eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با این روش فلفل دلمه ای را تا یکسال نگهداری کن 🌶 🫑 ‌‎ ‌‎𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼ ابتدا فلفل دلمه و فلفل کاپیا رو تمیز میشوریم،سپس سر اون‌رو جدا کرده و داخلش رو تمیز میکنیم،کلاهک فلفل رو به صورت عمودی داخلش قرار میدیم و در آب جوش ۵ دقیقه میجوشونیم و کنار میزاریم تا خنک بشه.🫑🫑🫑🫑 سپس کلاهک رو دوباره عمودی داخلش میذاریم و در زیپ کیپ قرار میدیم و با نی هوای آنرا خارج کرده و محکم میبندیم با این روش یکسال میتونین نگهداری کنین داخل فریزر😍❤️ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 برای دوام زندگیتون همیشه به همسرتون"احساس خوب" بدید... 💥 احساس خوب یعنی چی❓ یعنی احساس کنه که: مهمه، ارزشمنده، بهش نیاز دارید.💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 اشک‌های صورتش را با آستین لباسش پاک کرد. بلند شد روبروی همسرش نشست. آب دهانش را قورت داد و با صدایی که زیر فشار بغض خفه شده بود لب زد: چه خاکی به سرمون شد صالح این دختره رام شدنی نیست! اگه چیزی که میگی حتی یه ذره هم درست باشه نمی‌تونیم سر دلارام قمار کنیم! تو عمارت خان بدون حامی و بدون ما دو ماه نشده باید جنازه‌شو تحویل بگیریم، یه کاری بکن! آقا‌صالح چیزی نگفت. تکیه‌اش را به دیوار داد. پاهایش را جمع کرد. آرنجش را روی پاهایش گذاشت و صورتش را بین دستانش گرفت، آقا صالح دیگر نسرین‌خانم را دلداری نداد. نگفت که نگرانیش بی‌جاست! تنها باری بود که نسرین خانم از این هم‌نظری وحشت کرد! دیگر نتوانست مقاومت کند و زد زیر گریه. از شدت گریه روی زمین خم شد یک دست روی صورتش بود و دست دیگر تکیه‌گاهش. دلارام به سمت مادرش دوید. دستش را روی شانه‌اش گذاشت و کنارش روی زانو نشست. _بابا... مامان چش شده؟ دلارام با چشمان قرمز و تر پرسید. لب‌هایش را به سختی تکان می‌داد. صدای خَش افتاده‌اش به دل پدر چنگ انداخت. _بابا؟ تو رو خدا! چی شده؟ بگو به من! آقا‌صالح به چشمان دلارام نگاه کرد. چشمانش متورم شده بود و رگه‌های قرمز سراسر آن را در بر گرفته بود. چشم‌هایی که آقا‌صالح با نگاه کردن به آن تمام نگرانی‌هایش را فراموش می‌کرد. _ چیزی نشده دخترم. نگران حال توه. آرامش کلام پدر دختر را آرام کرد. آرامشی که پدر از چشمان دخترکش گرفته بود‌. دلارام خم شد. سرش را روی شانه مادرش گذاشت و دهانش را به گوشش نزدیک کرد‌. _مادر ببین منو خوبم. دیگه گریه نمی‌کنم. گریه نکن خب؟ نسرین خانم صاف نشست. صورت دلارام را با دست هایش قاب کرد. بوسه‌های پی در پی روی صورتش کاشت و در آخر او را به آغوش کشید. _مادر فدات شه. دلارام را محکم تر در آغوش کشید. دستش را روی پشتش بالا و پایین کرد. صورتش را به صورت او چسباند و عمیق نفس کشید. _درمان همه دردام! نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 آقا صالح با اخم به نسرین خانم زل زده بود. دلارام آب دهانش را قورت داد و با تعجب به مادرش گفت: مامان قرار نیست که برا همیشه برم! _خدا نکنه دخترم! مادرت حالش خوب نیست. تو برو من باهاش حرف میزنم. می‌خوای برو پیش سکینه. دلارام خیره به مادرش برای پدر سری به نشان تأیید تکان داد و از اتاق خارج شد. می‌دانست پدرش نمی‌خواهد در حضور او حرفی بزند. صالح نگاه به نسرین خانم انداخت و گفت: مرحبا! آفرین! الحق که بهتر از این نمی‌تونستی بترسونیش! سپس سری به نشانه تاسف تکان داد و در حالی که بلند میشد گفت: لباس‌ها رو جمع کن به دور از چشم دلارام. آقا صالح به سمت حیاط رفت. دلارام که متوجه حضور پدر شد، اشک‌هایش را پاک کرد و سعی کرد توانش را جمع کند. صدایش را صاف کرد و به پدر که به حیاط آمده بود گفت: _منو ببخش بابا! _حرفشم نزن دلارام. مبادا لحظه‌ای فکر کنی من از تو ناراحتی به دل دارم آقا صالح سر دلارام را جلو کشید. بوسه‌ای روی آن کاشت و از او خداحافظی کرد. دلارام همان‌طور که با چشمان قرمز و خیسش به آقا صالح نگاه می‌کرد. با خودش گفت من یه راهی پیدا می‌کنم بابا. من تن به این ازدواج نمی‌دم. خان شب پر هیجانی را سپری می‌کرد، فکر فردا خواب از سرش پرانده بود. از طرفی انتظار سیاهپوش را می‌کشید. خدمتکاران در حال تدارک مراسم بودند. خان از رضایت دلارام برای ازدواج مطمئن نبود؛ اما مطمئن بود که مراسم فردا باید بدون هیچ مشکلی برگزار شود. خان جوابی جز بله را نمی‌پذیرفت‌. چه افتخاری بزرگ‌تر از این می‌توانست باشد برای خانواده‌ای که هم از اسب افتاده بودند و هم از اصل! چه کسی همچین افتخاری را رد می‌کرد! از طرفی سعید هم قول داده بود این‌بار سیاهپوش را از دست نخواهد داد. ریزش برگ‌های پاییزی زمین را پوشانده بودند و سعید از این امتیاز بهترین استفاده را کرد. نگهبان‌ها را مامور کار گذاشتن تله‌های مختلف کرده بود. این بار همه چیز برنامه‌ریزی شده بود‌. هدف سیاهپوش، خان بود پس راه رسیدن به هدف را خود خان تعیین می‌کرد. _اجازه هست قربان! خان بدون این که از پنجره رو برگرداند گفت: بگو _تمام مسیر تله گذاری شده. اگه بیاد هیچ راه فراری نداره امشب کت بسته تحویلتون میدمش. خان به سمت سعید برگشت _خوب گوش کن زنده و سالم میخوامش! دندانهایش را به هم سابید. _کشتنش سهم خودمه. قبل از من هیچ کس حق نداره چهره اش رو ببینه یا حتی کلمه باهاش حرف بزنه. به محض این که گرفتیش خبرم کن. _چشم قربان امری نیست؟ _نه. می‌تونی بری... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی خانه‌ایست با هزاران پنجره، دلت را بسوی هر کدام بگشایی، زندگی سهم تو را از همانجا می‌دهد پنجره‌ی عشق را بگشا❤️ که وجودت را از آن سرشار کنی...🌸 @Parvanege