☘
ما منتظر لحظهی دیدار بهاریم
آرام کنید این دلِ طوفانی ما را
عمریست همه در طلب وصل تو هستیم
پایان بده این حالِ پریشانی ما را
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
💚
»خاطرم نیست که از کی
به تو عاشق شدهام»
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#امام_حسین علیهالسلام
#اربعین
@Parvanege
#همسرداری
🚫همسرت رو در معاشرت با والدینش محدود نکن...
تا مجبور نشه بین اونها و تو، یکی رو انتخاب کنه...
کاری کن جایگاه تو منحصر به فرد بشه.👌
#مهارت_زندگی
@Parvanege
#همسرانه
"لزوم داشتن یک ارتباط خوب با خانواده همسر"
🌸 وقتی شما با فردی ازدواج میكنید در واقع با او و خانوادهاش وصلتی انجام دادهاید. خانواده همسر هم جزیی از خانواده شما محسوب میشود.
💕 بنابراین برای اینكه بتوانید ارتباط خوب و عاشقانه خود را با همسرتان حفظ كنید باید با خانواده او هم ارتباط خوب و سالمی داشته باشید. همچنین به عكس؛ برای داشتن یك ارتباط خوب با خانواده همسر باید ابتدا یك رابطه خوب با همسرتان داشته باشید؛ اما مادامی که با همسرتان مشکل دارید، نمیتوانید با خانواده او یك رابطه عاطفی برقرار کنید.
👈 وقتی شما با همسرتان یک رابطه خوب برقرار میكنید در آینده در زندگی مشترکتان از یك منبع قوی و خوب به نام حمایت اجتماعی خانواده برخوردار خواهید بود.
💥 حمایت اجتماعی خانوادهها در موقعیتهای تنشزا، استرسزا و بحرانهای زندگی؛ بهترین پناهگاه و مناسبترین عامل كمکكننده است.
#سیاستهای_همسرداری
@Parvanege
هدایت شده از دل نوشت
💕
«و این بوی زلف کیست
که جان می دهد به من»
✨هوشنگ ابتهاج
https://eitaa.com/cafePrvaz
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_سیوشش
قطرات عرق از سرو روی مبینا سرازیر میشود. از شدت استرس صدای پشت سرش مبهم میشود. صدای قلبش که همچون طبلی شور گرفته ضرب گرفته، گوشهایش را پر میکند. چشمهایش را محکم میبندد:«م...من...چیزه...» به طرف خانه میدود، آنقدر سرعت دارد که متوجه نگاه سنگین امید نمیشود...
پلیس، ابراهیم، چوپانی که جسد را کشف کرده احضار میکند. ابراهیم مقابل سرهنگ کاظمی نشسته، لبهای باریکش را با زبان تر، و انگشتانش را در هم قفل میکند. سرهنگ لیوان آب را به طرفش سُرمیدهد: « بخور...» ابراهیم لیوان را از روی میز مشکی برمیدارد، یک نفس سرمیکشد...
مبینا سراسیمه وارد حیاط میشود. نبض گردنش به شدت تپش گرفته. دستش را بر روی قلبش میگذارد: « لعنت به دهانی که بیموقع باز شود...» خم میشود دستهایش به زانوهایش میزند، حیاط را از نظر میگذراند. چشمش بر کفشهای دم در سالن میافتد. نفس کلافهش را بیرون میدهد. آرام به داخل خانه میرود. آسیه و حامد در حال پچپچ هستند. مبینا سعی میکند صدایی ایجاد نکند تا آنها متوجه حضورش نشوند. حامد طول سالن را قدم میزند. راهروی باریک خانه مانع دید اوست. مبینا پاورچین پاورچین به طرف اتاقش میرود. صدایی به گوشش میرسد: « باید از شرش خلاص شیم، این باعث بدبختیمون میشه» مبینا این لحن را میشناسد. لرزه به اندامش میافتد باخود فکرمیکند باز نوبت کیست؟...
گیسو لبخندی به چهرهی مبینا میزند: « بیا نزدیکتر...» مبینا گوشهی شالش را روی شونهش میاندازد، نفس عمیقی میکشد و جلوتر میرود: « سلام کوچولو» انگشت اشارهش را روی گونهی نرمش میکشد...
سرهنگ آرنجش را روی میز قرار میدهد: « یک بار دیگه کامل بگو چی دیدی؟» ابراهیم آب دهانش را قورت میدهد: « م...من از دور دیدم، دیدم دونفر؟ نهنه سه نفر دارن یه کیسه رو آتیش میزنن!» سرهنگ چشمانش را ریز میکند: «خوب دقت کن، دو یاسه نفر؟» ابراهیم چنگی به یقهی خود میاندازد: «فرقش چیه جناب...» سرهنگ خود را به طرفش میکشد، آرام میگوید: «فرق داره... دقت کن هر حرفی میزنی دقیق و با اطمینان باشه، جزئیات مهمه. » ابراهیم دستی به پشت سرش میکشد: « سه نفر، دوتاش مرد بودن با یه زن» کاظمی به صندلی تکیه میدهد: « زن؟ شاید مرد بوده!» ابراهیم به فکر فرو میرود...
حامد باصدای گرفتهای میگوید: « از شرش راحت بشیم؟ میدونی مریم چند ساله منتظر این بچهست؟» مبینا جیغ کوتاهی میکشد. بی اختیار دستش را بر دهان میگذارد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa