eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشمزه ترین ته‌چین مجلسی 😋 🔸مواد لازم ته‌چین هر چهار پیمانه برنج سه عدد تخم مرغ کامل ترکیب روغن و کره سه چهارم لیوان گلاب دو ق غ ، زعفران غلیظ به مقدار لازم یک و نیم لیوان ماست کمی نمک فلفل زردچوبه هشت تیکه ران یا سینه مرغ زرشک و خلال بادام به مقدار کافی ✨نکات لازم: برنج آبکش کردید زنده‌تر بردارید. حتما کف قالب روغن بریزید بعد مواد ته‌چین بریزید. توی فر به دما ۲۰۰ درجه بمدت یک ساعت تا یک ساعت و نیم بستگی به درجه فر داره، حتما از تابه نچسب استفاده کنید. با این روش درست کنید عاشقش میشید👌❤️ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ انگیزه نوجوان ‌🍁 وقتی خانواده دچار درگیری است، ذهن نوجوان هم درگیر و همین باعث می‌شود، انگیزه برای تحصیل و درس خواندن نداشته باشد. ‌🍂 در چنین موقعیت‌هایی نوجوان به درسش اهمیت نمی‌دهد؛ چون مسئله مهم، نگرانی نسبت به آینده‌ی خانواده است. بنابراین اگر در خانواده مشکلاتی دارید و در کنارش هم نوجوان خوب درس نمی‌خواند اول باید مشکل خانوادگی را حل کنید؛ بعد از نوجوان توقع داشته باشید که خوب درس بخواند. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان خوبم🌹 وقت‌تون بخیر و شادی تقدیم به شما همراهان همیشگی پروانگی🦋 @Parvanege
💥هر دو بدانیم: 💫هیچ کدام از آن‌هایی که همسرت را با آن‌ها مقایسه می‌کنی؛ هنوز با تو زندگی نکرده‌اند تا نقاط ضعفشان را هم ببینی! ⭐️از دور همه در زندگیشان قهرمانند؛ اما قهرمان واقعی کسی است که با خوشی و ناخوشی، عاشقانه در کنارت زندگی می‌کند. ✅ قهرمان زندگیت را عاشقانه 💓باور کن. @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان نگاه می‌کرد. دسته‌ای از پرندگان پرواز می‌کردند. سردسته آن‌ها را زیر نظر گرفته بود. هر کجا می‌رفت بقیه به دنبالش بودند بدون وقفه، بدون تغییر فاصله و با سرعت بالا. احساس می‌کرد آن‌ها هم مضطربند! قلبش سنگین و پر تلاطم می‌کوبید. احساس می‌کرد با هر ضربان موج سنگینی به دیواره سنگی قلبش برخورد می‌کند و آن را فرو می‌ریزد. نفس پر سر و صدایی کشید. _شاید اونام منتظر نتیجه امشبن! هر چه که از شب می‌گذشت، خان مضطرب‌تر می‌شد. دستش را به سرش کشید: _امیدوارم این آخرین بار باشه! اصلا دلم نمی‌خواد دوباره همچین اضطرابی رو تحمل کنم. اگر این‌بار ناامید بشم نمی‌دونم چه کاری از دستم برمیاد! سعید نگهبان‌ها را توجیه و راهی کمین‌هایشان کرد. در گوشه دیگری از تاریکی شب، سیاهپوش بود که عزمش را جزم کرده بود به قتل خان و با خودش می‌گفت: «خان باید آرزوی رخت دامادی رو به گور ببره..!» خان که در فکر دستگیری سیاهپوش غوطه‌ور بود، ناگهان با صدایی از جا پرید. _بهزاد! دستش را روی قلبش گذاشت. در این شرایط انتظار حضور مادرش را نداشت. تاج‌الملوک یک تای ابرویش را بالا داده بود و خان را برانداز می‌کرد. _معلوم هست چیکار داری می‌کنی؟ تو این عمارت چه خبره؟ نفس خان که سر جایش آمد از جا پرید و فریاد زد: _چه خبرته؟ ترسیدم! ببین مادر خوب گوشاتو باز کن. من نوکر این عمارت نیستم من خان این عمارتم و تو حق نداری با من هر جوری که دلت میخواد صحبت کنی. گفتی چه غلطی می‌کنم؟ خب باید بگم کاملا به خودم مربوطه! _دختره هارت کرده! من باید از بقیه بشنوم چه خبره؟ که قراره چه بلایی سر این خاندان بیاری؟ هم عقلتو از دست دادی هم ادبتو! به خاطر یه دختر رعیت بی‌ارزش؟ خان دندان‌هایش را روی هم فشرد: _هنوز نیومده افتادی به جونش؟ یکم زود نیست برا مادرشوهر بازی؟ من خوب میدونم مشکل تو چیه مادر! تا همین الانش دو تا اشتباه بزرگ کردی؛ اول این که فکر کردی من همون پسر بچه‌ام که هر طوری دلت خواست باهاش رفتار کردی!... دوم و مهم‌تر این که فکر کردی من با اون دخترای پر فیس و افاده‌ای که تو خواب‌هات می‌بینی ازدواج میکنم! هیچ کدوم این دوتا ربطی به اون دختر نداره‌. _تو خواب تو چیه؟ دخترای رعیت؟ _امشب اصلا حوصله بحث ندارم مادر. بمونه برا بعد. خان از پنجره دور شد و دست به سینه و با اخمی پرطمطراق، پشت میزش نشست. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege