eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
پیوند عاطفی "روابط همسران، پیوندی عمیق و زیباست که بر پایه عشق، احترام و اعتماد بنا شده است. هر روز فرصتی است برای تقویت این پیوند، با گوش دادن به یکدیگر، حمایت در لحظات سخت و جشن گرفتن لحظات خوش. در کنار هم، می‌توانیم به چالش‌ها غلبه کنیم و زندگی را با عشق و شادی پر کنیم. بیایید هر روز را به یادآوری ارزش یکدیگر و ساختن خاطراتی ماندگار تبدیل کنیم." ✍نرگس علی‌پور @Parvanege
سایه‌های آینه مرد سیاه پوش به آرامی به سمت من نزدیک شد و در چشمانش، نوری از جدیت و نگرانی می‌درخشید. "حقیقتی که دنبالشی، فراتر از اونکه تصور می‌کنی. این فقط یه تحقیق نیست؛ یه معماست که سال‌هاست در سایه‌ها پنهان شده." سوالات زیادی در ذهنم شکل گرفت. "چه معمایی؟ چه چیزی در انتظار منه؟" او نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "چند سال پیش، یه گروه مخفی از افراد با نفوذ تو این شهر، دنبال قدرت و کنترل بر منابعی بودن که می‌تونستن زندگی مردم را تغییر بدن. به اطلاعاتی دست پیدا کردن که می‌تونست به یه بحران بزرگ منجر بشه. اما این اطلاعات به طرز مرموزی ناپدید شد و هیچ‌کس نتونست پیداشون کنه." احساس کردم که قلبم به شدت می‌تپد. "و من چه نقشی این میانه دارم؟" مرد به آرامی گفت: "سارا، دوست تو، به طور تصادفی به این اطلاعات دست پیدا کرد. او متوجه شد که این گروه در حال برنامه‌ریزی برای یه اقدام بزرگن. سارا به دنبال راهی بود تا این حقیقت رو فاش کنه، اما حالا جونش در خطره." حس ترس و نگرانی در وجودم شعله‌ور شد. "سارا؟ خطر؟" مرد سرش را به نشانه تأیید تکان داد. "بله. تو تنها کسی هستی که می‌تونی نجاتش بدی. اما برای این کار، باید به عمق این معما بری." در آن لحظه، تمام وجودم پر از عزم و اراده شد. این فقط یک مأموریت نبود؛ این یک جنگ برای نجات کسی بود که برایم مهم بود. "من آماده‌ام. و باید سارا را نجات بدم." مرد لبخندی زد و گفت: "خب، پس بیا شروع کنیم. اما این راه پر خطره و ممکنه با افرادی روبرو بشیم که هیچ‌گونه رحم و مروتی ندارن." با این کلمات، احساس کردم که در یک دنیای جدید و ناشناخته قدم گذاشته‌ام. حقیقتی که به دنبالش بودم، نه تنها زندگی من، بلکه زندگی سارا و دیگران را تحت تأثیر قرار می‌داد. من باید به جلو می‌رفتم و با تمام قدرت و شجاعت، به دنبال این حقیقت می‌گشتم، حتی اگر به قیمت جانم باشد. نویسنده: نرگس علی‌پور @Parvanege
سایه‌های آینه مرد به سمت درب دیگری اشاره کرد و گفت: "بیا، وقتشه." با قلبی پر از تردید و عزم، به سمت او حرکت کردم و به دنیای تاریک و خطرناک جدیدی که در انتظارم بود، قدم گذاشتم. درب به یک اتاق کوچک و تاریک باز شد. دیوارها با کاغذهای زرد و پاره‌پاره پوشیده شده بودند که بر روی آن‌ها یادداشت‌ها و نقشه‌هایی به چشم می‌خورد. مرد به سمت یک میز قدیمی رفت و یک نقشه بزرگ را باز کرد. "این نقشه، محل‌های احتمالی است که سارا ممکن است در آن‌ها پنهان شده باشد. ما باید به سرعت عمل کنیم." نگاهی به نقشه انداختم. نقاط قرمز رنگی که بر روی آن علامت‌گذاری شده بودند، نشان‌دهنده مکان‌هایی بودند که به نظر می‌رسید با گروه مخفی مرتبط باشند. "چرا این مکان‌ها مهم هستن؟" مرد با جدیت پاسخ داد: "این