eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋‌‎‎‌ @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 📚خاطرات گذشته را شخم نزنید اگر به دلیل درک نشدن از سوی همسرتان در حال بحث و جدل هستید خاطرات گذشته را پیش نکشید. این اشتباه به شعله ور شدن خشم و دعوا دامن می زند. این ماه تمرین کنید که از اتفاقات گذشته حرفی به میان نیاورید ، حتی اگر این گذشته یک ساعت قبل باشد! به جای آن بیشتر روی گفتن افکار و احساسات زمان حال متمرکز شوید. @Parvanege
🔹🔸🔹🔸 :پسرها رو صدا کن ....بگو مهمونمون اومده. :چشم اقا . رو یکی از مبل ها نشستم بنا به عادتم که وقتی استرس داشتم یا ناراحت بودم پام رو تکون میدادم رو زمین ضرب گرفتم . :بهت تبریک میگم .. بابهت بهش نگاه کردم وگفتم: بابت؟ :بالاخره موفق شدی تا مدرسه رو بسازی . لبخند زوری زدم وگفتم: ممنونم هرچند که اگر کمک دوستام نبود ممکن نبود بتونم موفق بشم. خواست چیزی بگه، اما یهو گفت: عه پسرها بیاید بیاید بشینید . سرم رو بالا آوردم و مهداد و مهرداد رو دیدم که ایستادند مهداد کمی عقب تر بود و با ناراحتی و عصبانیت دستاش رو درجیبش فرو کرده بود به دستور خان بابا خیلی زود زرین روی میز رو پر از تنقلات کرد اما هیچ میلی به خوردنشون نداشتم :چرا نمیخوری؟ خان بابا بود بالبخندی گفتم: چرا میخورم ممنون . یه شیرینی برداشتم و به زور خوردمش :تو چندوقته گذشته تعریف کارهای شما سه نفر رو خیلی شنیدم و بااین که باخیلیاش موافق نبودم اما بهتون افتخار میکنم . لبم رو با نوک زبونم خیس کردم وگفتم: ممنونم.. :پسرها شما حرفی ندارید؟ مهرداد: خوب مسلما وجود شهرزاد به ماهم خیلی کمک کرد مگه نه مهداد . اما مهداد حواسش نبود :مهداااد . :هاا؟ :میگم وجود شهرزاد به ماهم خیلی کمک کرد مگه نه ؟ تو چشمام زل زد وگفت: آره خیلی.. عصبانی بود دلیل عصبانیتش رو نمیفهمیدم .معذرت خواهی کرد و به بهانه انجام دادن کاری جمع رو ترک کرد. خان بابا با لبخندی گفت: این پسر مارو ببخش هنوز آدم گریزه . خنده زورکی کردم زرین برای شام صدامون کرد اما مهداد هنوز نیومده بود خان بابا رو به من گفت: زحمت صدا کردن مهداد رو میکشی؟ :مننن؟ : آره ...
