eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 44 بعد از نماز با این که دلش نمیخواست اما به پذیرایی رفت. احوالپرسی ای با مادر و پدر و خواهرش کرد. چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. مرضیه نگاه های نگرانی به بقیه می انداخت. مسعود سربه زیر و کلافه بود. در چهره ی سفید و نورانی محرم خانوم میشد غم را دید. آقا یوسُف علی تسبیحِ توی دست پینه بسته و چروکیده اش را میچرخاند و خود را برای گفتن حرف هایی آماده میکرد. مروارید هم لبخند مطمئنی که بی شباهت با پوزخند نبود بر لب داشت... آقا یوسف علی لبی تر کرد و با کمی مکث بالاخره به حرف آمد: ببین مسعود جان! ما اومدیم اینجا که یه سر و سامونی به زندگیت بدیم! -نمیفهمم و واقعاً هم نمیفهمید! یا شاید هم میخواست که نفهمد! آقا یوسف علی ادامه داد: ما میدونیم که تو نرگسو خیلی دوست داشتی... مسعود به میان حرف پدرش پرید: دوسش نداشتم...عاشق بودم و البته هستم و خواهم بود!(محکم و قاطع گفت) -بله بله! عاشقش بودی و هستی! ولی حالا که نرگس دیگه نیست! تو میخوای چی کار کنی؟! -حسن رو بزرگ میکنم! -دست تنها؟! مرضیه میگفت حسن رو حتی به اونم نمیدی! مسعود چشم غره ای به مرضیه رفت. مرضیه سربه زیر انداخت و لب پائینی اش را به دندان گرفت. مسعود با لحن نیش داری گفت: واقعاً چه قدر بده که خواهر آدم خبرچینیش رو بکنه! و ادامه داد: بله بابا جان! خودم دست تنها بزرگش میکنم چون حسن پسره منه و وظیفه ی منه که بزرگش کنم! -مرضیه نمیخواست بگه! ازش پرسیدیم چرا حسن رو با خودت بردی مجبور شد بگه.. -به هر حال! -به هر حال مسعود خان تو تنهایی از پس تربیت پسرت برنمیای و ما هم اومدیم اینجا تا یه سر و سامونی به اوضاعت بدیم! مسعود عصبی گفت: نمیفهمم -باید زن بگیری عصبی تر گفت: نمیفهمم -باید زن بگیری تا هم خودت سر و سامون پیدا کنی و هم حسن بی مادر بزرگ نشه! با صدایی کمی بلندتر از حد معمول گفت: نمیفهمم مروارید: میفهمی ولی خودتو زدی به اون راه! مسعود به سرعت از جایش بلند شد و در حالی که دیگر کاملاً عصبانی شده بود، با صدای آرام اما دورگه ای گفت: نه خیر! من واقعاً هدفتون از این حرفا رو نمیفهمم! هنوز چهلم نرگسم نشده میگین برو زن بگیر! خنده داره! واقعاً خنده داره که مادر بچه م، زندگیم، عشقم مرده و پدر و مادر و خواهرم میان میگن زن بگیر! محرم خانوم به گریه افتاد. آقا یوسف علی-بشین و گوش کن مسعود! مسعود نفس خشمگین و عمیقی کشید و نشست. -ما به خاطر خودت میگیم بابا... -من خودم میتونم تشخیص بدم که چی کار کنم و چی کار نکنم! آقا یوسف علی صدایش را کمی بالا برد و گفت: نه تشخیص نمیدی! اگه تشخیص میدادی که حال و روزت اینجوری نبود! و با همان صدای آرام ادامه داد: مسعود درسته که نرگس مرده ولی تو که زنده ای...حسن که زنده س...نمیشه که به خاطر نرگسی که دیگه نیست خودت و حسن رو از زندگی محروم کنی! اینکه نرگس مرده حکمت و خواست خدا بوده! اینکه تو و حسن زنده این بازم خواست خداست! وقتی خدا میخواد که زنده باشین، زندگی کنین تو میخوای با این کارات جلوی خدا هم وایستی؟! -من نمیخوام جلوی خدا وایستم! من فقط نمیخوام بعده نرگس دیگه زن بگیرم! اینکه نمیخوام زن بگیرم جلوی خدا وایستادنه؟! -اینجوری که تو رفتار میکنی آره هست! حسن رو با خودت همه جا میبری! بچه رو به هیشکی نمیدی! همه ش توو خودتی! چشات همه ش قرمز و پوف کرده س و صداتم که گرفته س! یه روز درمیون سر مزار نرگسی! درس و دانشگاهم که ول کردی! مسعود چشم غره ای به مرضیه رفت و گفت: خوب آمارمو دارین! -پدر و مادری که ندونن بچه شون چی کار میکنه به درد لای جرز دیوارم نمیخورن! -دور از جون! ولی بابا همه ی اینا با زن گرفتنه من حل میشه؟! من نمیتونم به جز نرگس هیچ زن دیگه ای رو دوست داشته باشم! این ظلمه که یه بنده خدای دیگرم درگیر بدبختیام کنم! مروارید-وقتی تارک دنیا شدی و به جز نرگس هیچ زنی رو نمیبینی خب معلومه که نمیتونی زنه دیگه ای رو دوست باشی! درباره ی ظلمشم نگران نباش! یکی رو برات سراغ دارم که اگه بزنیشم ظلم حساب نمیکنه بس که خودش عذاب کشیده! مسعود سری به علامت تأسف تکان داد و بلند شد و جلوی پای آقا یوسف علی زانو زد و با حالت ملتمسی گفت: بابا با چه زبونی بگم من زن نمیخوام دست از سرم برمیدارین؟! فارسی بگم؟! گیلیکی بُگوم؟! مِش یوسفعِلی مو زِن نِخَنِم! نِخَنِم!)گیلکی بگم؟! مشتی یوسف علی من زن نمیخوام! نمیخوام!(آقا یوسف علی بلند شد و در حالی که به سمت اتاق مرضیه میرفت گفت: بابا جان ما تا بعد چهلم نرگس اینجا هستیم! بعدشم میریم برات خواستگاری! از امشبم حسن پیش مرضیه و محرم میمونه! این حرف یعنی تصمیم نهایی گرفته شده و مسعود حق اعتراض ندارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند به زندگی بعد از هر طوفان، آرامشی هست و این را با لبخند هر روز با خودت تکرار کن! انقدر تکرار کن تا غم‌ها بگذرند و بروند... و این چرخه‌ی ، همچنان ادامه داشته باشد... مگر نه این که ما زنده‌ایم تا امیدوار باشیم، حتی در اوج ناامیدی...🌈 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه ✨ دوباره مرغ دل با شوق پرواز پر و بال خودش را می کند باز سفر بر کربلا را عاشقانه 💚 نماید در مسیر عشق آغاز السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام علیه السلام @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅بر چهره پر ز نور مهدی صلوات بر جان و دل صبور مهدی صلوات... 🔅تا امر فرج شود مهيا بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات... ✨اَللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَ‌عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ ✨ @Parvanege ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"زیبایی تو تنها به ظاهرت محدود نمی‌شود، بلکه این درونی توست که درخشش واقعی‌ات را به نمایش می‌گذارد." @Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 45 روی زمین نشست و دستانش را تکیه گاهش قرار داد تا نیوفتد. به سقف خیره شد. ناراحت و عصبی بود و حتی محرم خانوم هم جرأت آرام کردنش را نداشت. صدای نق نق حسن از درون اتاق خواب می آمد. مروارید ضربه ای به پهلوی مرضیه زد تا برود و حسن را بیاورد. مرضیه با بی میلی بلند شد و در حالی که تمام مدت نگاهش به مسعود بود به سمت اتاق رفت. مسعود اما همانطور بی حرکت روی زمین نشسته بود و به سقف خیره شده بود. مرضیه در حالی که حسن در آغوشش بود به پذیرایی برگشت. محرم خانوم آغوشش را باز کرد و مرضیه حسن را به او داد. مسعود بلند شد و نگاهی به حسنش کرد و بدون حرفی به اتاق خوابش رفت. خسته بود! خسته تر از یک ماه گذشته! و شکسته بود! شکسته تر از روزی که به نرگس گفت سرطان دارد! دیروز چهلم نرگس بود. مجلس آبرومندی شده بود. بعد از سی و سه روز مسعود دوباره تمام خانواده ی نرگس را دیده بود. خاله ها و مادربزرگ و پدربزرگ مادری اش، عمو ها و پسر عمو ها و همه و همه بودند. عیسی خان و عفت خانوم به وضوح پیرتر شده بودند. نیما اشک میریخت اما مردانه! سودابه حامله بود و زیاد در مجلس دوام نیاورد و بعد از چند دقیقه رفت. سمانه و نگار و مهتا بیشتر از همه گریه و بی تابی میکردند. بابا عبدالحسین و مامان فریبا هم که حالشان دست کمی از حال عفت خانوم و عیسی خان نداشت! مامان سکینه به شدت گریه میکرد و بابا رحمان با چشم های خیس سعی در آرام کردنش داشت! خاله نسرین و خاله