eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درد دل ما بی تو فراوان شده آقا دل‌ها همه امروز پریشان شده آقا آرامش دنیای نفس گیر، کجایی؟ بدجور جهان بی سر و سامان شده آقا @Parvanege ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام مهربونا ♥️ امیدوارم نگاه پر مهر خداوند سرازیر دل مهربون تمام دوستان کانال پروانگی بشه...🦋 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین روش برای ، تذکر با دو بار فاصله است. . ✅یک بار مطلب رو به طرف میگی زمان می‌دهی یک بار دیگر می‌گویی. به این می‌گویند زمان آنالیز. 🎙دکتر سعید عزیزی @Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 61 -سلام آقا مسعود -سلام آقای صالحی سر بلند کرد. مهتا و نگار بودند. یک سینی که چند دانه خرما در آن بود در دست داشتند و میشد حدس زد که شستن قبر نرگس کار آن هاست. -سلام خانوما مهتا آهی کشید و گفت: دلمون یهو هواشو کرد!...میدونستیم اگه زنده بود و این خبر رو میشنید کلی ذوق میکرد(بغض عمیقش اشک شد.) مسعود به آرامی سرش را به بالا و پائین تکان داد و زیر لب گفت: ممنون که یادش هستین هنوز نپرسید! منظور مهتا از "این خبر" را نپرسید! آن قدر فکرش مشغول بود که حتی به فکرش هم نرسید که بپرسد! نپرسید و مهتا و نگار هم چیزی نگفتند. فاتحه ای خواندند و خداحافظی کردند و رفتند. حتی نگار و مهتا هم خاطره ای از نرگس بودند. "مهتا-بابا آقای صالحی یه مرخصی به این رفیق ما بدین! نگار-آره والا! هی میخوایم باهاش باشیم میگه مسعود منتظرمه...با مسعود قرار دارم... مهتا-تازه وقتیَم با ماست باز فکرش پیش شماست و هی درباره ی شما حرف میزنه! مسعود بلند خندید و نرگس چشم غره ای به آن دو رفت..." مرور خاطرات گذشته را با نفس عمیقی نیمه کاره گذاشت. -سلام نرگسم! خوبی خانومی؟! نرگس حسابی خراب کردم! حسابی توی امتحانی که خدا ازم گرفت خراب کردم! تو رفتی و من دیوونه شدم...عقلمو از دست دادم و حالا من موندمو معصومه ی بیچاره ای که از روی ناچاری وارد زندگیم شده...عقلمو از دست دادم و حالا حسابی شرمنده ی خدام که تا تو رو ازم گرفت تارک دنیاش شدم...یادته میگفتی این دنیا بزرگترین نعمت خداست و باید ازش بهترین استفاده رو برای نزدیکتر شدن به خدا کرد؟!...حالا من تا خدا خواست امتحانم کنه و تو رو ازم گرفت همه دنیا رو بیخیال شدم و با دیوونگی تمام چند ماه شدم یه مُرده ی متحرک...حسابی شرمنده شم که این مدت این همه اشتباهات ریز و درشت کردم...بد اخلاقی...گوشه گیری...بی عقلی...ازدواج بدون شناخت و علاقه...ندادن حسن به بقیه حتی مامان و بابات...قطع رابطه با همه...و حتی مردم آزاری!...باورت میشه؟! باورت میشه مسعودت این کارا رو کرده باشه؟!...غم تو خیلی بزرگ بود ولی من نباید این همه از خود بی خود میشدم...حالا باید جبران کنم...توی این امتحان که رد شدم ولی باید جبران اشتباهاته این چند وقتمو بکنم...اولیشم معصومه س! نرگس فکر نکنی که عشقتو برام کمرنگ میشه ها! نه اصلاً! ولی حالا که با اشتباهاتم به اینجا رسیدم باید یه جوری جبران کنم...دیگه میخوام با عقلم پیش برم...دیگه میخوام درستش کنم! کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. معصومه را دید که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به محضر است. حسن کوچولو هم در آغوشش به خواب رفته بود. چند قدم جلو تر آمد و درست مقابل مسعود ایستاد. -بریم؟! -نه! با قیافه و لحن متعجبی پرسید: چرا؟! -باید حرف بزنیم و قبل از اینکه معصومه سؤال دیگری بپرسد به اتاق رفت. معصومه هوفی کشید و روی مبل وارفت: دیگه چی شده؟! مسعود آمد و کنار او نشست. چهره اش آرام و مصمم بود. -حسنو ببر سر جاش بخوابون لطفاً...لباساتم عوض کن...امروز نمیریم -ولی م.. -خواهشاً کارایی که گفتمو بکن معصومه کمی تعلل کرد ولی وقتی دید نشستن در آن جا بی فایده است، بلند شد و حسن کوچولو را برد و سر جایش خواباند. ساکش را که بسته بود برداشت و به اتاقش رفت. جای مانتو و چادر، سارافون آبی رنگ و روسری بزرگ قرمز رنگی پوشید و به پذیرایی برگشت. روی مبل کنار مبلی که مسعود نشسته بود، نشست و منتظر شنیدن حرف های او شد. کمی سکوت و بعد حرف های مسعود که در کمال آرامش و اطمینان گفته میشد: من این مدت اشتباهات زیادی کردم...خیلی زیاد...حالا وقتشه جبرانشون کنم نفس عمیقی کشید و لبش را تر کرد و ادامه داد: ازدواج ما دو تا با هم توو شرایطی که داشتیم اشتباه بود(معصومه پوزخند زد)...من دیوونه بودم و تو ناچار...بدونه اینکه همو بشناسیم، با هم حرف بزنیم، یا حتی بدونه اینکه به هم علاقه داشته باشیم ازدواج کردیم...همه ی اینا درست ولی... کمی تعلل کرد و سپس با صدای مصمم تری ادامه داد: ولی طلاق آخرین راهه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 62 تنها حلالی که عرش خدا رو میلرزونه رو بهتره بذاریم برای آخر...آخر ینی جایی که با عقل و دلمون به این نتیجه رسیدیم که با هم نمیسازیم...الان هم من عاقل شدم و هم تو فهمیدی خدا همیشه هواتو داره و فقط کافیه خودتو بسپری دستش تا همه چیزو درست کنه...الان وقتشه که هر دومون عاقلانه رفتار کنیم...بیا...ببین بیا مثه دو تا نامزد باشیم...یه مدتی با هم حرف بزنیم، در مورده هم تحقیق کنیم، به هم فرصت بدیم، خلاصه اینکه دو تا نامزد باشیم!...اگه به این نتیجه رسیدیم که واقعاً به درد هم نمیخوریم اون وقت با دلیل محکم عرش خدا رو به لرزه درمیاریم!...الان ما هیچ دلیلی برای طلاق نداریم...درسته تا اینجا با عقل و منطق پیش نرفتیم ولی هنوزم دیر نشده...شاید بتونیم همو دوست داشته باشیم...شاید به درد هم بخوریم...اگه به درد هم نخوردیم طلاق میگیریم و من میرم پیش پدر و مادرم و این خونه رو میدم به تو تا کم کم پولش رو بهم پرداخت کنی...اگه به درد هم خوردیم که با هم زندگی میکنیم...زندگیه واقعی نه اینی که الان هست!...فعلا تا چند ماه ما به عنوان نامزد سعی میکنیم همو بشناسیم و البته فکرامونم درباره ی آینده بکنیم...نظرت چیه؟! معصومه سکوت کرد. سعی کرد به سرعت حرف ها و پیشنهاد مسعود را تحلیل کند. بد هم نمیگفت! برای شرایط آن دو، عاقل بودن بهترین تصمیم بود. لبخندی زد و گفت: رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، میکشد هر جا که خاطرخواه اوست...قبوله!...اینکه عاقل باشیم، قبوله! مسعود هم لبخند زد و در دلش تکرار شد: رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، میکشد هر جا که خاطرخواه اوست سکوت بینشان برقرار شد و دوباره مسعود شکننده ی این سکوت شد. -حسنو این مدت میبرم پیشه مامان و بابای نرگس...به اونا هم ظلم کردم...میدونم خیلی دلشون میخواد حسن رو ببینن و یه مدت پیششون باشه...فقط به خاطر حاله خرابه منه که تا الان بزرگی کردن و نیومدن دیدنه حسن...اینجوری هم اونا حسن رو میبینن و هم من و تو خیالمون راحت تره -اوهوم! فقط میخوای بهشون چی بگی؟!(زهرخند زد) میخوای بگی میخوام با نامزدم تنها باشم؟! نمیگن تا جیگرگوشه شون رفت زیره خاک رفتی زن گرفتی و حالا بعد چند ماه تازه یادت افتاده حسن نوه ی ما هم هست؟! مسعود پوفی کرد و دستی به سرش کشید و گفت: اونا آدمای عاقلیَن...مطمئنم اگه دلایل و حرفای منو بشنون تو میشی جای نرگسشون حتی اگه ما از هم طلاق بگیریم...اینو مطمئنم! معصومه آرام سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب گفت: امیدوارم درون ماشین نشسته بودند. حسن کوچولو درون صندلی مخصوص کودک نشسته بود و با اسباب بازی کوچکش مشغول بود. معصومه گاهی به عقب برمیگشت و به او نگاه میکرد. قرار بود که شب به خانه ی عیسی خان بروند. بعد از زیارت امامزاده صالح برای خوردن ناهار به رستورانی رفتند. معصومه اصرار کرد تا به دیدن پدر و مادرش بروند و مسعود هم پذیرفت. -همه چی خریدی؟! -آره...مرغ و گوشت و سبزی و خلاصه هر چی که فکر میکردم لازم دارن خریدم...چیزه دیگه ای یادم نمیاد...گمون نکنم چیزه دیگه ای لازم داشته باشن -خوبه -اوووم! ببین...بعداً...اِمم...ینی بعد که دوباره کارو شرو کردم پوله این خریدا رو باهات حساب میکنم مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد. -مگه من حرفی از حساب کردن زدم؟! -نه!...ولی خب من دلم نمیخواد مدیون کسی باشم -خود آزار! چشمان معصومه گرد شد و با لحن متعجبی گفت: چی؟! -خود آزار! به یه نوع اختلال روانی میگن...کسی که به خودش آسیب میزنه رو میگن خود آزار! -خب؟! -خب همین دیگه...قرار شد با هم آشنا شیم...الان دو تا از اخلاقات دستم اومده...اولیش دلسوزیه و دومیشم خود آزاری!...آخه خانوم مگه من حرفی از پول زدم؟! اصن کی گفته با چند تا خرید تو مدیون من میشی؟!...خود آزاری دیگه! معصومه مات به او نگاه میکرد. نمیدانست بخندد یا نه! اصلاً نمیدانست مسعود شوخی میکند یا جدی است! مسعود دوباره نیم نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. معصومه خجالت زده شد و تعجبش را جمع کرد. به خانه ی پدری معصومه رسیدند. از همان اول چیزی سر جایش نبود. دیدن چهره ی جدید معصومه با چادر و حجاب کمی باعث تعجب پدر و مادر و برادرش شد. مسعود ناخودآگاه عصبی بود و معصومه هر بار که به صورت مادرش نگاه میکرد عصبی میشد. دیگر طاقت نیاورد. نگاه غضبناکی حواله ی محمد کرد. -مامان صورتت چی شده؟! -هیچی -مامان دروغ نگو!...کاره این محم... -گفتم هیچی نیست -دِ داری دروغ میگی مادر من...من نمیدونم این بشر چی داره که هر غلطی میکنه باز شما لاپوشونی میکنین و میگین هیچی هیچی -هیچی نیست! کاره محمدم نیست...خوردم زمین نفس عمیق و عصبی ای کشید و گفت: باشه...حالا شما هِی دروغ بگو و غلطای این شازده تو لاپوشونی کن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی‌ دیگر قسمت 63 هنوز تنش میلرزید. بغض عجیبی گلویش را میفشرد. شاید دلش نمیخواست اینطور جلوی مسعود آبروریزی شود. شاید هم از جَری تر شدن محمد دلگیر بود. یا شاید از حمایت های بیجای پدر و مادرش از محمد عصبانی بود. آخر چه طور ممکن بود که فرزندی این همه بلا سر پدر و مادرش بیاورد و آن ها باز او را از معصومه و مریم بیشتر دوست داشته باشند و مدام حمایتش کنند؟! چهره اش درهم بود. محمد به خاطر پول دست روی مادرش بلند کرده بود و قلب معصومه برای مادری که هیچ وقت حمایتش نکرد میسوخت؛ چرا؟! خودش هم نمیدانست چرا این همه دلسوز بود! حسن کوچولو خوابیده بود. مسعود اخم بر پیشانی داشت. معصومه سرش را به شیشه ی پنجره ی ماشین تکیه داده بود و سعی میکرد با آه های گاه به گاهش بغضش را بیرون دهد. -از چی ناراحتی؟! صدایش پر بغض اما آرام بود: همه چی -تازه امروز فهمیدم چی کشیدی زهر خندی زد و سکوت کرد. نگاهی به مسعود انداخت. برای اولین بار این مرد که طبق قرار نامزدش بود، دستش را لمس کرد. لبخندی رو لبش نشست. دلش با یادآوری حمایت سریع و به موقع مسعود گرم شد: خدایا! نمیدونم آخرش به کجا میرسیم ولی میدونم بابت امروز ازش ممنونم! و البته بیشتر از تو ممنونم که عقلشو سره جاش آوردی! خدایا! ممنونم که تنهام نذاشتی! لبخندش عمیق تر و دلنشین تر شد. نفس عمیقی کشید و گویی کوه غم های روی قلبش و بغض وحشتناک گلویش با این نفس عمیق ناپدید شدند! معجزه کرد یاد خدا! و گاهی آدم چه قدر به این معجزه نیاز دارد! ماشین متوقف شد و معصومه تازه متوجه شد که به خانه ی عیسی خان رسیده اند. -خب رسیدیم با تعلل و من من کنان گفت: میگم...ام...میشه...میشه من نیام؟! نگاه متعجب مسعود به نگاه ملتمس معصومه دوخته شد. -چرا؟! -میدونی امروز...چیزه...ینی من الان اعصابم داغونه...میترسم بیام و بشم آینه دِقّشون...نیام دیگه، باشه؟! لحن و نگاه مظلومش مسعود را به خنده انداخت. -هر جور راحتی...پس بذار برات تاکسی بگیرم بری خونه معصومه سریع گفت: نه نه نمیخواد...همین جا توو ماشین میمونم دیگه -ممکنه دو/سه ساعت طول بکشه آرام گفت: عیب نداره آرام تر شنید: باشه مسعود سوئیچ ماشین را به معصومه داد و پیاده شد. حسن کوچولو را بغل کرد و ساک لباس ها و اسباب بازی هایش را روی دوشش گذاشت. معصومه تا داخل حیاط شدن مسعود، او را با نگاهش تعقیب کرد. چند نفس عمیق کشید و از شیشه ی جلوی ماشین به آسمان ارغوانی و قرمز رنگِ دمِ غروب خیره شد. با صدای ضرباتی که به شیشه ی ماشین میخورد چشمانش را باز کرد. گیج بود. هوا تاریک شده بود. دستانش را به صورتش کشید و سعی کرد که حواسش را جمع کند. خوابش برده بود. دوباره صدای برخورد انگشت به شیشه ی ماشین را شنید و وحشت زده به بیرون نگاه کرد... مرد جوانی بود. وحشت معصومه بیشتر از قبل شد. مرد انگشت اشاره اش را به سمت پائین گرفته بود که یعنی معصومه شیشه را پائین بدهد. اما او مات و وحشت زده به او خیره شده بود. مرد خندید و چیزی گفت که معصومه نشنید. سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار کرد. معصومه که متوجه منظور او نمیشد با تعلل و دو دلی کمی شیشه ی ماشین را پائین داد تا صدای مرد را بشنود. اولین چیزی که شنید صدای خنده های مرد بود. -چرا پائین نمیدی شیشه رو آبجی معصومه؟! آبجی معصومه؟! معصومه از تعجب چشمانش گرد شد. مرد که تعجب او را دید گفت: نیما هستم @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا