مینویسم ز تو که دار و ندارم شدهای
بیقرارت شدم و صبر و قرارم شدهای
من که بیتاب توأم ای همه تاب و تبم
تو همه دلخوشی لیل و نهارم شدهای
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
انتخاب همنشینان: کلید موفقیت
💠 در دنیای امروز، انسانها به سه دسته تقسیم میشوند:
🔶 1. مسمومکنندهها: این افراد، همچون سایههای تاریک، دلسردی و ناامیدی را به زندگی ما میآورند. آنها خلاقیتمان را زیر پا میگذارند و با کلمات منفی خود، به ما میگویند که نمیتوانیم. از این گونه افراد باید به شدت دوری کنیم و اجازه ندهیم که نور امید ما را خاموش کنند.
🔶 2. سر به راهها: این افراد، دلهای مهربانی دارند، اما در دنیای خود غرق شدهاند. آنها به نیازهای خود میپردازند و هرگز برای یاری دیگران قدمی برنمیدارند. با این حال، باید با آنها با محبت و احترام رفتار کنیم و درک کنیم که هر کسی در مسیر خود در حال تلاش است.
🔶 3. الهامبخشها: این افراد، همچون ستارههای درخشان در آسمان زندگی ما، پیشقدم میشوند تا زندگی دیگران را غنیتر کنند. آنها روحیه ما را بالا میبرند و با کلمات و اعمال خود، الهامبخش ما هستند. بیایید خود را با این افراد احاطه کنیم و در کنارشان باشیم، تا با هم به سوی روشنایی و خلاقیت حرکت کنیم.
#توسعه_فردی
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـان خــواب هـــای آشــفــتــه💗
قسمت5
(سه سال بعد- اتاق آهنی انتهای باغ شمال شهر)
گوگو سیلی محکمی زیر گوشم زد و گفت: واسه من آدم شدی ها؟!
دستم را مشت کردم و خواستم به صورتش بکوبم که اعظم دستم را گرفت و از پشت به زانوهایم کوبید. روی زمین افتادم.
اعظم سرم را بالا گرفت، بیتا و گلشیفته دستهایم را گرفتند، پری جلو آمد که گوگو با صدای بلند نعره زد:
بتمرگ سرجات وگرنه نفر بعدی تویی!
بعد چاقوی ضامن دارش را از جیبش بیرون آورد و مقابل چشمانم باز کرد.
چاقو را جلوی صورتم تکان داد و گفت: بهت چی گفته بودم؟
بعد صدایش را بالاتر برد: قانون اول اینجا چیه؟
بیتا آهسته گفت: سرپیچی یعنی خیانت
گوگو مثل وقتهایی که مست میکرد، دیوانه وار فریاد زد:دوباره بگو
بیتا باصدای لرزان گفت: سر...سرپیچی...یعنی خیانت.
به چشم های آتشین گوگو زل زدم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟ میخوای بکشیم؟ به خدا مرگ هزاربار بهتر از این جهنمیه که تو برامون ساخ...
مشت گوگو بر صورتم حرفم را نیمه تمام خفه کرد. بوی خون در مشامم پیچید. سرم را پایین انداختم که اعظم موهایم راچنگ زد و دوباره سرم را بالا گرفت. گوگو پوزخندی زد و گفت: یه کاری میکنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی.
چاقو را آورد نزدیک چشمم در آن لحظه باتمام وجود آرزوی داشتن دستاویزی داشتم که مرا از آن باتلاق وحشتناک نجات دهد. اشک از چشمانم جاری شد.
و گفتم: اینهمه سال هرکاری گفتی کردم...
گوگو با دسته چاقویش ضربه ای به پیشانی ام زد و بلند شد و گفت: دِ همین دیگه، مشکل اینه که امشب کاری رو که گفتم نکردی...
بعد دوباره مقابلم چمباتمه زد و گفت: فرار کردی، چرا از پارتی فرار کردی؟
سعی کردم دستهایم را از چنگال کفتارهایی که دورم بودند آزاد کنم اما فایده ای نداشت. گوگو چانه ام را محکم با دستش گرفت و گفت: تو چه مرگته من بهت جای خواب دادم،غذا، لباس، مواد، همه چیت رو رواله دیگه چه مرگته؟چی میخوای دیوونه؟!
زیرلب گفتم:نمیتونم.
سرش را به دهانم نزدیک کرد و پرسید:چی؟
مثل بچگی هایم زدم زیر گریه و جسورانه گفتم: من نمیتونم تو این کثافت کاریا به سازت برقصم.
خنده روی لبهای کلفتش خشک شد و چهره اش برافروخته شد. و با اشاره اش پری رفت و از اتاق سرنگ و مواد آورد. دهنم به التماس بازشد: توروخدا گوگو...
