🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_سیام
مبینا در گوشهی حیاط نشسته و بیصدا اشک میریزد، او فشار زیادی را متحمل شده است؛ دختری پانزده ساله که هم شاهد قتل عزیزیست، هم قاتل از عزیزانش است...
آسیه چشمی میچرخاند و روی او متوقف میشود. دستهایش را بالای سر میبرد و به دو طرف تکان میدهد: «وا مصیبتا، خاک بر سر شدیم! دیدی بدبخت شدیم مادر؟»
به طرف مبینا میرود. مبینا، به دنبال رد صداقتی در چشمان آسیه، آواره میشود. هنوز رفتار آسیه در مغزش حلاجی نشده که با آغوش او غافلگیر میشود...
گیسو بستهی کادو گرفته را برمیدارد و از سالن غذاخوری خارج میشود، خوب میداند گوشهی دنج مبینا کجاست. از دور او را میبیند، باز کنج باغ ایستاده و به تک نخل خرما زل زده، آرام به سمت او میرود: «میدونستم اینجایی...»
مبینا بدون این که برگردد، سرش را پایین میاندازد، زمزمه میکند: «منم میدونستم دیر یا زود پیدات میشه...» جملهاش به گوش گیسو مبهم است: «چیزی گفتی؟»
این بار مبینا به طرف گیسو میچرخد، چشمان پف کردهاش، خبر از حال و روزش میدهد...
آسیه مبینا را در آغوش میگیرد: «که میخوای همه چیزو بگی آره؟ مبینا چیزی بگی خودم زبونتو میبرم.»
نیشگونی از کمرش میگیرد
قلب مبینا نه از درد نیشگون بلکه از غم، تیر میکشد...
خانهی رسول خیلی زود نشاطش را از دست داده، مجلس ختم برپا میشود، جوانها از دیوار بالا رفته، چادرهای عزا را علم میکنند، تاوان بسته شدن سقف حیاط را تاک بینوا میدهد. شاخههای مزاحم بریده میشوند، برگها در عزای آنها بر زمین میریزند...مجلس زنانه در خانهی رسول است و مردها در مسجد محل، جای سوزن انداختن نیست. هانیه با صورت زخمی در صدر نشستهاست. زنها بعد از ساعتها گریه و عزاداری دوبهدو با هم حرف میزنند. خدیجه عروس عمهی رسول، زنی چهل ساله با ظاهری مرتب، دستهای گوشتیاش را بر هم میکوبد، سری تکان میدهد: «بیچاره جوون بود، پرپر شد،خیر از جوونیش ندید...»
نگاه ملامتگرش بر مریم مینشیند. خال گوشتی که بر گونه دارد را زیر شیله قایم میکند، آسیه صدای او را میشنود، دستهایش را زیر ثوب مشت میکند...مداح در حال نقل مصیبتِ اهل بیت است، سعیده با کیسهای وارد مجلس میشود: «ای خدا...ببینید این پیرهن خونی سعید منه، داداشم همیشه سفید میپوشید، لابد حس میکرد قراره چه بلایی سرش بیاد.»
کیسه را پاره میکند، پیراهن سعید در هوا به پرواز در میآید...صدای جیغ زنها بلند میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
هدایت شده از دل نوشت
#انگیزشی🌱
همیشه خوشبین باش رفیق🤝
وقتی هوا بارونیه رنگین کمون رو ببین و وقتی هوا تاریکه ستارهها رو . .♥ #روزبخیر https://eitaa.com/cafePrvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣منظور از کمک مرد به همسرش چیست؟
🔶مرد در خانواده نقش #الگویی دارد نه اجرایی.
🎙دکتر سعید عزیزی
#مهارت_زندگی
@Parvanege
💕
زوجهای شاد با هم مشاجره میکنند.
🔹 اما تفاوت بین زوجهای شاد و ناشاد در این است که زوجهای شاد مشاجرهای منصفانه دارند.
🔸 اما زوجهای ناشاد، فقط دنبال کسب پیروزی در مشاجرهاند!
#سیاستهای_همسرداری
@Parvanege
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_سیویکم
قلب هانیه با دیدن پیراهن سعید، خون میشود، خاطرات جلوی چشمانش رژه میروند...همانطور که لبهی پیراهن را در شلوار مشکیاش فرو میکند لبخندی نثار مادر میکند، چرخی میزند و دستانش را به دو طرف باز میکند: «چه طوره؟ شبیه دامادا شدم؟» هانیه مشتش را دور سر سعید میچرخاند: «اللهم صلی علی محمد و آل محمد»
شادی در صدایش موج میزند...مشتش را به سوی منقلی که قوری چای و دله قهوه در آن قرار دارد، میبرد. صدای ترکیدن دانههای اسپند، به دود سفیدی که به هوا بلند میشود معنی میدهد. سعیده دوربین را تنظیم میکند: «همه بگید سیب...»
صدای فلش، او را از قاب دامادی سعید به مراسم ختم برمیگرداند. جیغ بلندی میکشد. دستهایش را مانند بادبزنهای گرفتار در طوفان تکان میدهد. ضجه میزند. خون لبهای ترک خوردهاش سرازیر میشود: «خدایا این پیرهنِ یوسف منه، میدونم گرگ نخوردتش! خودت نابرادر رو رسوا کن...»
ولولهای در جمع زنان به پا میشود، آنها به دستههای دو یاچند نفرهای تقسیم میشوند. پچپچ دستهجمعی زنان به صدای زنبورهای یک کلونی عظیم میماند. ازمیان پچپچها، صدای هاجر، خواهر هانیه، به گوش میرسد: «الهی آمین، الهی آتیش بگیره ریشهی اونی که دلتو کباب کرده خواهر»
هاجر دستهای ظریفش را روی پاهایش میکوبد. شیلهای را که از دور صورتش باز شده، محکم میکند. مریم در گوشهی مجلس آرام اشک میریزد. او حتی روی بالا آوردن سرش را ندارد، چنگی به پیراهنش میاندازد. تکانهای آرامِ گهوارهای.اش تندتر میشوند، گویی جوِ جمع و جملاتی که از زنان میشنود، وجدانش را بیدار میکند...آسیه آنقدر دستهایش را محکم مشت میکند که ناخنهایش، کف دستانش را زخم میکنند. نفسهای به شماره افتاده، عرق سرد بر پیشانی و ترس رسوا شدن، لرزه به اندامش انداخته، باید چارهای بیاندیشد...
گیسو میداند دیر یا زود دل مبینا نرم میشود، لبخند شیطنت آمیزی به او میزند. جعبهی کادو را به طرف او میگیرد: «بازش کن!»
مبینا در پس نگاه او به دنبال جواب است، گیسو ادامه میدهد:
« اَه...سگرمههاتو باز کن»
مبینا کادو را از دستش میگیرد. مکثی میکند، اما به دنبال پاسخ سوالهایش، کاغذ را پاره میکند...
آسیه چارهای میکند تا از زیر فشار حرفهای زنان مجلس در امان باشد، دستهایش را بالا میبرد. چشمش به عکس بچگی سعید که به او زل زدهاست، میافتد، لحظهای مکث میکند، محکم بر سینه میکوبد: «سعیدجانم، پسرم...»
مو میکند و بر صورت خنج میکشد. سکوت بر جمع حاکم میشود. چشمهای پف کرده و قرمز زنان آزارش میدهد. با خود میاندیشد اما چیزی به جزء خارج شدن از مجلس به ذهنش نمیرسد، جیغی میکشد و از هوش میرود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویر زیبا
🔺عبور از مسیر کوهها و رودخانهها به سوی کربلا
🔹حرکت اربعینی کشمیریها، یمنیها، افغانیها، لبنانیها، ایرانیها و عراقیها و....
#صـلیاللهعلیـكیااباعبدالله
#امام_حسین
#اربعین
@Parvanege