ناهید، سعی در آرام کردن عفت خانوم داشتند ولی خودشان پا به پای او گریه میکردند! و مسعود... خرابتر از همه بود! هم از نبود نرگس و هم از این که چند روزی بود که حسن را در آغوش نگرفته بود! در تمام طول مراسم هم مانند این چند روز حسن در آغوش مرضیه بود و مسعود خیره به حسنش گریه میکرد. در طی مراسم چند بار حسن را به خانواده ی نرگس دادند اما به مسعود نه! کاش حداقل میگذاشتند در طول مراسم یک بار حسن را در آغوش بگیرد! همه ی حواسش را داده بود به رانندگی و اخم عمیقی روی پیشانی اش بود. به دستور آقا یوسف علی تا پایان مراسم امشب هم حسن در آغوش مرضیه میماند و مسعود حق نداشت او را بگیرد. کلی اصرار و تهدید کرده بود تا بالاخره پدر و مادرش به آمدن مرضیه و حسن رضایت دادند. با اینکه به خواستگاری میرفتند اما پیراهن و شلوار و پالتوی سیاهی به تن کرده بود و حتی غرغر های مروارید هم باعث نشد تا لباس مناسبتری بپوشد. مروارید-های آقا! وایسا گل و شیرینی بگیریم! اما مسعود توجهی به حرف او نکرد و فقط اخمش را عمیقتر کرد. آقا یوسف علی هم چیزی نگفت. خوب میدانست که مسعود تا همین جایش هم فقط برای گرفتن دوباره ی حسن آمده است. هزار بار خدا را شکر میکرد که پسرش روی حرف او حرف نمیزند! محرم خانوم دلشوره ی عجیبی داشت که از چهره اش میشد این را فهمید. او مادر بود و نگران پسرش! و البته نگران اینکه نکند مسعود مراسم امشب را با این حال خرابش بهم بزند. مرضیه با حسن سرگرم بود و فقط گاهی از درون آینه ی جلوی ماشین با نگرانی به چشمان مسعود نگاه میکرد. بیخیالترین عضو جمع هم مروارید بود! بیخیالی و لبخند مطمئن روی لب مروارید بیشتر از همه حرص مسعود را درمی آورد! آخر این دخترک را مروارید به پدر و مادرش معرفی کرده بود و حتماً افکار و عقایدش هم مانند مروارید بود که این قدر از او تعریف میکرد. البته برای مسعود زیاد مهم نبود که به خواستگاری چه کسی میرود. او هم کاملاً خلع سلاح نبود! در نظر داشت به خود دخترک بگوید از او بدش می آید و از شرش خلاص شود! البته تا آن لحظه او را ندیده بود اما این را میدانست که حتی اگر آن دختر حوری هم باشد او را نمیخواهد! مروارید-وایسا همین جاس! و زیر لب غرید: بدون گل و شیرینی مثلاً اومدیم خواستگاری! مسعود ماشین را در گوشه ای پارک کرد. پیاده که شدند مروارید جلوتر از همه وارد کوچه ی تنگی شد تا به بقیه راه را نشان دهد. جایی که آمده بودند یکی از محله های وسط شهر بود. مروارید جلوی دروازه ی آبی رنگی که روی آن پر از برچسب های تبلیغاتی بود ایستاد و زنگ را زد. مسعود همه ی حواسش به حسن بود و وقتی در باز شد، در جواب استقبال ها فقط لبخند عصبی ای زد. وارد حیاط که شدند مسعود کنار مرضیه قرار گرفت. -بچه رو بده من مرضیه نگاه ملتمسی به او کرد و گفت: مسعود تو رو خدا این یه ساعتم تحمل کن! الان بدمش به تو جواب بابا رو چی بدم؟! -بدش من جواب بابا رو بعداً خودم میدم -آخه مسعود... نگذاشت حرف دیگری بزند. حسن را با تندی از او جدا کرد و بعد از چند روز دوباره در آغوش گرفت. پسرکش را سیر نگاه کرد و بوسید. محرم خانوم-بیا دیگه مسعود جان! صدای مادرش او را از حال خوبی که داشت بیرون کشید و "چشمی" زیر لب گفت و راه افتاد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 46 نوبت چای آوردن عروس بود! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسعود نگه داشت اما او نه سرش را بلند کرد و نه اهمیتی داد. مروارید که کنار او نشسته بود سقلمه ای به او زد و او هم فقط سرش را به علامت "نخوردن" تکان داد و دوباره با حسن سرگرم شد. با آن که هوای خانه گرم بود اما حتی پالتویش را درنیاورده بود! یعنی اصلاً جرأت نداشت که چند لحظه حسن را به مرضیه بسپارد و پالتویش را دربیاورد! میترسید دیگر حسن را به او ندهند! در طول مجلس پدر و مادر دخترک اصلاً حرفی نزدند. یعنی هر وقت خواستند چیزی بگویند مروارید یا خود دخترک پیش دستی میکردند تا آن ها نتوانند حرفی بزنند! گویا از قبل با هم هماهنگ کرده بودند! مسعود دلیل این رفتار را نمیدانست و اصلاً نمیخواست بداند. برای لحظه ای سرش را بلند کرد و به پدر و مادر و خود دخترک نگاه گذرایی انداخت. دخترک قیافه ی آشنایی داشت. چشمان سبز، صورت گندمگون، ابرو های کشیده و بند شده، موهای بور که از زیر روسری اش بیرون زده بودند و بینی کوچک و قلمی. به مغزش فشار آورد تا او را به خاطر بیاورد. آری! خودش بود! او هم خاطره ای از نرگس بود! "مروارید-بَه! سلام معصومه خانوم...خوبی؟ ببینم هنر جدیدی یاد نگرفتی؟ -سلام...ممنونم تو خوبی؟...خودتو مسخره کن -واااا! معصوم داشتیم؟! منو مسخره کردن؟! -بیخیال مُری حال شوخی ندارم -چیه باز داداش جونت خرابکاری کرده؟! -نه بابا! درگیر کارای مریم و رضام...این عمو مرتضی هم شاخ شده! راستی از اَرَش جونت خبر داری؟! مروارید لب گزید و سرفه ای کرد تا معصومه متوجه شود که نمیخواهد همراهش چیزی بداند. مسعود با لحن تهدید آمیزی گفت: ببینم این اَرَش جونت کیه دیگه؟! معصومه پوزخندی زد و گفت: داداته؟! -آخ! ببین اصن یادم رفت به هم معرفیتون کنم! این شازده که امشب قراره براش بریم خواستگاری داداش کوچولم مسعوده! -کوچولو اَرَش جونته! مروارید چشم غره ای به او رفت و معصومه بلند خندید و در میان خنده گفت: ایول! مُری نگفته بودی دادات اینقد با حاله! البته اگه اَرَشو ببینه دیگه کوچولو یادش میره! مروارید با حرص گفت: معصوم ببند! یه دسته گله خوشکل بپیچ برامون سفارشی! راستی آراد کو؟! مسعود-آراد کیه دیگه؟! لابد دوست اَرَش جونته؟! قانون شما چی بود؟! آها! دوسته دوست ما دوست ماست! و باز معصومه که در حال انتخاب گل ها بود بلند بلند شروع به خندیدن کرد. مروارید با حرص زایدالوصفی گفت: آراد صاحب مغازه س! معصومه گل های انتخاب شده را روی پیشخوان گذاشت و همانطور که طلق و روبان ها را از قفسه ای می آورد گفت: این دوسته دوست شما رفته پیش دوستش! حالم ازش بهم میخوره! مردکه کثیف! مسعود-واسه همینه که پیشش کار میکنین؟! معصومه پوزخندی زد و گفت: نیس داداشم مثه بعضیا که اصلا از خواهرشون خبر ندارن خوش غیرته! مروارید که متوجه منظور معصومه شده بود با تشر گفت: اوی اوی! اون محمدتونو با داداش من مقایسه نکنا! این که میبینی معذوریت سنی داره اگه نه منو توو خونه زندانی میکرد که اینجوری بیرون نیام(خندید) مسعود زیر گوش مروارید گفت: اینم از گلفروشی آشناتون! دو ساعته معطل یه دسته گلیم! مروارید چشم غره ای به او رفت و با لحن نیش داری گفت: حاضر نشد این دسته گل؟! دومادمون صبرش لبریز شده! مسعود چشم غره ای به او رفت. معصومه با پوزخندی گفت: تموم شد! ایشالا که به پای هم پیر شین! مسعود-ممنون...چه قدر شد؟! معصومه با لحن شیطانی ای گفت: این آراد اگه بفهمه از داداش دوسته دوستش پول گرفتم ناراحت میشه! مروارید حرصی شد و زیر لب گفت: معصوم به پسر عموت گزارش کارتو میدم! معصومه خندید و گفت: آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب! ".... با سقلمه ی دوباره ی مروارید حواسش از خاطراتش به مراسم خواستگاری پرت شد. نگاهی به مروارید کرد. مروارید زیر گوشش گفت: وقتشه برین با هم حرف بزنین و با یک لبخند عمیق، بلند گفت: مسعود جان حسن رو به من بده مسعود اخم عمیقی به او کرد و بدون حرف بلند شد و همانطور که حسن در آغوشش بود، پشت سر معصومه به اتاقی رفت. نه سکوت کرد! نه به معصومه نگاه کرد! نه لبخند زد! و نه حتی چشم از حسن برداشت!