🔹🔸🔹🔸 :باشه . از جام بلند شدم اولین جایی که به ذهنم رسید اتاقش بود اما اون جا نبود. از پله ها اومدم پایین تازه دقت کردم که سالن خونه دو تیکه است و تیکه دوم با دیواری جدا میشه. روبه روی شومینه ایستاده بود و داشت به سوختن چوب ها نگاه می کرد. تعجب کردم که چرا تو این گرما آتیش روشن کرده. آروم صداش کردم :مهداد... به طرفم برگشت وگفت: این جا چی کار می کنی ؟؟؟ اومدی تا دوباره بابت رفتارم سرزنشم کنی؟؟ جاخوردم فکر نمی کردم که این طوری بحث رو شروع کنه سکوت کرده بودم :میدونی من بابت رفتار اون روزم متاسف نیستم، چون من آدم مزخرفیم که تصمیمات بد میگیرم و اطرافیانم رو میرنجونم... اما تمام رفتارم برای این حس لعنتی بود؛ حسی که خیلی وقته تو دلمه و نتونستم بهت ابرازش کنم ... الانم درکت می کنم که ازم متنفر بشی و از آشنایی با من متاسف باشی .. سکوت کرد با عصبانیت گفتم: خیله خب من اومده بودم برای شام صدات کنم اما دست رو موضوعی گذاشتی که دو ماهه داره عذابم میده. دو ماهه دارم ازخودم میپرسم کجا رو اشتباه رفتم که جوابم این بود. چی کار کردم که اون پسر مهربونی که تحت هر شرایطی پیشم بود و پابه پام اومد اون حرف رو زد .. توی سکوت نگاهم کرد "آره آدم مزخرفی هستی که استعداد خاصی تو زجر دادن اطرافت داری، اما من احمق عاشق شدم... عاشق اون پسر مهربون شدم... متاسف نیستم که ملاقاتت کردم متاسف نیستم که شناختنت باعث شد پا رو تمام عقایدم بذارم، متاسف نیستم چون دوست دارم.... بین تصمیم های اشتباه تو و تصمیم هایی که خودم گرفتم این یکی قطعا بدترینشون خواهد شد اما من متاسف نیستم که دوست دارم مهداد ....من عاشقتم..." سکوت کردم برای چند لحظه با بهت و حیرت نگاهم کرد. دستام از شدت عصبانیت مشت شده بود به طرفم اومد. اومدم دهن باز کنم که دیدم داره گریه میکنه. آروم و قرار نداشت یکی دو دقیقه بعد اشک منم جاری شد. تو چشمام با شیطنت نگاه کرد :حالا حالا ها باید تاوان پس بدی ابروهام رو دادم بالا و گفتم: خودتم کم نباید تاوان پس بدیااا. ...
🔹🔸🔹🔸 اومد جلوتر وگفت: باشه اصلا جفتمون تاوان پس میدیم . زل زده بود تو چشمام. احساس آرامش می کردم دیگه از اون حس بدبینی و ناراحتی خبری نبود تازه یادم اومد که خان بابا منتظرمونه خنده ای کردم و گفتم: الان خان بابا چه فکری راجع بهمون میکنه من اومده بودم برا شام صدات کنم . :نترس فکرهای خوب خوب میکنه . :مهدداااد. :جان مهداد؟ از لحن صداش دلم غنج رفت :بریم دیگه . :خیله خب خانم خجالتی بریم . از کارها و رفتارش که دقیقا مثل بچه کوچک ها بود خندم گرفته بود. باچشمانی باز نگاهم می کرد و بدون گفتن حرف دیگه ای راه افتادیم :از دعوتتون خیلی ممنونم خان بابا ... با چشمهای از حدقه دراومده به مهداد نگاه کردم وگفتم: این صدای مهسا بود یا من قاطی کردم؟ خندید :نه خودش بود یا جده سادات خودت کمکم کن که این دختر تا آخر شب من رو نکشه . همشون سرسفره نشسته بودند مهسا و نفس هم اومده بودند و از طرز نشستنشون کاملا معلوم بود اولین بارشونه که سر سفره روی زمین دارن غذا می‌خورند. خان بابا با جدیت گفت: چرا انقد دیر کردید غذا یخ کرد . آخ مهداد حالا خودت جوابشو بده . اینم انقد خونسرده فک کنم بگه همه چیو خوشم میاد اصلا خونسردیش رو از دست نداد و گفت: داشتیم درمورد یک موضوع مهمی باهم صحبت می کردیم دیر شد . ابروهای نفس و مهسا به قدری بالا رفته بود که دیگه کم مونده بود بچسبه به موهاشون و مهسا نگاه های مشکوک می‌کرد و ابرو می‌انداخت بالا واسم مهرداد هم سرش رو انداخته بود پایین و می‌خندید هرهر هر مرد گنده . :بشینید . مهداد کنار مهرداد نشست و منم از شانس بدم افتادم بغل مهسا... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلاااام😊 صبح‌تون به شادی ☕️ ان‌شاءالله لحظه‌هاتون زیبا بشه با آرامش و خوشبختی😍 @Parvanege