مکان‌ها، پایگاه‌های اصلی هستن. اگر سارا در یکی از اینجاها باشه، ممکنه در خطر جدی باشه. ما باید به یکی از این مکان‌ها بریم و اطلاعات بیشتری جمع‌آوری کنیم." احساس می‌کردم که بار مسئولیت بر دوش‌هایم سنگینی می‌کند. "کدام مکان را انتخاب کنیم؟" او به نقطه‌ای در نقشه اشاره کرد. "اینجا، یه انبار قدیمی در حومه شهره. اطلاعاتی داریم که نشان میده آن‌ها در حال برنامه‌ریزی برای یه جلسه مهم در آنجا هستن. ممکنه سارا هم اونجا باشه." بدون تردید، سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. "بریم." در حالی که به سمت درب خروجی حرکت می‌کردیم، مرد به من گفت: "باید احتیاط کنیم. این افراد به هیچ‌وجه رحم و مروتی ندارن و اگه متوجه بشن که ما در حال تحقیق هستیم، تو خطر میوفتیم." با هر قدمی که به سمت انبار برمی‌داشتیم، احساس می‌کردم که سایه‌ها بیشتر به ما نزدیک می‌شوند. خیابان‌های خالی و سکوت مرگبار، حس تنهایی و ترس را در من تشدید می‌کرد. اما عزمم برای نجات سارا، ترس را در من کمرنگ می‌کرد. پس از مدتی، به انبار رسیدیم. ساختمان قدیمی و متروکه به نظر می‌رسید، اما صدای خفیفی از درون آن به گوش می‌رسید. مرد به آرامی درب را باز کرد و وارد شدیم. فضای داخلی تاریک و سرد بود و بوی رطوبت و گرد و غبار در هوا پیچیده بود. به آرامی به سمت صدا حرکت کردیم. در گوشه‌ای از اتاق، چند نفر در حال صحبت بودند. صدای آن‌ها به وضوح به گوش می‌رسید. "ما باید هر چه سریع‌تر این اطلاعات رو به دست بیاریم. اگه کسی متوجه بشه، همه چیز خراب میشه." مرد به من نگاه کرد و با اشاره به گوشه‌ای از اتاق، به من فهماند که باید پنهان شویم. در حالی که قلبم به شدت می‌تپید، به آرامی به سمت دیوار خزیدم و گوش به زنگ شدم. یکی از مردان به آرامی گفت: "سارا هنوز تو دست ماست. اگه آزادش کنیم، ممکنه همه چیز لو بره. باید زیر نظر داشته باشیمش." این جمله مانند صاعقه‌ای به من برخورد کرد. سارا هنوز زنده بود و در خطر بود. باید هر چه سریع‌تر او را پیدا می‌کردم. مردی که در حال صحبت بود، ادامه داد: "ما باید سارا رو به مکان امن‌تری منتقل کنیم. جلسه فردا شب، سرنوشت ما رو تعیین خواهد کرد." در آن لحظه، تصمیم گرفتم. باید به هر قیمتی سارا را نجات می‌دادم. به آرامی از پناهگاهم خارج شدم و به سمت مردان نزدیک شدم. در دل، عزمم را جزم کرده بودم که این بار، هیچ چیز نمی‌توانست مرا متوقف کند. با صدای محکم و قاطع گفتم: "سارا کجاست؟" مردان به سمت من چرخیدند و چهره‌هایشان پر از تعجب و خشم شد. "تو کی هستی؟" -من کسی هستم که... نویسنده: نرگس علی‌پور @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در دل رنگ‌های پاییزی، آرامش و عشق را جستجو می‌کنم. امیدوارم روزهایتان پر از لبخند و شادی باشد. زندگی شیرین و ماندگاری را برای همه آرزو می‌کنم. 🍂❤️ " @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب: در دل هر روز، لحظاتی وجود دارد که می‌تواند زندگی‌ام را تغییر دهد. گاهی یک لبخند ساده، یک کلمه محبت‌آمیز یا حتی یک نسیم ملایم می‌تواند حس خوب را به من هدیه دهد. به یاد داشته باشم که زندگی پر از زیبایی‌هاست و من باید آن‌ها را ببینم و احساس کنم. امروز را با تمام وجود زندگی می‌کنم و از هر لحظه‌اش لذت می‌برم. 🌼✨ ✍ نرگس @Parvanege