eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸تنگ بلوری پنجره را باز کرد. نگاهی به آسمان آبی نیلگون انداخت. یک مرتبه چشمش به باغچه وسط حیاط افتاد. زیر لب گفت:«بهار، فصل نو شدن، جشن طبیعت، باغچمون با گل‌های رنگارنگ بنفشه، لباس‌نو پوشیده تا خودشو به رخ بکشه، قرمز، صورتی و … » صدای دخترش لاله او را به خود آورد:«مامان! به نظرت میان؟» _ان شاءالله. آخرین پنج‌شنبه سال کاظم راهی خانه پدرش شد. او با اصرار و خواهش، پدر و مادرش را برای گذراندن تعطیلات عید نوروز از شهرستان به خانه‌‌شان آورد. یک ساعت مانده به سال تحویل کبری از عزیز جون خواست تا سفره هفت سین را، رو به قبله بچیند. مادر بزرگ رومیزی بته جقه‌ فیروزه‌ای رنگ را روی زمین پهن کرد. لاله قرآن با رحل را آورد و آن را جلوی آینه گذاشت. بعد دو شمعدانی بلور را دو طرف آن. عزیز جون چند تا سیب، مقداری سنجد، کمی سماق، بوته‌ای سیر، لیوان کوچکی سرکه، چند تا سکه نقره‌ای، درون ظرف‌های کوچک سفالی آبی فیروزه‌ای در اطراف سفره چید. کبری به سبزه کمی آب پاشید و داخل سفره گذاشت. هانیه تخم‌مرغ رنگی‌ها را آورد. عزیز جون گفت:« سرکه، برای صبر و بردباری در زندگی تو سال جدیده. سیب هم، سلامتی و محبت به همدیگه‌.» کاظم با تنگ بلور ماهی قرمز وارد شد و آن را کنار سفره گذاشت. حمیدرضا هم با ظرف آجیل و شیرینی آمد و به عزیز جون داد. پدر بزرگ کنار سفره نشست و به کاظم گفت:« اسکناس نو داری با این‌ها عوض کنی؟» _آره آقاجون! الان براتون میارم. یک مرتبه هانیه به سمت حیاط دوید. عزیز جون که متوجه کار هانیه شد صدا زد: « هانیه! دنبال کفش‌هامون نگرد، خودم قایم کردم.» یک مرتبه همه با صدای بلند خندیدند. آقاجون گفت: «نوه قشنگم، کفشِ هرکسی رو پنهون کنی، دلش نخواد بمونه، میذاره میره. موندنِ آدما به کفش‌شون نیس، به دلشونه. سعادت بزرگیه! اونقدر مهم باشی که کفشتو پنهون کنن.» هانیه خنده کنان به سمت پدر بزرگش دوید و کنارش نشست. همه کنار سفره هفت‌سین جمع شدند و گوش جان به صوت قرآن پدربزرگ سپردند. @Parvanege
☔️☔️ ☔️ : به وقت باران : سپیده 👇👇👇
☔️به وقت باران صبح زود با صدای نرم و دلنشین مادرم که می‌گفت: «مهرناز، پاشو دیرت میشه.» بیدار شدم. -سلام مامان، الان بلند میشم. بعد از این که رختخوابم را جمع کردم و داخل کمد دیواری گذاشتم. سریع رفتم دست و صورتم را شستم. وقتی با حوله صورتم را خشک می‌کردم، نگاهم به آینه افتاد. چشمان قهوه‌ای رنگم با موهایی که بیشتر به رنگ خرما بود یک هارمونی ایجاد کرده بود؛ اما من رنگ مویم را دوست نداشتم. یک دفعه از ذهنم گذشت: «ول کن رنگ مو رو بدو که داره دیرت میشه.» با عجله کمی نان و پنیر با چایی که مادرم شیرینش کرده بود را خوردم. از او که با چشمان ریز قهوه‌ای رنگش که از خوشحالی برق میزد، خداحافظی کردم. در خانه را پشت سرم بستم. خانه‌ی ما درست نبش خیابان اصلی بود. با چند قدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم. هنگامی که سوار اتوبوس شدم، بلیط را به راننده دادم و روی صندلی خالی نشستم. غرق افکارم شده بودم و نقشه می‌کشیدم اولین حقوق‌ام را چگونه خرج کنم که با صدای راننده اتوبوس که فریاد زد: «آخرین ایستگاهه، جا نمونید.» از اتوبوس پیاده شدم. یک مسافت کوتاهی را باید پیاده می‌رفتم تا به خیابان ناصر خسرو می‌رسیدم. من کارمند شرکت دارویی اکبریه بودم و ساعت ۷:۳۰ باید کارت ساعت میزدم. وقتی به خیابان اصلی رسیدم انگشت به دهان ماندم. باران شدید صبح‌گاه، باعث آبگرفتگی خیابان شده بود. کنار دیوار ایستادم به روبرو خیره شدم. داروخانه مرکزی هنوز باز نکرده بود؛ اما آب تا نیمه‌ی در وردی‌اش بالا آمده بود. با شدت آب کف خیابان، به سمت پایین می‌رفت.نگاهم را به اطراف چرخاندم. خانمی که چادر مشکی سرش بود، دامن چادرش را به حدی جمع کرده بود که دامن سیاهش نمایان بود؛ اما دل را به دریا زده بود و به راحتی داخل آب راه می‌رفت تا خودش را به آن طرف خیابان برساند. باخودم زمزمه کردم: -خب این میخواد بره خونه‌اش، فوقش میره لباساشو عوض می‌کنه. من که نمی‌تونم برم داخل آب... آخه نه تنها کفشم بلکه شلوار و مانتو هم خیس آب میشه بعد تا ساعت ۵ سر کار هستم. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. عقرب‌های ساعت نشان می‌داد، ساعت ۷ است. دوباره به اطرافم نگاه کردم. دو مرد جوان هم کنار دیوار ایستاده بودند و به اطراف نگاه می‌کردند؛ گویا آن‌ها هم دنبال راهی برای عبور از خیابان پر آب بودند. توجهم به شیر آتش نشانی وسط خیابان جلب شد. شیر آتش نشانی، که مواقع آتش سوزی به خدمت گرفته میشد خودش احتیاج به کمک داشت و مرتب روی سطح آب دست‌هایش را بالا و پایین می‌کرد گویا در حال غرق شدن بود و من از این تصوری که برای خودم ساختم، خنده‌ام گرفت. خنده از روی لبم پرید؛ زیرا یک مرتبه یادم افتاد اگر دیر برسم. حتما تأخیر و کسر از حقوق برایم رقم خواهد خورد. جرقه‌ای به ذهنم خورد که دختر خوب هر کدام از کارمندها بخواهند وارد شرکت بشوند، مجبور هستند عرض خیابان را رد شوند. ناگهان صدای مردی را شنیدم که فریاد میزد: «هزار تومن میگیرم با چرخ دستی می‌برم اونور خیابون.» کمتر از چند ثانیه سه مرد سوار شدند. یکی از مردها کت و شلوار کرم رنگ شیکی تنش بود و سرپا ایستاده بود روی چرخ دستی، مرد دیگری بی‌خیال روی جعبه‌ای که کف چرخ دستی بود، نشست و کیسه پلاستیکی سیاهی را هم بغل کرده بود. نفر سوم کاپشن طوسی تنش بود او هم سر پا ایستاده بود، ولی حواسش نبود که باران بند رفته و چترش را نبسته و همانطور بالای سرش نگه داشته بود. واقعا نمی‌دانستم چکار کنم؟ دوباره به ساعتم نگاه کردم. عقرب‌ها ساعت ۸ را نشان می‌داد، می‌بایست از این طرف به آن طرف خیابان می‌رفتم. شرایط لحظه به لحظه بدتر میشد، مردها اصلا اجازه نمی‌دادند. ما خانم‌ها سوار بشویم. یک مرتبه پسر جوانی که تا بالای قوزک پایش داخل آب بود و او نیز حواسش نبود تا پلاستیک سفیدی را که دو لایه روی سرش انداخته بود را بردارد. به سمت من آمد و گفت: «خانم میخوای بری اون طرف خیابون؟» -بله، ولی آقایون اجازه نمیدن ما سوار بشیم. - اگه پول بیشتری بدی، میتونم شما رو تکی ببرم اون طرف. سریع دو تا چهار تا کردم، دیدم می‌ارزد بدون این که نامحرمی کنارم بایستد به محل کارم برسم. -باشه... قبوله. اولش خیلی خجالت کشیدم؛ اما سوار شدم و خودم را به قولی محکم نگه داشتم تا عرض خیابان را طی کرد. کنار پیاده‌رو چرخ دستی را نگه داشت و من پیاده شدم. پولش را دادم و تشکر کردم. وقتی سرم را چرخاندم، چشمم به همکارم آقای سکاکی خورد. هر دو پقی زدیم زیر خنده و ایشان گفت: « خانم بهمنی، ماشین آخرین سیستم سوار شده بودی!» سری به علامت تأیید تکان دادم و با تعارف ایشان، من اول وارد شرکت شدم. @Parvanege
❄️☃️❄️☃️❄️ : فصل سرد زندگی : سپیده 👇👇👇
❄️فصل سرد زندگی اولین روز بهمن هوا برفی بود. ابرها تمام آسمان را پوشانده بودند. ابرهای حجیم که از شدت خشم با یکدیگر گلاویز شده بودند با غرش مهیبی نزاع می‌کردند. احمد با دل نگرانی نگاهی به ساعت مچی بند چرمی‌ قهوه‌‌ای رنگش انداخت. ساعت سه بعد از ظهر بود. او در جاده چالوس با ماشین ال ۹۰ خودش رانندگی می‌کرد. هر چقدر ماشین در جاده جلوتر می‌رفت هوا هم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. شدت بارش به حدی زیاد شده بودکه باد برف‌ها را از سطح زمین تا ارتفاع دومتر یا بیشتر به هوا بلند می‌کرد و دید او را کاهش می‌داد. احمد همان طور که دستش روی فرمان ماشین بود، نگاهش را دقیق‌تر به جلو دوخت. به سختی دید که ماشین‌ها توقف کرده‌اند. نور چراغ‌های عقب ماشین‌ها خاموش بود. او از ندیدن نور چراغ‌ها متوجه شد در جاده اتفاقی افتاده است. ماشین‌ها روشن نبودند و به خاطر کولاک و بلورهای یخی که روی شیشه ماشین‌ بود دور دست به سختی قابل دید بود. احمد در دلش خدا را شکر کرد که زنجیر چرخ بسته است تا بتواند روی چنین برفی که روی جاده را پوشانده، لیز نخورد. او با فاصله یک متر از پژو ۲۰۶ سفید رنگ توقف کرد. بعد ماشین را خاموش نمود تا سرش را به سمت صندلی عقب چرخاند؛ ناگهان خانم چادری جوان که مسافر بود از سمت شاگرد عقب ماشین، سریع در را باز کرد و پیاده شد. مرد مسافر با عجله گوشی خود را داخل کیف چرمی‌اش گذاشت و کلاهی از آن برداشت و روی سرش کشید و از ماشین پیاده شد. زیب کاپشن طوسی رنگش را بالا کشید و بعد کیفش را برداشت و در همان حال گفت: «برم همسرمو برگردونم توی ماشین... الان بر می‌گردیم.» احمد دستی به سرش کشید و زیر لب برای خودش زمزمه کرد: -آخه از وقتی تو ماشین نشستی، یه کلمه با بنده‌ی خدا حرف نزدی، همش سرت تو گوشیت بود...