eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ از قعر زمین به اوج آسمان نگاه تو، سلام... @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ ســلام دوستان عزیز پروانگی🦋 صبح یعنی یک سبد لبخند یک بغل شادی یک دنیا عشق و خندیدن از اعماق وجود به شکرانه داشتن نفسی دوباره... @Parvanege
هدایت شده از دل نوشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساحل رویایی سائو ویسنته در جزیره‌ی مادیرا 😍 https://eitaa.com/cafePrvaz
تا جایی که میشه احترام بذارید؛ حتی اگر احترام نبینید. فراموش نکنید دعوا لحظه‌ایه و بزودی تموم میشه پس تا می‌تونید سعی کنید از گفتن حرفای نامربوط پرهیز کنید...! این رو مطمئن باشید که تمام حرف‌ها از رو خصومت نیست و بعضی حرف‌ها رو بی‌منظور خواهید شنید. آرامش خودتون رو حفظ کنید و قبل از زدن هر حرفی تکنیک ٣ ثانیه مکث رو اجرا کنید تا کلمات اشتباهتون تا جای ممکن کمتر بشه. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 امام على عليه السلام: «أجمِلُوا في الخِطابِ تَسمَعُوا جَميلَ الجَوابِ.»؛ «زيبا سخن بگوييد تا پاسخ زيبا بشنويد.» 📕غررالحكم، حدیث 2568 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ شیوا با دیدن آسیه مقابل خود یکه می‌خورد. او همیشه از قیافه‌ی آسیه که با خالکوبی‌های متعدد، خشن‌تر به نظر می‌رسد، می‌ترسد. حق هم دارد او دختری ترک تبار است. شاید اگر به خاطر شغل پدرش نبود هیچ وقت به اهواز مهاجرت نمی‌آمد و ماندگار نمی‌شد...آسیه که انتظار دیدن هر کسی به جزء شیوا را داشت، متعجب می‌گوید: «چه عجب از این ورا شیوا جون...» شیوا آب دهانش را فرو می‌دهد، سیبک گلویش چند بار بالا و پایین می‌شود: «س...سلام خاله، امروز امتحان داشتیم، مبینا نبود گفتم شاید مریض شده باشه، این پارچه مشکیا برای کیه؟ کی فوت شده؟» صدایش به ظرافت انگشتان کشیده‌اش و به معصومیت چشمان خاکستری‌‌اش است. آسیه مکثی می‌کند تا جواب مناسبی به سوال‌هایش بدهد اما قبل از اینکه دهانش را بازکند، مبینا در آغوش شیوا جای می‌گیرد: «شیوا...چه خوب شد اومدی، قلبم داشت می‌ترکید.» گریه امانش را می‌برد. شیوا از حالت عجیب مبینا شوکه می‌شود: «چی شده مبینا؟» آسیه نیشگونی از کمرش می‌گیرد. چهره‌ی مبینا از درد جمع می‌شود اما از ترس آسیه تحمل می‌کند... آسیه با غمی ظاهری، رو به شیوا می‌گوید: «دامادم فوت شده، شوهر مریم، مبینا خیلی دوستش داشت...» چشمان شیوا پر از اشک می‌شود. بینی کک مکی‌اش قرمز می‌شود: «من نمی‌دونستم، تسلیت می‌گم، اون که خیلی جوون بود چطوری مرد؟» صدای مبینا بالاتر می‌رود زار می‌زند: «کشتنش...» چشمان شیوا گرد می‌شود. دستش را بر گونه می‌زند :«کشتنش! چه طوری؟» آسیه از ترس اینکه مبینا حرفی بزند، به شیوا می‌گوید: «عزیزم دلم می‌خواد دعوتت کنم بیای تو، اما حال مریم مساعد نیست، به مامان سلام برسون...» چنگی به لباس مبینا می‌زند، از میان دندان‌هایش می‌غرد:« بسه دیگه، حال شیوا هم بد شد، بیا تو بذار دختر مردم بره خونه‌شون.» مبینا را می‌کشد و در را می‌بندد. شیوا شوکه از رفتار آسیه سرجایش میخکوب می‌شود... مردی بلند قد با ریش مشکی نسبتا بلندی به شیوا نزدیک می‌شود: « چخانم توکلی؟» شیوا از شنیدن نام خانوادگی‌‌اش از زبان مردی غریبه به خود می‌لرزد، دسته‌ی کیفش را محکم دردست می‌فشارد: «شما؟» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
بالاخره یکی از همین فرداها دیروزهای سخت رو جبران خواهد کرد صبور باش...🌱 عصرتون پراز لبخند❤️ @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‎