎمی که ﻧﻤﯿ‌ﺪﺍنى ﭼﻪ ﺑﮕﻮيى، ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ بدهى ﻭ ﯾﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮيى؛ ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ! ﮔﺎهى ﻧﮕﻔﺘﻦ ﺷﯿﺮﯾﻦ‌ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦِ ﺳﺨﻨﺎﻥِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺒﮏ ﻣﯿ‌ﮑﻨﺪ... ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ! 🦋 @Parvanege
🌺 سفره‌ی میهمانی‌ آرام آرام جمع می‌شود و عاشقان هنوز منتظر صاحب‌ عصر و زمان هستند...💚 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
رمان 🔥خلاصه رمان: شهرزاد، پزشکی که برای طی دوره پایانی به روستایی در اطراف طالقان اعزام میشه، اتفاقات عجیبی براش میفته، مردم روستا نمیتونن قبول کنن که یه زن پزشک بشه، در این بین شهرزاد عاشق پسری میشه که... ژانر: ♨️ .
🔹🔸🔹🔸 :نه خب چشم که دارم ولی چیزی که تعجب آوره مریضه برای تو اونم تو این قبرستون که گرد مرده پاشیدن . شالم رو پرت کردم طرفش و با حرص گفتم: -مریم، بمیر یعنی فقط... بعداز ظهر شایان که درحال چرت زدن بود. مریم هم داشت با لپ تاپش فیلم میدید خواستم برای فرار از افکارم، یکم کتاب بخونم؛ ولی الان دقیقا نیم ساعت بود که رو یه صفحه مکث کرده بودم... اصلا نمی‌فهمیدم... با بالشی که به صورتم خورد از جایم پریدم. شایان بود ابروم پرید بالا و گفتم: سی و دوسالته خجالت بکش اگه دو سالت بود می گفتم بچه ای؛ اما الان چی بگم بهت؟؟؟ :چتهه که الان نیم ساعته سر اون صفحه موندی؟؟؟ :تو بالاخره داری چرت میزنی یا حواست به کارهای منه. : هر جفتش. حالا بگو چته؟ :دلم برای تهران تنگ شده . مریم هدست رو از گوشش برداشت و گفت : دلت تنگ شده، نیم ساعته روی اون صفحه موندی؟ کتاب رو از حرصم بستم و گفتم: -واای کلافم کردی اصلا. شایان: نمی‌خوای با مامان حرف بزنی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم -فردا زنگ میزنم بهش حتما. مریم:آقاااا... شب بریم جنگل . -جااااانمممم؟؟؟ :بریم دیگه... میریم سیب زمینی آتیشی می‌خوریم. :اون وقت بگو چرا هی میگی بمیر... آخه دختر اینم پیشنهاده؟؟؟ :شهرزااااد توروخدا بریم دیگه من منی کردم با خودم فکر کردم و گفتم: -شب که اینا بیرون نیستند؛ قاعدتا خطری نباید داشته باشه. سرم رو تکون دادم و گفتم: -باشه میریمم شایان گفت: -مریم، من واقعا دلم برای شوهر آینده‌ات می‌سوزه ... به یک ماه نکشیده از دستت سکته می‌کنه. قیافه‌اش رو چپ و چوله کرد و گفت: -خیلی هم از خداش باشه که زن به این خوبی گیرش بیاد . شهرزاد: اوووهووو... اعتماد به سقف . پس چی فکر کردی من مثل توام ؟ شایان دستش رو آورد بالا و گفت: آقا اصلا من غلط کردم، شماها به کارتون برسید... فقط باهم کل کل نکنید. بالاخره جنگل رفتن قطعی شد، مونده بودم حالا چه غلطی کنم نصفه شب جنگل اونم من که کل اهالی روستا دنبال جنازه‌ام بودند سرم رو تکون دادم و سعی کردم که به این افکار مزخرف فکر نکنم. داشتم خونه رو با جارو دستی تمیز می کردم و به اهالی روستا بد و بیراه‌می‌گفتم که چرا نذاشتند برق به روستا بیاد. کمرم رو صاف کردم و چشمم افتاد به شایان که به آستانه در تکیه کرده بود و داشت با خنده نگاهم می کرد جارو رو آوردم بالا و با تهدید گفتم: -چیزی بگی به خدا با همین جارو انقد میزنم تو ملاجت که خودت به یه دکتر مغزو اعصاب نیاز پیدا کنی... ...
🔹🔸🔹🔸 دستاش رو به حالت تسلیم اورد بالا وگفت: باشه بابا اصلا تو خوبی . یعنیااا بعضی مواقع دست مریم رو هم از پشت میبندی . خندم گرفت . :حالا چی کارم داری؟ :اومدم بگم وسایل رو آماده کردیم برای جنگل . :امان از دست پیشنهادهای این مریم . دوست تو دیگه خیله خب بریم دیگه یه تونیک قرمز بلند پوشیدم و مقنعه طوسی سر کردم این طوری راحت‌تر بودم و همشم نیازی نبود که بخوام شالم رو مرتب کنم. وسایل دست شایان ومریم بود. :شهرزااد بدو دیگه :اومدم اومدم. تقریبا ساعت هفت ونیم بود که ازخونه زدیم بیرون همش فکر می کردم که یکی هرلحظه ممکنه از یه سوراخ موشی بپره بیرون و خفه ام کنه نیشگونی ازخودم گرفتم تا از این افکار مالیخولیایی بیام بیرون . تا جنگل پیاده بیست دقیقه راه بود کوچه ها دوباره خلوت شده بودند جوری که اصلا باورم نمیشد من اون همه جمعیت رو صبح یک جا دیده بودم . مریم مثل این بچه های کوچک با ذوق وشوق داشت جلوجلو میرفت که صدام دراومد :مریم انقد تند نرو گم می کنی :نترس گم نمی کنم :میل خودته فقط اگه گم کردی و یه مارخوشگل سرراهت سبز شد نگی چراهاااا؟؟... باجیغ گفت: مااار؟ : آره مار :مگه این جا مار داره؟ :عقل کل این جا جنگله و تو جنگل هم هرحیوونی ممکنه باشه :وااای شهرزاد، برگردیم تورو خدا من مار دوست ندارم . لبخند شیطانی زدم و گفتم: نه دیگه الان نمیشه پس کشید باید همون موقع که پیشنهاد جنگل میدادی به این موضوع فکر می کردی :خیلی بدجنسی شهرزاد. شایان: اوووف کجاشو دیدی نصفش تازه زیرزمینه . لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: بدجنس نباشم که نمی تونم از پس شما دو نفر بربیام . وارد جنگل شدیم هرچی پیش میرفتیم هوا تاریک تر وتاریک تر میشد. چراغ قوه‌ام رو درآوردم تا بتونیم جلوی پامون رو ببینیم ناخودآگاه ذهنم کشیده شد به اولین باری که مهداد رو دیدم و اون ماره نمیدونم بهش بگم مزاحم یا خوش قدم . خنده ای کردم و سرم رو تکون دادم شایان با تعجب گفت: چرا میخندی؟ :هیچی :همون یه نخود عقلتم از دست دادی این جا . بااین چیزایی که من دیدم تاالان زنده ام خودش خیلیه... ...
دلم‌می‌خواهد‌آرام‌صدایت‌ڪنم: «'اللّھُمَّ‌یَا‌شــٰاهدَڪُلِّ‌نَجوِٰ؎'» یــٰار؎ام‌ڪن...🌿 @Parvanege