eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 53 چشم از معصومه که گویی در خلسه بود برداشت و برگشت تا سجاده اش را جمع کند. وقتی مسعود بلند شد تا سجاده را سر جایش بگذارد، معصومه هم از آن حال عجیبش بیرون آمد و متوجه اطرافش شد! نفس عمیقی کشید: این همه آرامش از کجا اومد؟! خدا نکنه فکر کردی این نمازو برای تو میخونم؟! هوم؟! نه! اشتباه نکن!(پوزخند زد) جمله اش تلخ بود! دل میشکست! اما خدا صبور بود! کم کم خودش به آغوش خدا میرفت! کم کم خودش از حرف این روزش شرمنده میشد! بالاخره میرسید روزی که مهربانی خدا را درک کند! خدا دانسته بنده اش را صدا میزد و بنده نادانسته داشت اولین قدم را برمیداشت! خدا صبرش زیاد بود و مهربانی اش زیادتر! روزی میرسید که معصومه به قدرتِ مهربانی خدا پی ببرد! روزی در همین نزدیکی... مشغول خوردن ناهار بودند. مقابل هم نشسته بودند و طبق معمول نه حرفی میزدند و نه به هم نگاه میکردند! معصومه چند بار سعی کرده بود چیزی بگوید اما نتوانسته بود: دِ بگو دیگه! نمیمیری که! یه کلام بگو میخوام برم خرید! اجازه میدی یا نه؟! نگاه خیره و متعجب مسعود برای چهارمین بار! پوزخندی زد و گفت: مگه اجازه ی من مهمه براتون! معصومه مانند برق گرفته ها شد! نگاه گیجی به مسعود انداخت: ینی بلند گفتم که شنید؟! از خجالت سرخ شد و لبش را به دندان گرفت. دختری که حتی برای شب بیرون از خانه ماندن از پدر و مادرش اجازه نمیگرفت حالا برای یک خرید رفتن ساده اجازه گرفته بود! آن هم وقتی که فکر میکرد دارد با خودش حرف میزند! دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد! کاش حداقل اینطور این مسئله را نمیگفت! حداقلش با آگاهی حرفش را میزد نه اینطور ناخودآگاه که غافلگیر شود! نفس عمیقی کشید و در دل به خودش لعنت فرستاد! سرش را بلند کرد و به مسعود نگاهی انداخت تا مطمئن شود لعنتش به خودش را در دلش گفته و مسعود چیزی نشنیده است! من من کنان گفت: نگفتی برم یا نه؟! مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و چیزی نگفت! معصومه اخم کرد: مردک فکر کرده کیه! حیف کارم گیرته! مسعود بلند شد و معصومه یک لحظه فکر کرد نکند این را هم بلند گفته! اما نه! مسعود ناهارش تمام شده بود و بدون حتی یک تشکر خشک و خالی از آشپزخانه رفت. معصومه کلافه هوفی کشید: دیوونه س به خدا! خیلی از دست مسعود و این اخلاق هایش عصبانی بود. حرصش در آمده بود! اما باید خودش را کنترل میکرد. آینده اش چیزی نبود که با این رفتار ها بیخیالش شود! بعداً جواب تمام این بد اخلاقی های او را میداد اما الان باید صبور میبود! باید نرگس میبود! چند نفس عمیق کشید و با خود تصمیم گرفت که امروز را بیرون نرود. میز ناهار را جمع کرد و ظرف ها را شست. به اتاقش رفت و مشغول تمام کردن کار های نیمه کاره اش شد. وقتی کارش تمام شد ساعت چهار بود. به آشپزخانه رفت. تصمیم داشت برای خودش چای دم کند. اما بعد فکری به سرش زد: آره! اینه! یخچال را ورنداز کرد. به جز یک ویفر کاکائویی چیز دیگر که بشود با چای خورد نبود: هوووف! اینم غنیمته! بیست دقیقه بعد سینی چای در دست، پشت در اتاق مسعود ایستاده بود. چند نفس عمیق کشید و تقه ای به در زد و وارد شد. چشمی در اتاق چرخاند. حسن کوچولو روی زمین با اسباب بازی هایش مشغول بود. یک سری کاغذ روی تخت دو نفره ی وسط اتاق پخش شده بود. مسعود هم پشت میز تحریرش نشسته بود و مشغول کار بود. حتی سرش را هم برنگرداند! معصومه به کنار میز تحریر رفت. روی میز تحریر پر از کاغذ و کتاب بود. معصومه سینی چای را گوشه ای از میز که کاغذی نبود گذاشت. و پنجمین نگاه متعجب و نه چندان خیره ی مسعود! معصومه به او لبخند مهربانی زد و فنجان چای اش را برداشت و بدون حرفی روی تخت دو نفره نشست و به حسن کوچولو خیره شد. حسن دمر خوابیده بود و با ماشین کوچکش سرگرم بود. دستانش را تا آخرین حد ممکن دراز کرده بود و سعی میکرد ماشینش را بگیرد؛ اما با برخورد نوک انگشتانش به آن، ماشینِ کوچک از او دورتر میشد! کمی خودش را جلو میکشید و باز همان صحنه تکرار میشد. معصومه خیره به او و دنیای بچگانه اش لبخند میزد. آن قدر این کار را تکرار کرد که دیگر نِق نِقش درآمد. معصومه استکان چای را روی تخت گذاشت و به آرامی کنار حسن کوچولو روی زمین دراز کشید. ماشین کوچکش را نزدیک او گذاشت و لبخند پسرک را سیر تماشا کرد. با دستش به پشت کوچک حسن چند ضربه ی آرام زد که حسن کوچولو خیلی خوشش آمد و خنده ی بلندی کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 54 از شنیدن صدای خنده ی او مسعود برگشت و به آن ها نگاهی انداخت. اخمی کرد اما چیزی نگفت... -اون چیه؟! مسعود با شنیدن صدایش به سمت او برگشت. معصومه با اشاره ی چشم گوشه ی اتاق را نشان داد. مسعود دنباله ی نگاهش را گرفت و رسید به خاطره ی نرگس! زیر لب و با لحن خشکی گفت: هِلپا! معصومه که منظور او را نفهمیده بود با لحن پرسشی ای گفت: چی؟! مسعود کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و با لحن عصبی ای گفت: هِلپا! پابند! معصومه که متوجه لحن عصبی مسعود شد سعی کرد تا دیگر حرفی نزند؛ اما کنجکاوی امانش نمیداد! پس با کمی تعلل پرسید: به چه دردی میخوره؟! -برای بستن پاست! پای راست نرگس فلج بود...واسه راه رفتن بهش نیاز داشت...(عصبی تر ادامه داد) سؤالاتون تموم شد؟! معصومه حقیقتاً از لحن حرف زدن مسعود ناراحت شد: خب مگه چی پرسیدم؟! با دلخوری بلند شد و استکان های خالی چای را درون سینی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. بعد از شستن استکان ها به دستشوئی رفت تا وضو بگیرد. چند دقیقه به اذان مانده بود. دستانش را خشک کرد و وضو گرفت. به پذیرایی رفت و روی مبلی نشست و منتظر اذان ماند. همین چند دقیقه کافی بود تا دوباره یاد بدبختی هایش بیوفتد! تا روز دادگاه فقط پانزده روز وقت داشت که روز اولش هم نه چندان خوب در حال تمام شدن بود! اذان را گفتند و باز یک نماز دو نفره! و باز آن آرامش عجیب! این دفعه حسن کوچولو توی تختش نبود و تا کنار سجاده ی معصومه آمد و تسبیح را برداشت. بعد از تمام شدن نماز معصومه با خنده حسن کوچولو را در آغوش گرفت و با اخم مصنوعی ای گفت: ای پسره ی شیطون! تسبیحو چرا برداشتی؟! ها؟! دعوات کنم؟! ای پسر بد! ناگهان مسعود حسن را از او جدا کرد و اخم عمیقی نثارش کرد. معصومه سجاده اش را تا کرد و از اتاق بیرون رفت. تا موقع شام هیچکدام دیگری را ندید. سر میز شام، معصومه تصمیم گرفت دوباره درخواستش را مطرح کند. باید حتماً به خرید میرفت. برای نرگس شدن به چیز هایی نیاز داشت! در حالی که سرش پائین بود و با غذایش بازی میکرد، آرام گفت: میشه فردا برم خرید؟! و آرامتر شنید: برین! ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. بعد از شام و شستن ظرف ها به اتاقش رفت. ساعت را کوک کرد تا برای اذان صبح فردا زنگ بزند. به هر سختی ای هم که شده باید از این به بعد صبح ها زود برای نماز بیدار میشد! به تختش رفت و خیلی زود از این عالم جدا شد. روز اول گذشت و تا بازگشت او به سمت خدا فقط دوازده روز باقی ماند! دوازده روز تا روزی که دیگر نماز صبح برایش مایه ی خوشحالی باشد نه سختی! دوازده روز تا روزی که بشود یک معصومه ی واقعی! خودش نمیدانست اما خدا میدانست! بعد از نماز صبح بیدار ماند و مشغول مرتب کردن وسایلش و خانه و آماده کردن صبحانه شد. برای اولین بار بدون آرایش و محجب بیرون رفت. بعد از سر کشی به تمام مغازه هایی که با آن ها قرارداد داشت و تحویل کار های آماده و گفتن این که مدتی کار نمیکند، به خرید رفت. چند شال و روسری و مانتو به علاوه ی کتاب هایی که مرضیه به او معرفی کرده بود و البته چادر نماز و چادر سیاه از جمله خرید های او بود. وقتی که برای اولین بار چادر سر کرد، برای اولین بار هم احساس عجیب امنیت به سراغش آمد! گرچه مسعود آن جا نبود اما خودش هم نمیدانست چرا دلش نمیخواست چادرش را دربیاورد و همچنان روی سرش باقی ماند! سری به خانه پدری اش زد و پول هایی را که در طی این مدت جمع کرده بود به مادرش داد و مثل همیشه تأکید کرد که از آن پول ها با محمد حرفی نزند و برای خرج خانه استفاده کند. رفتن به خانه پدری و دیدن اوضاع نابه سامان مادرش حسابی دمغش کرده بود! نزدیک اذان بود. آخرین کارش خرید غذا برای ناهار بود. پشت در خانه که رسید وسایلش را روی زمین گذاشت و چادرش را مرتب کرد! عجیب این پارچه ی کلفت و سیاهِ روی سرش به او احساس امنیت میداد! عجیب احساس شادی میکرد و خودش هم دلیلش را نمیدانست! در را باز کرد و وسایل را برداشت و وارد خانه شد. مسعود روی مبلی نشسته و مشغول بازی با حسن بود. معصومه با لحن شاد و هیجان زده ای که خودش هم نمیدانست از کجا آمده و فقط میدانست دلیلش چادر روی سرش است، گفت: سلام...ببخشید دیر شد! یه سر رفتم پیش مامانم...غذا گرفتم الان میارم و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. مسعود "سلامی" زیر لب گفت و با حیرت به معصومه ی جدیدی که میدید خیره شد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 55 درون آشپزخانه بود و داشت به سرعت غذای درون ظرف یک بار مصرف را توی بشقاب میریخت. چند لحظه بعد بشقاب به دست به سمت پذیرایی آمد و مسعود همچنان با حیرت به او نگاه میکرد! اما برای معصومه گویی این حیرت اصلاً مهم نبود! خودش هم نمیدانست چه اش شده که جلب نظر مسعود دیگر آن قدر ها هم برایش مهم نیست! با لبخند شادی که به لب داشت بشقاب غذا را روی عسلی گذاشت و گفت: بخور منم برم نماز بخونم بعد چادر را از سرش برداشت و به اتاقش رفت. چند لحظه بعد در حالی که مانتویش را با یک تونیک آستین سه ربع صورتی عوض کرده بود و چادر نماز گلدار و شال سفید رنگی در دست داشت از اتاق بیرون آمد. شال و چادر را روی مبل گذاشت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. بعد از وضو، شال و چادرش را برداشت و به اتاق رفت. انگار اصلاً مسعود را نمیدید! خودش هم نمیدانست چرا! بعد از پایان نماز برای خوردن ناهار به آشپزخانه رفت. مسعود هنوز مشغول غذا خوردن بود! غذا خوردن با وجود شیطنت ها و نِق نِق های حسن برای مسعود سخت بود. ناهارشان که تمام شد، معصومه به اتاقش رفت و از آن جایی که دیگر سفارشی نداشت مشغول خواندن کتاب هایی که خریده بود شد... یازده روز از روزی که معصومه به خرید رفته بود گذشت. طِی این مدت هیچ تغییر رفتاری در مسعود ایجاد نشد! انگار فهمیده بود که معصومه چرا این قدر عوض شده! در طول این یازده روز معصومه، نرگس بود اما مسعود، مسعود نبود! تنها پیشرفتی که توانست بکند این بود که چند بار حسن را در آغوش گرفته بود و حسن کوچولو به او اعتماد کرده بود! توی اتاق نشسته و زانو هایش را بغل گرفته و سرش را به دیوار تکیه داده بود و به روز هایی که نرگس شده بود فکر میکرد. به مطالبی که این مدت خوانده بود فکر میکرد. به حس های عجیب و آرامش و شادی ای که از نماز خواندن و چادر سر کردن تجربه کرده بود فکر میکرد. و به پس فردا فکر میکرد! روز دادگاه! همه ی تلاشش را کرده بود و حالا هنوز روی نقطه ی صفر باقی مانده بود! اما حالا چیزی به جز بدبختی هایش مغزش را پر کرده بود! آن حس های قشنگ و عجیب! معصومه داشت چه اش میشد؟! تمام بدبختی های آینده برایش کمرنگ شده بود و حالا سؤالات زیادی در مغزش موج میزد. چرا آن همه در نماز های ظاهری اش آرامش داشت؟! چرا چادر سر کردن را دوست داشت؟! چرا دیگر دلش نمیخواست بیرون از خانه آرایش کند؟! او که همه ی این کار ها را فقط برای جلب نظر مسعود کرده بود پس چرا این همه احساس آرامش به سراغش می آمد؟! به دنبال جواب تمام این چرا ها در فکر عمیقی بود: مرضیه! خوشحال شد و به سرعت گوشی اش را برداشت و با مرضیه تماس گرفت. جواب چرا هایش در کتاب هایی که میخواند بودند اما او چیز زیادی از آن ها نمیفهمید! فقط مرضیه برایش باقی مانده! او شاید بتواند جواب چرا هایش را بدهد. -الو...سلام...جانم؟! -الو...سلام مرضیه جان...سؤال داشتم ازت! -بگو عزیزم! -مرضیه چرا وقتی آدم برای خدا هم نماز نمیخونه یا حجاب نمیگیره باز آرامش داره؟! سؤالش خیلی صادقانه و شاید کمی هم کودکانه بود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂آرامش نسیم عشق‌ست عشقی که هر لحظه در هوا جاریست. کافیست پنجره دلت را کمی بگشایی و عشق رابه عزیزانت هدیه دهی. شب زیبای پاییزیتون خوش و سرشاراز آرامش🌙 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا بیا تصویر دنیا را عوض کن یا چشم های خسته ی ما را عوض کن خیلی عوض کردند دنیا را پس از تو برگرد و این تغییر بی‌جا را عوض کن @Parvanege ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برگ‌ها آرام می‌ریزند و چنارهای کهنسال قصه‌های پاییز را نجوا می‌کنند. 🍁در این هوای خیال انگیز قدم زدن در خیابانی که پر از رنگ برگ‌هاست،چیزی جز آرامش نیست. پاییز یعنی همین لحظه‌های ناب...🍁 سلام دوستان 💚 @Parvanege
سلام! 🌟 تو موفق می‌شی... حتی اگر همه چیز غیرممکن به نظر برسه! هیچ قدرتی بزرگ‌تر از خدا، خورشید و آدمی که ارزش خودش رو می‌دونه نیست. تو درونت یک نیروی عظیم داری، پس هرگز بیخیال نشو! یادت باشه که آخر جاده‌های سخت، معمولاً یک "مقصد زیبا" در انتظارته. هر چالشی که باهاش روبرو می‌شی، فقط یک قدم به موفقیت نزدیک‌ترت می‌کنه. پس با ایمان و اراده پیش برو و به خودت اعتماد کن. تو می‌تونی هر چیزی رو که بخوای به دست بیاری! 💪✨ @Parvanege
💕راز موفقیت زن و مرد عاشق، همچون دو قایقران هستند که هر کدام یک پارو در دست دارند. اگر هر یک از آن‌ها به سمت متفاوتی پارو بزنند، قایق به بی‌راهه می‌رود و حرکت آن مختل می‌شود. هماهنگی و هم‌سویی در تلاش‌ها و احساساتشان، نه تنها قایق عشقشان را به جلو می‌برد، بلکه به آن‌ها این امکان را می‌دهد که در مسیر زندگی با آرامش و اعتماد به نفس پیش بروند. در این سفر مشترک، هر یک باید به دیگری گوش دهد و با هم در یک راستا حرکت کنند تا به مقصدی که در دل دارند، برسند. عشق واقعی، هم‌راستایی و همکاری است؛ همان‌طور که دو قایقران با هم، دریا را فتح می‌کنند. @Parvanege