eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ دعای روز نهم 🔹 اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ نَصِيباً مِنْ رَحْمَتِكَ الْوَاسِعَةِ وَ اهْدِنِي فِيهِ لِبَرَاهِينِكَ السَّاطِعَةِ وَ خُذْ بِنَاصِيَتِي إِلَى مَرْضَاتِكَ الْجَامِعَةِ بِمَحَبَّتِكَ يَا أَمَلَ الْمُشْتَاقِينَ‏. 🔸 اى خدا مرا نصيبى از رحمت واسعه خود عطا فرما و به ادله روشن خود هدايت فرما و پيشانى مرا بگير و بسوى رضا و خشنودى كه جامع (هر نعمت) است سوق ده به حق دوستى و محبتت اى آرزوى مشتاقان. @Parvanege
🔸تنگ بلوری پنجره را باز کرد. نگاهی به آسمان آبی نیلگون انداخت. یک مرتبه چشمش به باغچه وسط حیاط افتاد. زیر لب گفت:«بهار، فصل نو شدن، جشن طبیعت، باغچمون با گل‌های رنگارنگ بنفشه، لباس‌نو پوشیده تا خودشو به رخ بکشه، قرمز، صورتی و … » صدای دخترش لاله او را به خود آورد:«مامان! به نظرت میان؟» _ان شاءالله. آخرین پنج‌شنبه سال کاظم راهی خانه پدرش شد. او با اصرار و خواهش، پدر و مادرش را برای گذراندن تعطیلات عید نوروز از شهرستان به خانه‌‌شان آورد. یک ساعت مانده به سال تحویل کبری از عزیز جون خواست تا سفره هفت سین را، رو به قبله بچیند. مادر بزرگ رومیزی بته جقه‌ فیروزه‌ای رنگ را روی زمین پهن کرد. لاله قرآن با رحل را آورد و آن را جلوی آینه گذاشت. بعد دو شمعدانی بلور را دو طرف آن. عزیز جون چند تا سیب، مقداری سنجد، کمی سماق، بوته‌ای سیر، لیوان کوچکی سرکه، چند تا سکه نقره‌ای، درون ظرف‌های کوچک سفالی آبی فیروزه‌ای در اطراف سفره چید. کبری به سبزه کمی آب پاشید و داخل سفره گذاشت. هانیه تخم‌مرغ رنگی‌ها را آورد. عزیز جون گفت:« سرکه، برای صبر و بردباری در زندگی تو سال جدیده. سیب هم، سلامتی و محبت به همدیگه‌.» کاظم با تنگ بلور ماهی قرمز وارد شد و آن را کنار سفره گذاشت. حمیدرضا هم با ظرف آجیل و شیرینی آمد و به عزیز جون داد. پدر بزرگ کنار سفره نشست و به کاظم گفت:« اسکناس نو داری با این‌ها عوض کنی؟» _آره آقاجون! الان براتون میارم. یک مرتبه هانیه به سمت حیاط دوید. عزیز جون که متوجه کار هانیه شد صدا زد: « هانیه! دنبال کفش‌هامون نگرد، خودم قایم کردم.» یک مرتبه همه با صدای بلند خندیدند. آقاجون گفت: «نوه قشنگم، کفشِ هرکسی رو پنهون کنی، دلش نخواد بمونه، میذاره میره. موندنِ آدما به کفش‌شون نیس، به دلشونه. سعادت بزرگیه! اونقدر مهم باشی که کفشتو پنهون کنن.» هانیه خنده کنان به سمت پدر بزرگش دوید و کنارش نشست. همه کنار سفره هفت‌سین جمع شدند و گوش جان به صوت قرآن پدربزرگ سپردند. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. عیدتون مبارک عزیزان پروانگی🦋 حال دلتون خوب🌸 لحظه‌هاتون پر از آرامش🥰 @Parvanege
🔹🔸🔹🔸 دستم رو گذاشتم رو قلبمو آهی کشیدم -کدخدا میشه انقدر مث روح جلوم ظاهر نشین؟ -چیه میترسی دختر شهری؟! -نه فقط عادت ندارم یدفه یکی جلوم ظاهر شه!...دوست هم ندارم وقت و بی وقت سوپرایز شم. -خبر رسیده دیشب خونه خان بودی! -مریم و شایان داشتند با دهن باز گوش میکردن. حالا این دوتارو چیکارشون کنم؟! -میبینم که کلاغا خیلی فعالن کدخدا -بهتره حواست رو جمع کنی دختر جون -ببینین کدخدا من میدونم دارم چیکار میکنم... مهمونی دیشب هم به دعوت خود خان بود و فقط برای آشنایی بوده نه چیز دیگه ای...‌ حالام اگه بزارین میخوام برم خونه. مهمون دارم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. شایان با لحن جدی گفت -این هنوز اذیت میکنه؟! سرم رو تکون دادم: میتونم از پسش بر بیام وارد خونه شدیم. مریم با چشمای از حدقه در اومده داشت خونه رو نگاه میکرد. با تعجب گفت: -شهرزاد، مرگ من تو اینجا زندگی میکنی؟! -آره، مگه چشه؟ خونه به این خوبی. -آره خیلی خوبه... فقد خیلی... -بمیری مریم... نیومدم تعطیلات که مانتو و شالم رو پرت کردم روی تخت. -تا کی میمونین؟ -تا پس فردا بعدش باید برگردم جنوب -ایوووول.شایان تو؟ -من!... -خواهش میکنم بمون، مثل بچه کوچیک ها دستام رو دور گردنش حلقه کردم -بمون دیگه. خواهش... مریم ادای بالا آوردن در آورد اایی جمع کنین خودتونو باباااااوو. دختره چنار.. -درد... چنارم خودتی. چش نداری ببینی با داداشم خوبم؟ -وای وای آره خیلی حسودی می‌کنم؛ فقط حس می‌کنم کل بدنم کهیر زده. -ای بمیری بیشعور.. -منم دوست دارم عزیزم.. شایان: میشه لطفا جفتتون... من و مریم همزمان گفتیم نوچ. لبخندی زد و گفت: پس اگه امشب برگشتم تهران نگی چراهاااا. :شاااایاان. :باشه بابا، تازه مامان کلی چیزی برات فرستاده که اگه بهت تحویل ندم خرخره امو میجوه. مریم باخنده گفت: -از کی تاحالا خاله خون آشام شده ؟ شایان لبخندی زد و گفت: -اوووه از وقتی این خانم خانما برای طرحشون اومدن این جا . دست‌هام رو از روگردنش برداشتم و گفتم: -واقعا شایان؟ :بله ....شدیدا دلتنگته... و یقه من بدبخت رو می‌گیره :پوووف مادر دیگه !... چه کار کنم؛ ولی از شانس خوبم ماه دیگه تولدش بود و میتونستم یه روز برم تهران وبرگردم . :حالا جوون به سر کردی منو... میمونی امشب یا نه؟ ...
. سلام دوستان خوبم ❤️ نماز و روزهاتون قبول حق عیدتون مبارک ان‌شاءالله تعطیلات عید نوروز بهتون خیلی خوش بگذره😍 .
🌱 کسانی که همواره لبخند بر لب دارند از دیگران به موفقیت نزدیکترند؛ چون به راحتی دل‌ها را به خود جذب می‌کنند. @Parvanege
🔹🔸🔹🔸 :بله باباجان میمونم، فکرکردی پس کی قراره این دوست محترمتون رو برگردونه تهران؟ :اخخخخ جووون. :ای درد شهرزاد، به خدا تو منو آخر سر کر میکنی . دستی زدم و گفتم: -بریم بگردیم؟ شایان: ای زهرمار! بگردیم یه لیوان آب هنوز دستمون نداده بعد میگه بریم بگردیم آخه اینم وضع پذیراییه؟ خندم گرفت :خوب ببخشید دیگه آشپزی و چایی گذاشتن تو شرایط این جا خیلی سخته حالا بریم شهر تو یه چایخونه چایی مهمون من. مریم:اوهووو شهرزاد خانم، دست و دل باز می‌شوند. :مریم جونم کتک می خوایاااا. بعد از سروکله زدن من و مریم آماده شدیم که بریم شهر شایان می خواست با ماشین بریم که مخالفت کردم و گفتم: -بی خیال به اندازه کافی در نظر اینا من لولو هستم ... دیگه نمی خوام بهونه دستشون بدم. مریم:حقته چپ چپ نگاهش می کنم و چیزی نمی گم یه دستم رو دور بازوی شایان حلقه می کنم وبا دست دیگه دست مریم رو می‌گیرم . مریم: زیادیت نشه جان من؟ :نه نترس طوریم نمیشه. تاخود شهر مسخره بازی درآوردیم بیچاره شایان که قراربود دوروز با ما تک بیفته سربه کوه وبیابون نمیذاشت، خیلی بود . مهداد: انقد از دست کارخان بابا عصبانی بودم که نفهمیدم یهویی چه طور رسیدم طالقان. به دیوارتکیه دادم و آهی کشیدم من همیشه اینقد با خان بابا بد نبودم، فقط لجبازیام از زمانی شروع شد که به خاطر عقاید مزخرف این مردم خان بابا نذاشت که مامان برای درمان به شهر منتقل بشه و بعدازیک هفته درد کشیدن جلوی چشمم جوون داد. مهرداد نسبت به من مطیع تربود و همه چیزو توخودش حل می کرد؛ ولی من از اون ماجرا تبدیل شدم به یه آدم شدیدا بدخلق شوخی هام فقط با مهرداد بود. پیش خان بابا و حتی تهران توی شرکت انقد بدخلق میشم که کسی جرأت حرف زدن با من رو به خودش نمیده و ترجیح میدن منو به حال خودشون بذارن . اون اتفاق که افتاد من هیجده سالم بود و۵مهرداد بیست و یک. هنوز دانشگاه نرفته بود وتو روستا بود. منم آخرای دبیرستان بودم . خان بابا بادیدن بدخلقی‌های من یه جورایی تصمیم گرفت که ازدستم راحت بشه برای چندسال؛ برای همین من رو فرستاد تهران تاادامه درسم رو تهران بخونم. مهردادم به نوعی به عنوان بادیگارد برام فرستاد. گذشت تا هردومون کنکور دادیم من مهندسی نرم‌افزار دانشگاه امیرکبیر قبول شدم و مهرداد مدیریت صنعتی دانشگاه علم و صنعت. برای فرار از تمام افکارم و تنفرم نسبت به خان بابا به درس پناه بردم و تو ترم پنج بایکی ازدوستام یه شرکت کامپیوتری کوچک راه انداختیم که الان بعد از تقریبا هفت سال جا افتاده بود وتبدیل شده بود به یه شرکت کامپیوتری که اگه حرف اول رو نمیزد، دوم بود . مهردادهم بعد خوندن مدیریتش مدیر تولید یه شرکت ساخت قطعات خودرو شد وازطرف دیگه طرح های جدیدی هم از خودش ابداع می کرد برای شرکت که باعث پیشرفتش شد. ...