فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان خوبم🌹
وقتتون بخیر و شادی
تقدیم به شما همراهان همیشگی پروانگی🦋
#حس_خوب
@Parvanege
💥هر دو بدانیم:
💫هیچ کدام از آنهایی که همسرت را با آنها مقایسه میکنی؛ هنوز با تو زندگی نکردهاند تا نقاط ضعفشان را هم ببینی!
⭐️از دور همه در زندگیشان قهرمانند؛ اما قهرمان واقعی کسی است که با خوشی و ناخوشی، عاشقانه در کنارت زندگی میکند.
✅ قهرمان زندگیت را عاشقانه 💓باور کن.
#مهارت_زندگی
#عاشقانه #همسرانه
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
عصرتون بخیر🍁
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_۴۹
خان کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد. دستهای از پرندگان پرواز میکردند. سردسته آنها را زیر نظر گرفته بود. هر کجا میرفت بقیه به دنبالش بودند بدون وقفه، بدون تغییر فاصله و با سرعت بالا. احساس میکرد آنها هم مضطربند! قلبش سنگین و پر تلاطم میکوبید. احساس میکرد با هر ضربان موج سنگینی به دیواره سنگی قلبش برخورد میکند و آن را فرو میریزد. نفس پر سر و صدایی کشید.
_شاید اونام منتظر نتیجه امشبن!
هر چه که از شب میگذشت، خان مضطربتر میشد. دستش را به سرش کشید:
_امیدوارم این آخرین بار باشه! اصلا دلم نمیخواد دوباره همچین اضطرابی رو تحمل کنم. اگر اینبار ناامید بشم نمیدونم چه کاری از دستم برمیاد!
سعید نگهبانها را توجیه و راهی کمینهایشان کرد. در گوشه دیگری از تاریکی شب، سیاهپوش بود که عزمش را جزم کرده بود به قتل خان و با خودش میگفت: «خان باید آرزوی رخت دامادی رو به گور ببره..!»
خان که در فکر دستگیری سیاهپوش غوطهور بود، ناگهان با صدایی از جا پرید.
_بهزاد!
دستش را روی قلبش گذاشت. در این شرایط انتظار حضور مادرش را نداشت.
تاجالملوک یک تای ابرویش را بالا داده بود و خان را برانداز میکرد.
_معلوم هست چیکار داری میکنی؟ تو این عمارت چه خبره؟
نفس خان که سر جایش آمد از جا پرید و فریاد زد:
_چه خبرته؟ ترسیدم!
ببین مادر خوب گوشاتو باز کن. من نوکر این عمارت نیستم من خان این عمارتم و تو حق نداری با من هر جوری که دلت میخواد صحبت کنی. گفتی چه غلطی میکنم؟ خب باید بگم کاملا به خودم مربوطه!
_دختره هارت کرده! من باید از بقیه بشنوم چه خبره؟ که قراره چه بلایی سر این خاندان بیاری؟ هم عقلتو از دست دادی هم ادبتو! به خاطر یه دختر رعیت بیارزش؟
خان دندانهایش را روی هم فشرد:
_هنوز نیومده افتادی به جونش؟ یکم زود نیست برا مادرشوهر بازی؟ من خوب میدونم مشکل تو چیه مادر! تا همین الانش دو تا اشتباه بزرگ کردی؛
اول این که فکر کردی من همون پسر بچهام که هر طوری دلت خواست باهاش رفتار کردی!...
دوم و مهمتر این که فکر کردی من با اون دخترای پر فیس و افادهای که تو خوابهات میبینی ازدواج میکنم! هیچ کدوم این دوتا ربطی به اون دختر نداره.
_تو خواب تو چیه؟ دخترای رعیت؟
_امشب اصلا حوصله بحث ندارم مادر. بمونه برا بعد.
خان از پنجره دور شد و دست به سینه و با اخمی پرطمطراق، پشت میزش نشست.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_۵۰
_درخواست نکردم! دستور دادم! برو مادر! شبتبخیر...!
تاجالملوک دندانهایش را روی هم فشرد. بیتفاوت نشستن خان او را عصبیتر میکرد!
_تقصیر تو نیست. من بودم که اجازه دادم پدرت بیسر و صاحب راهی فرنگت کنه تا اینطوری بهم برگردی!
خان خودش را بیتفاوت نشان میداد؛ اما تحمل نیشهای مادرش را نداشت. نفسش در سینه حبس شده بود. از پشت میزش بلند شد، از کنار مادرش گذشت و به حیاط رفت. اینگونه هم از ادامه بحث جلوگیری میکرد هم از نزدیک در جریان اتفاقات قرار میگرفت. شاید سرمای هوا آتش درونش را هم خاموش میکرد.
شب از نیمه گذشته بود. سیاهپوش خودش را به عمارت رساند. آهسته در اطراف عمارت گشتی زد. همه چیز را زیر نظر گرفت. کف دستش عرق کرده بود.
نمیدانست خان کجاست! باید کجا به دنبال او باشد. در اتاقش؟ یا...
فقط یک چیز را میدانست این که امشب یا میکشد یا کشته میشود. شاید هم هر دو!... عرق سردی تمام بدنش را مرطوب کرده بود. تنش لرزش خفیفی داشت. در شقیقههایش آتش را حس میکرد. چشمانش سخت باز میشد. قلبش درون سینه سنگین میتپید. دربانهای عمارت مثل همیشه دور هم نشسته بودند و خودشان را گرم میکردند. به سمت پشت عمارت رفت تا از درب مخصوص رفتوآمد باغبانها و خدمه وارد شود. مدتی پیش بر حسب اتفاق متوجه این در شده بود.
این راه، کم خطرترین بود؛
اما او تنها کسی نبود که میدانست، این راه بهترین راه ورود بیدردسر و بیسر و صدا به عمارت است. این در کنار کلبه غلام قرارداشت. از هفته پیش که خان این نقشه را قبول کرد، رفت و آمد از این در ممنوع شد. اطراف آن پر از تله بود.
سیاهپوش پشت در ایستاد. به در نگاه کرد. کوتاه بود. میشد از روی آن گذشت. آهسته در را باز کرد. آنقدر مضطرب بود که متوجه نشد چفت در بسته نشده! پاورچین پاورچین وارد حیاط شد. نگاهی به اطراف کرد. هیچکس نبود. برگهای کف حیات توجهش را جلب کرد. گذشتن از لابلای این برگ های خشک بدون جلب توجه کار راحتی نبود. نگاهش را در حیاط چرخاند. دوباره توجهش به برگها جلب شد. همه سالم بودند! یعنی کسی از این در استفاده نمیکرد؟ به درختان عمارت نگاه کرد. انگشتشماری برگ روی آنها دیده میشد. سرش را تکان داد تا افکار مزاحم از ذهنش خارج شوند. جلوتر رفت. احساس ناامنی میکرد. اول فکر کرد بخاطر ترس است؛ اما عمارت چرا آنقدر ساکت و خلوت بود؟ ذهنش جرقهای زد. نشانهها پیش چشمش رنگ گرفت. استرس سراسر وجودش را گرفت. به دام افتاده بود.
سعید متوجه تردیدش شد.
_ خیلی باهوشه! به نگهبانهای بیرون عمارت اشاره کن حواسشون جمع باشه. این آخرین فرصته حالا که تو مشتمونه باید بگیریمش.
سعید خودش را نزدیک در رساند. سیاهپوش حرکت کسی را حس کرد. صدای پا در گوشش پیچید. آهستهآهسته عقب رفت تا به در رسید. دستش را که به سمت در برد سعید فریاد زد:
-بگیریدش نذارید بره!..
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
هدایت شده از دنیای شبنم
همچو عقربههای ساعت میمانم
اگــــــــــر بــــــــه دورت نـــــــگـــــــــردم
شب من هرگز صبح نخواهد شد
🌙#شب_خوش
@gifParvanege
سلام_آقای_مهربانم
هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یاابْنَ الصِّراطِ
الْمُسْتَقيمِ و النَّبَأِ الْعَظيمِ»
سلام بر شما ای فرزند
راه راستین و آن خبر بزرگ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
@Parvanege
☘خدايا...!
با من در همه احوال مهرورز باش
و بر من در هر کارم به دیده لطف بنگر،
☘خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟
تا برطرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم...
📘 مفاتیحالجنان، دعای کمیل
#نیایش #امام_علی
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان خوبم ❤️
🌝صبح پاییزت پــربار از خوشیها
و پر از آرامش و خوشبختی...☺️
#صبحتون_بخیر
#امام_زمان
@Parvanege