گلشیفته با سرعت آستینم را بالازد و گوگو مواد را داخل سرنگ کشید. جیغ کشیدم. اعظم جلوی دهانم را گرفت. سرنگ در دستان خشن گوگو به سرعت پایین آمد و در دستم فرو رفت. چند لحظه بعد روی زمین رهایم کردند و صدای چرخیدن کلید در قفلِ در، آخرین صدایی بود که
شنیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمـان خـواب هـای آشــفــتــه🍁
قسمت6
تمام تنم درد میکرد. استخوان هایم تیر می کشیدند. گیج و منگ بودم و دو سه باری بالاآوردم. تلوتلوخوران بلند شدم و به در کوبیدم. اما هیچکس توجهی نکرد.
چند ساعت بعد در حال کرخی و بی خیالی سیر میکردم که صدای گوگو را شنیدم:
-پری گمشو برو داخل...اعظم امروز بری گالری سراغ اون دختره...ندا که قرار جذب داری... قبلش به مَسی زنگ بزن بیاد ببینمش... گلی بیا اینجا... این لباسا رو با بیتا بپوشید از ساعت دوازده تا چهار خیابون ولیعصر تاب میخورید اون کلاه گیس بلنده رو امروز تو بذار...خرفهم؟!
سکوت! همیشه در جواب دستوراتش باید ساکت می ماندیم وگرنه تنبیه میشدیم.
بعد از سه روز به فریادهایم جواب دادند. در باز شد و بیتا دستم را کشید و بلندم کرد. بعد وسط باغ جلوی گوگو مرا روی زمین انداخت. گوگو ته مانده شرابش را روی صورتم ریخت و پاشنه باریک کفشش را روی دستم فشار داد و گفت: خماری خوش میگذره؟
پایش را گرفتم و به التماس گفتم: از این حال درم بیار دیگه نمیتونم طاقت بیارم.
باصدای بلند خندید و روبه بیتا گفت: ببین این تازه اولشه.
بعد یقه ام را گرفت و بلندم کرد دنبالش کشید. داخل ساختمان مثل همیشه لب تاپ اعظم باز بود.
یک مرد چاق و قد کوتاه دوربین حرفه ای روی پایه نصب کرده بود و در اتاق نشیمن رو به مبل تک نفره زیرِ تلوزیون تنظیم کرده بود. گلشیفته کانال را مدام عوض میکرد تا به شبکه جم تی وی رسید. صدایش را قطع کرد و رفت جلوی دوربین روی مبل نشست.
وقتی گوگو شانه ام را با تندی تکان داد و گفت: نگاه کن یادبگیری!
تازه متوجه لباس گلشیفته شدم. یک تاپ سیاه و دامن کوتاه پوشیده بود. پایش را روی پایش انداخت و با حرکت دست مرد، شروع به حرف زدن کرد:
I'm nazanin from Iran...
من دوباره بالاآوردم که با هل و لگد های گوگو وارد دستشویی شدم. بعد از دقایقی که دست و صورتم را شستم بیرون آمدم. گوگو بیرونِ در منتظرم بود. مرا داخل کوچکترین اتاق ساختمان برد و گفت: اگه میخوای از خماری درت بیارم باید کلیپتو پر کنی فهمیدی؟
بی حال روی تخت افتادم و گفتم: هرکاری بگی میکنم.
گوگو لبخند پیروزمندانه ای زد و از کمد یک لباس مجلسی سبز زیبا بیرون آورد و به طرفم پرتاب کرد و گفت: بیتا برات مواد میاره گلی هم آرایشت میکنه لفتش ندی اینا باید برن خیابون بچرخن، تو همون حال نعشگی یه چرتی بگو فیلم دو سه دقیقه ای ازت بگیرن بذاریم تو سایت. خرفهم؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم. چند دقیقه بعد از رفتنش پری داخل شد. پرسیدم: آوردی؟
آهسته گفت: منم...
دستش را گرفتم و گفتم:
+برام یه چیزی بیار دارم می میرم پری
-میخوای باهاش بری؟
+با کی؟
-تو نمیدونی این چند روزه اینجا چه خبر بوده...
+به درک هرچی بوده به درک
-نمیدونی گوش کن! گوگو میخواد فیلماتونو بذاره رو سایت براتون مشتری خارجکی جور کنه میخواد ببردتون دبی...
+بذار مواد بهم بده فرار میکنم اصلا باهم...
پری جلوی دهانم را گرفت و گفت: بیتا اومد.*
باید برای آمدنش لحظه را شمُـرد
آن لحظهای که رخ بنماید بهارِ ماست
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege