eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی به امید تو💚 سلام دوستان خوبم☺️ روزتون سرشار از شادی و نشاط باشه.🏓 @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
هدایت شده از دل نوشت
🌤 امام زمان! (عج) امید در تاریکی‌ها و نور ما در روزهای سخت، بی‌صبرانه منتظر ظهورت هستیم...☀️ https://eitaa.com/cafePrvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣خانم و آقای خونه آراستگی شما شرط لازم، برای سلامت روانی همسرتان است؛ اما کافی نیست بلکه زیبایی شماست که او را تا همیشه، آرام و عاشق در کنارتان، حفظ می‌کند.😊💕 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دل نوشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همراهت می‌آيم تا آخر راه...! و هيچ نمی‌پرسم هرگز ؛ با تو اول کجاست، با تو آخر کجاست💙 https://eitaa.com/cafePrvaz ‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ صدای بوف و بوی برگ‌های خیس خورده‌ی درختان، فضا را مخوف‌تر کرده. مریم به پهنای صورت اشک می‌ریزد. ترس از دست دادن جنین برایش به کابوسی بی‌پایان می‌ماند. دردناک‌تر از دل دردی که وجودش را گرفته، جفای مادر و برادر تنی‌اش است... رعنا جلوتراز بقیه‌ی دختران وارد سالن می‌شود. دستی به زنگ آویزان در ورودی سالن می‌زند:«به‌به ببین حمیرا جون چه کرده! باور کن تاحالا اینقدر از اینکه غذای جنوبی داریم، خوش‌حال نبودم» حمیرا نیم نگاهی به زنگ رقصان و گیسو می‌کند: « چی‌ میگه این؟» گیسو با بستن چشم او را به آرامش دعوت می‌کند. مبینا تکه نانی از درون سبد چوبی برمی‌دارد به دهان می‌گذارد. دختران یکی‌یکی دور میز می‌نشینند. شیدا عینکش را بالا می‌دهد. چیدمان میز را بررسی می‌کند. لبخندی گوشه‌ی لبش می‌نشیند. صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. دست‌هایش را مگس‌مال می‌کند: «حمیراجون غذا رو بیار ببینیم. کنیز می‌شیم یا کنیزمون می‌شن» گیسو و حمیرا نگاه معناداری به هم می‌کنند... مریم از ترس گرفتار شدن به دست سایه، به طرف گرگ‌ها می‌دود. گرگی سیاه و عظیم الجثه جلوی راهش را سد می‌کند. دندان‌های تیز و برنده‌ی گرگ، لرزه به اندام مریم می‌اندازد. نفس‌هایش به شماره افتاده. فریاد می‌زند:«سعید...سعید...» صدای مریم در خانه پژواک می‌شود! آسیه از روی مبل بلند می‌شود. راهروی باریک را طی می‌کند. در اتاق مریم را به شدت باز می‌کند. مریم با چشمانی گرد شده، نفس نفس زنان، گوشه‌ی تخت خواب پناه گرفته. ملافه را در آغوش کشیده. آسیه به سمت او می‌رود: «چته؟ خواب دیدی؟» مبینا به سختی خود را به اتاق مریم می‌‌رساند، باتردید جلو می‌رود. از گوشه‌ی چشم به آسیه نگاهی می‌کند. جلوتر می‌رود: « چی شده؟ کابوس دیدی؟ حالت خوبه؟» مریم دستانش را برای مبینا باز می‌کند. مبینا در پیش چشمان بهت زده‌ی آسیه او را در آغوش می‌گیرد... حمیرا غذا را روی میز می‌گذارد:«در ظرف رو باز نکنید لطفا» مانند کودکی لوس لب‌هایش را غنچه می‌کند. پارچ دوغ را روی میز قرار می‌دهد: « خب، یک، دو ، سه ، سوپرایز» در ظرف را برمی‌دارد. دختران با کنج‌کاوی درون ظرف را نگاه می‌کنند. رعنا با دیدن غذا اخم‌هایش را در هم می‌کند. دست‌هایش را روی میز می‌کوبد: «گندت بزنن، ای بخشکی، اگه شانس داشتم الان اینجا نبودم» او با عصبانیت، سالن را ترک می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ موعد امتحان سوم فرا رسیده، آسیه در سالن منتظر مبیناست. باد کولر را روی خود تنظیم می‌کند: «سوختم، ای خدا یا اونو از روی زمین بردار یا منو، کارم به جایی رسیده که باید بپای خانم باشم.» مبینا لباس فرم مدرسه را به تن کرده، دم در اتاقش ایستاده و حرف‌های آسیه را می‌شنود. مشت‌هایش را گره می‌کند. ساعت بزرگ مشکی گوشه‌ی سالن، ساعت هشت صبح را نشان می‌دهد. مبینا جلو می‌رود: «من آماده‌م...» آسیه از گوشه‌ی چشم، نیم نگاهی به او می‌کند. عبای حریرش را بر سر می‌کند و جلوتر از مبینا از در خارج می‌شود. دنباله‌ی ثوب توری بلندش، روی زمین کشیده می‌شود. مبینا دیگر مانند کودکی‌هایش که می‌دوید و دنباله‌ی لباس آسیه را از روی زمین بلند می‌کرد، نبود. اهمیتی نمی‌دهد، و کشیده شدن آن بر روی زمین را تماشا می‌کند... شیوا طبق معمول جلوی مدرسه ایستاده است. از دور چشمش به او می‌افتد، دستی تکان می‌دهد. دندان‌های ردیفش از دور نمایان می‌شوند: «مبینا...بدو دختر الان جلسه شروع می‌شه.» مبینا دستی تکان می‌دهد، پا تند می‌کند اما نهیب آسیه او را در جا میخکوب می‌کند: «صبرکن...» برمی‌گردد. چشم به دهان او می‌بندد: «سفارش نکنم دیگه؟» مبینا به تکان سر اکتفا می‌کند... مبینا نگاهش را از غروب خورشید، منعکس در قطره‌ی آب، می‌گیرد و به آسمان می‌دوزد. تصویر غروب و ابرهای شعله ور، حالش را دگرگون می‌کند. ردِ آهش در سرمای پاییز ابری کوچک ایجاد می‌کند. گیسو در کنارش قرار می‌گیرد: «زیباست نه؟ انگار نقاشیه.» مبینا که آمدن گیسو را ندیده بود، تکانی می‌خورد: «می‌بینی؟ انگار خورشید ابرا رو کباب کرده... آتیششون زده، اما باز دورشو گرفتن! » گیسو چشم از آسمان برنمی‌دارد، نفسی پر فشار بیرون می‌دهد: «چه نگاه متفاوتی! تو هرروز میای این‌جا که غروب رو نگاه کنی، من فکر می‌کردم لذت می‌بری، اما انگار این‌طور نیست!» مبینا شنل بافتنی مشکی‌‌اش را دور خود محکم می‌کند: «غروبا واسم دلگیره، میام خاموشی‌ش رو ببینم، هروقت شب می‌شه آروم می‌گیرم، چون التهاب اونم می‌ره تو دل شب گم می‌شه...» گیسو نگاهی به چهره‌ی گرفته‌ی مبینا می‌اندازد: «بیا بریم یه جای خوب» دست او را می‌گیرد و پشت خود روانه می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa