5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری_موزیک
عصرتون دلپذیر
بفرمایید چای🫖☕️
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۸۱
#چشم_آبی
جاخوردم. انتظار همچین عکسالعملی رو نداشتم هم تعجب کرده بودم و هم ته دلم قند آب می کردند.
البته قبلش یه چشم غره به مهسا رفتم. همشون زدن زیره خنده. ضربه ای به در خورد با خنده گفتم:
بفرمایید .
و سرم رو چرخوندم به طرف مریم که داشت به گل های توی دستم سیخونک میزد.
صدای گرم و پرابهتی که سلام کرد گل تو دستم افتاد روی زمین. به طرف صدا چرخیدم خودش بود
:س....سلام تغییر کرده بود اولین تغییری هم که خود نمایی می کرد ته ریش صورتش بود و بعدد از اون پیراهن آبی آسمانی که پوشیده بود که خیلی هم به چشماش میومد و دسته گلی تو دستش خود نمایی می کرد.
برای من دیدن مهدادی که همیشه مشکی می پوشید تو لباس رنگ روشن یکم تعجب آور بود .چه ناز میشه، خوب چرا نمیپوشی لباس روشن؟!؟
دخترا با لبخندی معنی دار خداحافظی کردند و ازاتاق رفتند بیرون ...
آخ آخ بدبخت شدم.حالا باس میومدی؟!
دسته گل رو به طرفم دراز کرد بالبخندی ازش گرفتم و گفتم:
خیلی خوشگله مرسیی.
یه دسته گلی ترکیبی از انواع گل ها بود و بوش آدم رو گیج می کرد. روی صندلی کنار تخت نشست و گفت :
واقعا خوش حالم که بهوش اومدی .
دستی به گل ها کشیدم و گفتم
:خودمم همین طور .....میدونم حرفم یکم احمقانه است ولی ازاین که برگشتم خوشحالم...
:حالا بامن چی کار داشتی؟
:من مدرکی دارم که نشون میده لهراسب تو گذشته از یه دختر نوجون سواستفاده کرده و باعث مرگ اون شخص شده
با گیجی نگاهم کرد وگفت:
مطمئنی؟
: آره و یه شاهدم دارم که اون رو در حال ارتکاب جرم دیده .
:و کی هست اون شاهد؟
: مهلقا .....
:و اون شحصی که مرده؟؟
:خواهر مهلقا ....دلربا .
سری تکون داد و سکوت کرد. به پنجره ی بغل دستم نگاه کردم. اواخر بهمن بود
و بوی بهار و سال جدید میاومد سال تحویل امسال بابقیه سال ها فرق داشت.
یک ماه بعد:
دفتر خاطرات عزیز میدونم که خیلی وقته چیزی ننوشتم و ازت معذرت میخوام اما الان با دست پر اومدم و میخوام نبودنم رو جبران کنم...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۸۲
#چشم_آبی
یک هفته بعد از ملاقاتم با مهداد ازبیمارستان مرخص شدم و به اصرار مامان به تهران برگشتم تا دوره نقاهتم سپری بشه. هرچند که خودم خیلی دوست داشتم برگردم به روستا.
تو چندباری که با مهسا و نفس صحبت کردم فهمیدم که روند ساخت مدرسه به خوبی داره سپری میشه و بابت این موضوع خوشحال بودم
بعد از جریان بیمارستان مهداد رو ندیدم مریم مابین حرف هاش لو داد که مهرداد بهش گفته
به خاطر کارهای انتقال مالکیت شعبه جدید شرکت مایک مجبور شده بره امریکا .
دلم برای روستا تنگ شده بود احساس می کردم که دیگه اون جا جزئی از خونه و خانوادم شده برای همین تصمیم داشتم برای سال تحویل برگردم به روستا هرچند که میدونم مامان ممکنه کلمو از تنم جدا کنه .
دفترو بستم و به ساعت روی میزم نگاه کردم دو ونیم نصفه شب بود . به سمت تختم رفتم به سه شماره نکشیده خوابم برد.
:وااای مامان به خدا حالم خوبه دیگه، درد هم ندارم .
دقیقا سه ساعت تمام بود که در حال راضی کردن مامان محترم بودم و دیگه کم مونده بود با سر برم تو دیوار.
ملتمسانه به بابا نگاه کردم وگفتم:
خواهش می کنم شما یه چیزی بگید بابا به خدا حالم خوبه .
بابا با صدای محکمی گفت:
اگه واقعا میخوای برگردی از نظر من مشکلی نداره
مامان خواست اعتراض کنه که بابا گفت:
خانم نمی تونیم مانعش بشیم اگر خودش این تصمیم رو گرفته که برگرده به اون روستا پس باید به تصمیمش احترام بذاریم .
وقتی که مامان هم موافقت خودش رو اعلام کرد باخوشحالی ازجام پریدم و بوسه ای به گونه ی جفتشون زدم و به سمت اتاقم دویدم و درمقابل جیغ مامانم که گفت شهرزاد ندو خنده ی سرخوشی کردم .
وارد اتاق شدم و از خوشحالی طاق باز روی تخت افتادم گوشیم که تو جیبم بود لرزید. درش آوردم مریم بود
:به به مریم خانم چه عجب یادی از ما کردید
:خوبی شهرزاد ؟؟؟؟؟ ما دیشب حرف زدیما .
:باشه حالا بهونه نیار الکی برای چی زنگ زدی ؟
:پاشو بیا روستا دیگه تهران بهت خوش گذشته ها .
:هاهاا جات خالی .
:چشم و دلم روشن لابد با امیرجونت میری گردش آره؟
:مریم اگر میخوای وقتی برگشتم سرت رو تنت باقی بمونه حرفت رو پس بگیر.
:واای باشه بابا چرااینقد خشن شدی .
:خب دیگه .
:حالا لطفا اگر بهتون برنمی خوره بگید کی برمی گردید .
مکثی کردم وگفتم:
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۸۳
#چشم_آبی
برای سال تحویل طالقانم .
جیغی زد وگفت:
واقعا؟
:اوهوم .
:یعنی واقعا هفته ی دیگه این جایی؟
:وای اره دیگه مریم .
مکثی کردم تاهیجانات مریم بخوابه و گفتم:
مریم؟
:ها؟
:یه چیزی میپرسم جدی جواب بده .
:یاخدا بگو ببینم .
:مهداد برگشته؟
پقی زد زیرخنده، باحرص گفتم:
بمیری که برای دو دقیقه هم که شده نمی تونی جدی باشی .
:باشه باشه قربون اون دل عاشقت برم نیومده هنوز .
ضد حال خوردم نمیدونستم چرا اینقدر کارش طول کشیده و چرا هیچ خبری نداده.
بعد از یکم کل کل بامریم گوشی رو قطع کردم.
امشب شب آخری بود که تو تهران بودم رو تختم نشسته بودم و به این فکر می کردم که فردا تو روستا چه اتفاق هایی قراره بیافته و چه چیزایی ازاین به بعد تغییر می کنه .
نگاهی به ساعت کردم ده ونیم بود مامان و بابا داشتند تلویزیون نگاه می کردند و شایان هنوز بیمارستان بود .
دلم هوای تاب دونفره ی تو حیاط رو کرد یه پالتو پوشیدم و ازاتاق اومدم بیرون.
هوا با وجود این که آخر اسفند بود ولی هنوز سرد بود بدون این که جلب توجه کنم رفتم حیاط و با ذوق روی تاب نشستم پاهام رو بردم عقب و بافشاری که آوردم تاب شروع به حرکت کرد.
خندیدم چقد بازی های دوران کودکی شیرین بودن .
:این جا چی کار می کنی؟؟؟
سرم رو آوردم بالا و صورت خسته ولی خندون شایان رو دیدم
:حوصله ام سررفته بود، گفتم تااین جام یه سری هم به تاب بزنم .
خندید و کنارم نشست
:یادته وقتی بچه بودی بزور من رو میاوردی این جا تا هلت بدم؟؟
خندیدم وگفتم :
آره و تو هم همیشه جیغم رو درمیاوردی ازهمون بچگی ارادت خاصی به آزار دادن من داشتی .
قهقهه ای زد :خوب تقصیرخودت بود دیگه عین آدم نمیشتی رو تاب .
نیم نگاهی بهش کردم وگفتم:
از رو هم نمیری نه؟
دستاش رو از هم باز کرد و باخوشحالی خزیدم تو بغلش بوسه ایی به سرم زد و گفت:
چقد زود زمان گذشت...
#ادامه_دارد...
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#باغ_فین_کاشان
باغ فین کاشان نمونه اعلای یک باغ ایرانی است. قدمت این باغ و شروع ساختش به دوره صفوی بر میگردد. در دوره قاجار و زمان حکومت فتحعلی شاه طرح توسعه این باغ به شکلی که امروز میتوان آن را دید انجام شد. اما یک دلیل باعث شد تا نسبت مردم ایران با این باغ عوض شود. این اتفاق قتل صدراعظم، میرزا تقی خان مشهور به امیر کبیر به دستور ناصرالدین شاه بود که در حمامی واقع در همین باغ صورت گرفت. باغ و حمام فین بهعنوان میراث جهانی در یونسکو به ثبت رسیدهاند.
#طبیعت_زیبا
#ایران_زیبا
@Parvanege
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
بطَلب!
تا که فقط
سیر
نگاهت بکنم...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا_علیهالسلام
#یاامامرضاجان
@Parvanege
بارالها!
امروزمان را مثل هر روز
با نام و یادت آغاز میکنیم؛ مـا را به عطای خـود از دیـگران بی نیاز گردان...🤲
💫 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
#امام_زمان #صبح_بخیر
@Parvanege