#انگیزشی
اگر افکار خوبی در سر داشته باشی
این افکار مانند پرتوهاے نورانی خورشید از چهرهات به بیرون میتابد
و تو همیشه دوست داشتنی خواهی بود.
#ماه_رمضان
#حجاب
@Parvanege
خوبڪَردےڪهرُخاَزآیِنہپِنهآنڪَردے
هَرپَریشآننَظَرےلایِقِدیدارِتونیست💚✨️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سهشنبههای_مهدوی
#امام_زمان
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۲۹
#چشم_آبی
مهداد:
غر غر کنان بلند شدم و نشستم سرجایم.
اومدم بگم مهرداد، خدا لعنتت کنه که با دیدن ساعت حرفم رو قورت دادم.
عالی شد.
ساعت یک ربع به 9 بود و من خیره سرم میخواستم صبح زود بیدار بشم.
الان چشممون به جمال خان بابای گرامی هم روشن میشه.
حموم رفتن رو به دلیل دردسر هایی که داشت بیخیال شدم.
منی که تو تهران هرروز صبح و شب حموم بودم حالا اینجا که اومدم میشه هر دو سه روز یکبار.
یه تیشرت سفید و شلوار جین آبی پوشیدم. از برداشتن کت منصرف شدم و گوشیم رو که اینجا فقط یه اسباب بازی بود گذاشتم جیبم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
با زرین خاتون روبه رو شدم. بین خدمتکارا تنها کسی بود که حق داشت بیاد طبقه منو مهرداد.
-صبح بخیر آقا
-صبح بخیر بقیه کجان؟
-تو حیاط دارن صبحونه میخورن.
-خان بابا هم هست؟
-بله آقا.
پووف عالی شد اول صبحی.
زرین رو رد کردم بره.
دستی به موهام کشیدم و به طرف حیاط سرازیر شدم.
داشتند با همدیگه حرف میزدن، که مهرداد با دیدن من حرفش رو قطع کرد.
خان بابا:
-چه عجب! بالاخره بیدار شدی؟
نشستم سر جایم
-تا جایی که یادم میاد من برای تعطیلات اومدم اینجا پس نیازی نمیبینم که کله سحر پاشم.
-بهت گفتم کار تو تهرانو ول کن و بیا روستا ولی انقد کله شقی که به حرف بزرگترت گوش نمیکنی.
خم شده بودم که شکرو بردارم.با این حرفش از صبحونه خوردن منصرف شدم. صندلیم رو دادم عقب.
-پدر من، اگه شما میخواستین مارو واسه همیشه اینجا نگه دارین پس چرا فرستادینمون شهر؟چرا اول آزادی و نشونمون میدین بعد میخواین زندانیمون کنین؟!
خب از همون اول میذاشتین همینجا باشیم یه چیز میشدیم مثل خودتون...
یکم ولومش رفت بالا
-اینکه میخواستم همراه دنیا پیش برین بده؟ میخواستم همراه با علم باشین بده؟!
با اینکه خلاف عقایدمون بوده و هیچکدوم از اعضای این روستا این کارو نکردن؛ ولی بازم من این اجازه رو به شماها دادم... حالا بده کارم؟
بلند شدم ایستادم
-خیلی تشکر میکنم که لااقل شما مثل بقیه نبودین... ولی دیگه نباید انتظار داشته باشین بعد از پیشرفت کردن باز برگردیم عقب و پسرفت کنیم.
من تو این روستا هیچی ندارم.یعنی اصلا خود روستام هیچی نداره. شما بعده 11 سال هنوز نفهمیدین که کل زندگی من تو تهرانه و من اگه همین یکی دو ماه رو هم همشونو ول میکنم و میام فقط فقط بخاطر احترام به موی سفیدتونه.
مهرداد با ناراحتی نگام میکرد. حرفامو قبول داشت؛ ولی هیچوقت موافق این نبود که با خان بابا اینجورحرف بزنیم.
راه افتادم که برم.
خان بابا با خونسردی دیوانه کننده همیشگیش گفت:
-پس لطف کن دیگه نیا اینجا...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۰
#چشم_آبی
شهرزاد:
صبح از ساعت 8 رفتم درمانگاه؛ولی بازم مثل همیشه خبری نبود که نبود بی
حوصله سرم رو گذاشتم رو میز که با صدای ضربه های محکمی به در از جا
پریدم! اصولا مردم اینجا اینجوری در نمیزنن
با تعجب رفتم درو باز کردم
که با دیدن اشخاص پشت در جیغی زدم
مریم و شایان بودن!
افتادم تو بغله مریم.
با جیغ گفتم:
-اینجا چکار میکنی دیوونه؟
-اوویی یواشتر پرده گوشم نیم متر جا به جا شد
-خفه نشی...
-ینی عاشق این ابراز دلتنگیو علاقتم... کم مونده بزنیم.
خندم گرفت
اهم اهم یوقت نگی داداشمم هستااا... مثلا یک ماهه همو ندیدیم
با حالت قهر صورتشو برگردوند.
از مریم جدا شدم و گفتم
-فدات بشم که انقد نازک نارنجی شدی
یه دستمو انداختم دوره گردنش
-ببخشید دیگه...الان قهلی؟...
از قصد لحنم رو بچهگونه کردم خندش گرفت
-مگه میتونم با توی دیوونه قهر باشم؟
محکم بغلم کرد
آخ که چقد دلم براشون تنگ شده بود.
مریم
-خییییییله خوب بسه دیگه!
از بغلش اومدم بیرون با خنده گفتم
-حالا شما اینجا چیکار میکنین؟
شایان
-به این دوست دیوونتون بگین... دیشب رسیده تهران بزور من رو ساعت 4 صبح کشیده بیرون که بتونیم صبح اینجا باشیم تا خانم توی تحفه رو ببینه
-ببند دهنتو خیلیم دلت بخواد.باز به مریم که به فکرش رسید بیاد
-خوب خوب غلط کردم.
زدم زیر خنده
مریم
-وای شهرزاد، اومدی اینجا رسم مهمون داری یادت رفته؟!...مارو ببر خونت دیگه!مردم از خستگی....
-آخ بااشه خب صبر کن یکم! چقد هوولی، داریم خوشو بش میکنیم!
-بیا برو خونه خوشو بش کن!
کلید رو برداشتم و بعد از قفل کردن در به سمت خونه راه افتادیم.
داشتیم با مریم تو سرو کله هم میزدیم که یهو کدخدا عین جن جلومون سبز شد.
#ادامه_دارد...
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیدوارم
اولین سین: سفره امسال
سفیدی لباس عروس مجردا باشه👰
سین دوم: سور و سات مهمونیا و شادی 🥰
توی خونه هاتون باشه
سین سوم: سفره سلامتی همه مریضها❤️🙏
سین چهارم: سیب سرخی برای همهی دلها🍎❤️
سین پنجم: سلامتی و شادابی پدر، مادرا👵👴
سین ششم: سکه های طلا و حلال تو جیبتون💲💵💵
سین هفتم: 🍀سبزی زندگی خودتون و عزیزانتون
#هفت_سین_دوستی تقدیم شما عزیزان❤️
#عیدتون_مبارک
@Parvanege
#هفت_سین_قرآنی
هفتسین قرآنی را با آب و زعفران
(با یک قلم مو یا خلال دندان) در یک بشقاب نوشته و سر سفره هفت سین قرار میدهند و بعد از تحویل سال کمی آب روی آن ریخته و مینوشند و سلامتی و حاجات خود را از خدای خوب و مهربان درخواست میکنند. نوشیدن این هفتسین برای شفای بیماران توصیه شده است.
۱- سلامٌ قولاً مِن رَبِّ رحیم. (یس/۵۸)
۲- سلامٌ علی نوح ٍ فی العالمین. (صافات /۷۹)
۳- سلامٌ علی اِبراهیم. (صافات/۱۰۹)
۴_سلامُ عـَلی موُسی و هارون. (صافات/۱۲۰)
۵_سلامُ علی آلِ یاسین. (صافات/۱۳۰)
۶_سلامٌ عـَلیکُم طِبتُم فادخـُلوُها خالدین. (زمر/۷۳)
۷_سلامُ هیَ حتّی مَطلَعِ الفـَجر. (قدر/۵)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#ماه_رمضان
@Parvanege
☘سـلام بـر
زیبـاتــریـن
تـرنــم بـهــــار...
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#امام_زمان #ماه_رمضان
#نوروز
@Parvanege
.
هفت سینهایمان را چیدهایم
بیا بهار جانها!
ما زندهایم به عشق تو...
ای صاحب زمان عج!
بیا و قلبهای ما را دور کن از تاریکیها...
طلوع کن!
ای مطلع الفجر!...
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#نوروز
@Parvanege
🌸☘🌸
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
حلول سال نو و بهار پر طراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت است را به تکتک اعضای عزیز پروانگی🦋
و خانواده محترمتان تبریک عرض میکنم.
😊امیدوارم که در تمام مراحل زندگی تندرست و سربلند باشید.
#ماه_رمضان
#نوروز
@Parvanege