لا اله الا الله.» منصور پا تند کرد تا به ملیحه همسرش برسد، اما به سختی روی برف حرکت می‌کرد. ملیحه چند قدمی که از ماشین دور شد ایستاد. مکث کرد و چادرش را جمع و جور کرد تا دامن پایین آن به زمین پر از برف برخورد نکند. او سمت چپ خود را نظاره کرد. درختان تنومند و پر از برف؛ همچون دیواری مستحکم یخی به نظر می‌رسید با این تفاوت که آجرهای آن شاخه‌های درختان پر برف بودند و از وزش باد به خود می‌لرزیدند و صدای مهیب و رعب آوری از آن‌ها مرتعش می‌شد. یک مرتبه ته دل ملیحه خالی شد؛ گویی قسمتی از قلبش در فصل سرد زمستان یخ کرد و شکست. همان موقع از شنیدن اسمش به عقب برگشت. وقتی سرش را بالا آورد، اول دست راننده را دید که پشت سرهم تکان میداد. بعد با چشمان بر افروخته که نوک بینی‌اش نیز سرخ شده بود از سوز برف، نگاهش را به چشمان قهوه‌ای همسرش گره زد. بغضش را به سختی فرو خورد و با صدای گرفته‌ای گفت:«چه انتظاری داری؟... وقتی کنارم نشستی و با اون داری چت می‌کنی... مگه قول ندادی که دست از این کارات برداری؟...» @Parvanege
🌸مهمانی کلید برق آشپزخانه را زد. از یخ‌ساز ساید باید ساید لیوان را پر کرد. با گام‌های کوتاه وارد پذیرایی شد. روی مبل تک نفره طوسی رنگ نشست. لیوان شربت آلبالو را روی میز عسلی گذاشت. محسن با چشمان قهوه‌ای رنگش به آلبوم خیره ماند. فکری از ذهنش گذشت دستی به موهای کوتاه قهوه‌ای تیره‌اش کشید. با مکث کوتاهی آلبوم را ورق زد. نگاهی به چهره‌ی دوستان دبیرستانی‌اش انداخت. زیر لب زمزمه کرد: -خوبه به بهزاد زنگ بزنم. گوشی را برداشت به صفحه مخاطبین رفت و روی اسم بهزاد دکمه اتصال را لمس کرد: -سلام، دوست دوران قدیم... چه عجب یاد ما کردی! -بهزاد! مهلت بده حرف بزنم، سلام خوبی؟ -باشه، خوبم، حالا چه کاری داشتی؟ - میگم می‌تونی بچه‌ها رو برا یه دورهمی دعوت کنی؟ -آره، ما سه‌تایی‌مون با هم در تماس هستیم، شمایی که از ما دوریی می‌کنی. -شرمنده نکن دیگه! من تو این مدت طرح‌مو می‌گذروندم سر شلوغ بودم. -باشه، یهت خبر میدم فعلا. -خدا نگهدار. محسن گوشی را روی میز گذاشت و لبخندی روی لبش نشست. یک ساعت بعد با صدای اعلان پیامک متوجه شد که چه روزی دوستانش را خواهد دید. محسن با خودش زمزمه کرد: -چه عالی! بهزاد، قرار رو تو رستوران شیک پدرش گذاشته. صبح پنجشنبه محسن با سبد گل رز قرمز وارد رستوران شد. بلافاصله بهزاد مقابل او ایستاد: -قربان، خیلی خوش اومدی. -سلام آقا بهزاد. شما دست از این شوخیات برنمیداری؟ پیشخدمت سریع جلو آمد و با گفتن سلامی، سبد گل را از بهزاد گرفت و روی میز چهار نفره گذاشت. بهزاد با اشاره دست او را به سر میز دعوت کرد. -بچه‌ها دیر نکردن؟ -اممم راستش... حافظ یه پیام کوتاه داد که نمیتونه بیاد؛ اما سامان الانا دیگه پیداش میشه. محسن روی صندلی نشست. بهزاد با دست راستش به پیشخدمت اشاره‌ای کرد و بعد کنار محسن نشست. چند لحظه بیشتر طول نکشید که پیشخدمت ظرف شیرینی و فنجان‌های قهوه را روی میز چید. بهزاد در حالی که قهوه‌اش را می‌نوشید به محسن شیرینی تعارف کرد. بعد فنجان را روی میز گذاشت و با گفتن الان بر می‌گردم از جایش بلند شد و به سمت در ورودی رفت که همان موقع دومین دوست از راه رسید. سامان بعد از سلام و احوالپرسی ناغافل همچنان که لبخند روی لبش بود یک پس گردنی به بهزاد زد و گفت: «اینو زدم به تلافی اون روز که غافلگیرم کردی و یه لیوان آب رو پاشیدی تو صورتم.» -سامان، اینجا! تو نمیگی مدیریت این رستوران با منه، آخه چی بهت بگم بی‌مزه؟ محل کار جای این شوخیاست. -داداش! چون من پارک‌بانم، تو حق داشتی تو خیابون شوخی کنی. -حالا نگا کن! یه شوخی کردیما، کم مونده قشون‌کشی کنه. سامان چشم غره‌ای نصیب بهزاد کرد؛ اما بهزاد چشمک ریزی حواله‌ی نگاهش کرد و با لبخند گفت: «باشه... باشه، معذرت می‌خوام اون روز جوگیر شدم. این به اون در... برو پیش محسن.» محسن به سمت صدا برگشت. سامان بود که آهسته گفت: «آقای دکتر» محسن از جایش برخاست. آن دو یکدیگر را به آغوش کشیدند. بهزاد با خنده رو به آن‌ها گفت: «داداش! این که هنوز سربازی نرفته، نیمچه مردتر بشه تا دلمون خوش باشه.» -نه که تو رفتی! چه واسه محسن زبون می‌ریزه، بابات رستوران داره، سربازی تو خرید بعدش الکی الکی مدیر شدی.» صدای پیامک، توجه بهزاد را به سمت گوشی‌اش داد. دست به جیبش برد. نگاهش روی صفحه گوشی خشک شد و رنگ صورتش مثل گچ سفید. محسن سرش را تکان داد و پرسید: -بهزاد جان، چیزی شده؟ در یک حرکت سریع صفحه گوشی را به او نشان داد. محسن با رد نگاهش خبر را خواند." حادثه در ساختمان پلاسکو صبح پنجشنبه ۳۰ دی چهارراه استانبول واقع در مرکز تهران رخ داد." بهزاد با سرعت به سمت اتاق مدیریت دوید و با کنترل، تلویزیون را روشن کرد. با اندک فاصله‌ای سامان و محسن وارد اتاق شدند و ایستاده به صفحه تلویزیون چشم دوختند. سامان با ناله گفت: «خدای من!» بهزاد در حالی که صدایش می‌لرزید: -بچه‌ها برا حافظ دعا کنید اون امروز پیام داد که نمی‌تونه بیاد و داره میره مأموریت. اون نخواست ما رو نگران کنه. محسن در حالی که چشمانش دو دو میزد پرسید: -مگه شغل حافظ چیه؟ -آتش نشان. هر سه با دل نگرانی به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودند که خبرنگار از ساختمان پلاسکو زنده گزارش می‌کرد که ناگهان پلاسکو فرو ریخت. @Parvanege
حبه قند در تاریکی مطلق چشمانت را باز می‌کنی. تاریکی مطلق. گویی در اعماق شب، در اعماق یک غار عمیق و بی‌پایان گرفتار شده‌ای. سکوت مطلق. تنها صدای تپش قلبت در سینه‌ات می‌پیچد. وحشت مثل خنجری سرد در قلبت فرو می‌رود...‌‌‌‌ سعی می‌کنی بلند شوی، اما چشمانت پر از خواب است که به آرامی پلک‌هایت روی هم می‌افتد. یک مرتبه با صدای بلندگوی ماشین سبزی فروش از خواب می‌پری. چشمانت روی عقربه‌های ساعت دیواری رو به رویت خشک می‌شود. ناگهان سیما، یادت می‌آید میهمان‌های دیشب دیر وقت رفتند و تو فرصت نکردی آشپزخانه و پذیرایی را مرتب کنی، از فکر تمیز کردن خانه بی درنگ از جایت بیرون می‌خزی. بی وقفه به خودت نهیب میزنی: «چرا زودتر از خواب بیدار نشدی؟!» بچه‌های کوچک مهمان‌‌هایت خانه را بهم ریخته بودند. تو تختخوابت را مرتب می‌کنی و بعد از آن موهای مشکی براق خودت را مقابل آینه قدی شانه میزنی، همین که در اتاق را باز می‌کنی با دیدن گلدان ایستاده‌ی کنار در، از تعجب چشمانت گرد می‌شود. دیشب پسر کوچک خواهرت هنگام بازی آن را انداخت و خاک گلدان روی زمین پهن شده بود. با هر دو دست چشمانت را مالیدی. دوباره دقیق نگاه می‌کنی، گلدان مرتب و اصلا اثری از خاک و بهم ریختگی نمیبینی به سمت آشپزخانه می‌روی و مقابل سینگ ظرفشویی پشت به اپن آشپزخانه حامد ایستاده بود. محو تماشای قد و بالای همسرت می‌شوی که یک مرتبه با چرخش شوهرت، چشمان عسلی‌ او به نگاهت گره می‌خورد. حامد با لحنی شیرین به تو می‌گوید: «خانوم خانوما... هنوز صورتت رو نشستی!؟» -تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ -مغازه رو زودتر بستم. یه استکان چای با یه حبه عشق کنارش، برات بریزم؟ -نیکی و پرسش؟ خیلی زحمت کشیدی. -نمیشه همش زبونی بهت بگم دوست دارم. -عاشقتم حامد. سیما این تویی که از دل تاریکی به روشنایی مودت رسیدی با طعم چای قند پهلوی عشق. @Parvanege
✍غنچه‌ی پژمرده 🍃مادرم در روستا زندگی می‌کند. چند روزی از ماه محرم می‌گذشت. به او زنگ زدم تا جویای حالش شوم. گفت:«دل‌تنگ نوه‌هایم هستم.» ☘ناصر همسرم ما را به روستا برد. چون سر کار می‌رفت صبح جمعه برگشت؛ اما هنگام رفتن گفت: «پیش مادرت بمون، هر وقت خواستی زنگ بزن بیام دنبالتون.» ⚡️مادرم از دیدن ما خوشحال شد. علی و رقیه را به آغوش کشید. بعد از خوردن شام همراه مادرم آماده رفتن شدیم. 🍃وقتی مادرم نشست، علی پسر چهار ساله‌ام با صدای بلند گفت: «مامان! اونجا رو نگاه کن!» ⚡️_علی جان! بشین، سر و صدا کنی مجبور میشیم برگردیم خونه. ☘علی لبش را کج کرد و ناراحت شد، جلوی مادرم چهار زانو نشست. سرش را به عقب چرخاند، صورت مادر بزرگش خیس اشک بود. بی‌بی دستش را بلند کرد و سر علی را نوازش کرد. 🍃رقیه دختر یک ساله‌ام در آغوشم خواب بود. چادر را رویش کشیدم، نسیم خنکی می‌وزید. 🎋یک مرتبه صدای ناله‌ای بلند شد که توجه همه را به سوی خود جلب کرد. 🍀علی از جایش بلند شد. دختر بچه‌‌ی سه ساله‌ای گریان چیزی گفت. علی چند گام برداشت و دستش را به ستون تکیه داد و با دقت نگاه کرد. به سمت من برگشت و گفت: «مامان! این دختره داره گریه می‌کنه، اجازه میدی از این آب نبات و پفک توی کیفت براش ببرم؟» اما دخترک نالان در اوج گریه‌اش گفت: «بابام کجاست!؟ عمه‌جون، من بابامو می‌خوام.» ☘پسرم علی با غصه به جمعیت نگاه کرد. رو به بی‌بی گفت: «چرا باباش نمیاد!؟» ناگهان مردی درشت هیکل به دخترک نزدیک شد و فریاد زد: «ساکت شو! الان، اون چیزی رو که می‌خوای برات میارن. » ☘به چهره‌ی علی خیره شدم، او لبخندی زد و زیر لب گفت: «الان بابات میاد دیگه! چقدر گریه می‌کنی!؟» طولی نکشید علی با چشم‌های گرد به جمعیت دور میدان، زل زد. ✨به جز صدای گریه‌ی پیر و جوان، زن و مرد؛ هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شد. 🍂علی به سمت بی‌بی‌اش رفت و با بغض گفت: «این دختره باباشو میخواد؛ اینا چرا تشتی که روش پارچه‌ست رو دارن میارن!؟» 🍁بی‌بی از سوال علی همچون نان در تنور مانده در پای تعزیه «حضرت رقیه» جگرش سوخت. با اشک زمزمه کرد: السلام ای باب زارم السلام السلام ای گل‌عذارم السلام در کجا بودی که جانم سوختی ز انتظاری استخوانم سوختی بابا جان! ز رقیه خبر داری تو؟ بسته دستم به رسن، هیچ خبر داری تو؟ شمر سیلی به رخم میزد و می‌گفت: «یتیم» به اسیری بردن مرا، هیچ خبری داری تو؟ @GalamRange
سیگار نیمه تمام در یک روز گرم تابستانی، آفتاب به شدت می‌تابید و نسیم ملایمی در هوا جریان داشت. من در گوشه‌ای از پارک نشسته بودم، پا برهنه روی چمن‌های نرم و سبز. در دستم یک خودکار داشتم و دفترچه‌ای که همیشه با خودم می‌بردم. در حالی که به دور و برم نگاه می‌کردم، متوجه شدم که چند نفر در حال بازی و خنده هستند. صدای خنده‌هایشان به گوشم می‌رسید و حس شادی را در دلم زنده می‌کرد. اما من در دنیای خودم غرق شده بودم. خودکار را به کاغذ نزدیک کردم و شروع به نوشتن کردم. نوشته‌هایم درباره زندگی، عشق و آرزوهایم بودند. هر کلمه‌ای که می‌نوشتم، مانند سیگاری بود که در دلم روشن می‌شد و دود آن به آسمان می‌رفت. گاهی اوقات، در میانه‌ی نوشتن، به سیگارهایی که در گذشته کشیده بودم فکر می‌کردم؛ لحظاتی که در آن‌ها احساس تنهایی و غم می‌کردم. اما امروز، در این پارک و در این لحظه، احساس می‌کردم که زندگی زیباست و هر کلمه‌ای که می‌نویسم، یک قدم به سوی روشنایی و امید است. چند دقیقه‌ای گذشت و من غرق در افکارم بودم. ناگهان، صدای یک کودک که با صدای بلند می‌خندید، توجه‌ام را جلب کرد. به او نگاه کردم و لبخندش را دیدم. آن لبخند، مانند یک نور در تاریکی، دلم را گرم کرد. با خودم فکر کردم که زندگی پر از لحظات کوچک و زیبایی است که باید آن‌ها را جشن بگیریم. با این فکر، خودکار را دوباره به کاغذ نزدیک کردم و شروع به نوشتن کردم: «زندگی مانند یک سیگار است؛ گاهی اوقات باید آن را رها کنی تا بتوانی نفس تازه‌ای بگیری.» در آن روز گرم تابستانی، با پاهای برهنه و دلی پر از امید، داستانی جدید را آغاز کردم. ✍ سپیده @Parvanege
رازهای عشق و خانواده♥️ در یک روز بارانی پاییز، سارا تصمیم گرفت تا در کانال "پروانگی" یک پست جدید بگذارد. او همیشه به دنبال راه‌هایی بود تا با مخاطبانش ارتباط برقرار کند و تجربیات مشترک را به اشتراک بگذارد. سارا با لبخند به دوربین نگاه کرد و گفت: "سلام دوستان عزیز! امیدوارم حال همگی خوب باشه. امروز می‌خوام درباره موضوع مهم صحبت کنم: عشق و خانواده." او ادامه داد: "زندگی زناشویی و تربیت فرزند همیشه چالش‌هایی داره. گاهی اوقات ممکنه احساس کنیم که در این مسیر تنهائیم. اما واقعاً این‌طور نیست! هر کدوم از ما داستان‌ها و تجربیات خاص خودمون رو داریم." سارا از مخاطبانش خواست تا چالش‌هایی که در زندگی زناشویی یا تربیت فرزند با آن‌ها مواجه شده‌اند را به اشتراک بگذارند. او منتظر بود تا ببیند چه داستان‌هایی از زندگی دیگران بیرون می‌آید. چند دقیقه بعد، یکی از مخاطبان به نام مریم، کامنتی گذاشت: "سلام! بله، من در تربیت فرزندم با چالش‌هایی مواجه شدم. وقتی فرزندم به سن نوجوانی رسید، ارتباط‌مان کمی سخت شد." سارا با اشتیاق پاسخ داد: "خیلی خوبه که این موضوع رو مطرح کردین! دوران نوجوانی واقعاً می‌تونه چالش‌برانگیز باشه. آیا راه‌حلی پیدا کردین که به شما کمک کنه با این چالش کنار بیایید؟" مریم نوشت: "بله، سعی کردم بیشتر به او گوش بدم و احساساتش رو درک کنم. این کار به ما کمک کرد تا ارتباط بهتری داشته باشیم." سارا با لبخند گفت: "عالیه! گوش دادن و درک احساسات فرزندان واقعاً کلید موفقیت در تربیت آن‌هاست. آیا نکته دیگری هم دارید که بخواهید با ما به اشتراک بگذارید؟" مریم پاسخ داد: "بله، مهمه که به فرزندان‌مان نشون بدیم که همیشه در کنارشون هستیم و ازشون حمایت می‌کنیم." سارا با تأیید سرش را تکان داد و گفت: "کاملاً درسته! حمایت عاطفی و نشون دادن عشق به فرزندان می‌تونه تأثیر زیادی بر روی آن‌ها داشته باشه. ممنون که تجربیات‌خودتون رو با ما به اشتراک گذاشتید." سارا در پایان پستش نوشت: "دوستان، اگر شما هم داستان یا تجربه‌ای دارید، لطفاً در کامنت‌ها بنویسید. بیایید با هم یاد بگیریم و از یکدیگر حمایت کنیم." نویسنده؛ نرگس علی‌پور @Parvanege
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان گرامی 💚 ⚡️پرش به اول رمان‌های کانال پروانگی : مغروردوست‌داشتنی https://eitaa.com/Parvanege/143 : انتظار عشق https://eitaa.com/Parvanege/5486 : دلارام خان https://eitaa.com/Parvanege/5946 : با من بمان https://eitaa.com/Parvanege/7634 : از سیم‌ خاردار نفست‌ عبور کن https://eitaa.com/Parvanege/7700 : چشم آبی https://eitaa.com/Parvanege/9499 : بزم محبت https://eitaa.com/Parvanege/12739 : قتل خانوادگی https://eitaa.com/Parvanege/13291 : رابطه https://eitaa.com/Parvanege/14327 : قلبم برای تو https://eitaa.com/Parvanege/14622 : نرگسی دیگر https://eitaa.com/Parvanege/14876 : ژنرالهای جنگ اقتصادی https://eitaa.com/Parvanege/15240 : خواب‌های آشفته https://eitaa.com/Parvanege/15315 : چهارشنبه‌های https://eitaa.com/Parvanege/15986 عج