eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️فصل سرد زندگی اولین روز بهمن هوا برفی بود. ابرها تمام آسمان را پوشانده بودند. ابرهای حجیم که از شدت خشم با یکدیگر گلاویز شده بودند با غرش مهیبی نزاع می‌کردند. احمد با دل نگرانی نگاهی به ساعت مچی بند چرمی‌ قهوه‌‌ای رنگش انداخت. ساعت سه بعد از ظهر بود. او در جاده چالوس با ماشین ال ۹۰ خودش رانندگی می‌کرد. هر چقدر ماشین در جاده جلوتر می‌رفت هوا هم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. شدت بارش به حدی زیاد شده بودکه باد برف‌ها را از سطح زمین تا ارتفاع دومتر یا بیشتر به هوا بلند می‌کرد و دید او را کاهش می‌داد. احمد همان طور که دستش روی فرمان ماشین بود، نگاهش را دقیق‌تر به جلو دوخت. به سختی دید که ماشین‌ها توقف کرده‌اند. نور چراغ‌های عقب ماشین‌ها خاموش بود. او از ندیدن نور چراغ‌ها متوجه شد در جاده اتفاقی افتاده است. ماشین‌ها روشن نبودند و به خاطر کولاک و بلورهای یخی که روی شیشه ماشین‌ بود دور دست به سختی قابل دید بود. احمد در دلش خدا را شکر کرد که زنجیر چرخ بسته است تا بتواند روی چنین برفی که روی جاده را پوشانده، لیز نخورد. او با فاصله یک متر از پژو ۲۰۶ سفید رنگ توقف کرد. بعد ماشین را خاموش نمود تا سرش را به سمت صندلی عقب چرخاند؛ ناگهان خانم چادری جوان که مسافر بود از سمت شاگرد عقب ماشین، سریع در را باز کرد و پیاده شد. مرد مسافر با عجله گوشی خود را داخل کیف چرمی‌اش گذاشت و کلاهی از آن برداشت و روی سرش کشید و از ماشین پیاده شد. زیب کاپشن طوسی رنگش را بالا کشید و بعد کیفش را برداشت و در همان حال گفت: «برم همسرمو برگردونم توی ماشین... الان بر می‌گردیم.» احمد دستی به سرش کشید و زیر لب برای خودش زمزمه کرد: -آخه از وقتی تو ماشین نشستی، یه کلمه با بنده‌ی خدا حرف نزدی، همش سرت تو گوشیت بود...لا اله الا الله.» منصور پا تند کرد تا به ملیحه همسرش برسد، اما به سختی روی برف حرکت می‌کرد. ملیحه چند قدمی که از ماشین دور شد ایستاد. مکث کرد و چادرش را جمع و جور کرد تا دامن پایین آن به زمین پر از برف برخورد نکند. او سمت چپ خود را نظاره کرد. درختان تنومند و پر از برف؛ همچون دیواری مستحکم یخی به نظر می‌رسید با این تفاوت که آجرهای آن شاخه‌های درختان پر برف بودند و از وزش باد به خود می‌لرزیدند و صدای مهیب و رعب آوری از آن‌ها مرتعش می‌شد. یک مرتبه ته دل ملیحه خالی شد؛ گویی قسمتی از قلبش در فصل سرد زمستان یخ کرد و شکست. همان موقع از شنیدن اسمش به عقب برگشت. وقتی سرش را بالا آورد، اول دست راننده را دید که پشت سرهم تکان میداد. بعد با چشمان بر افروخته که نوک بینی‌اش نیز سرخ شده بود از سوز برف، نگاهش را به چشمان قهوه‌ای همسرش گره زد. بغضش را به سختی فرو خورد و با صدای گرفته‌ای گفت:«چه انتظاری داری؟... وقتی کنارم نشستی و با اون داری چت می‌کنی... مگه قول ندادی که دست از این کارات برداری؟...» @Parvanege
🎈رویای بادکنکی مهسا، با چشمان قهوه‌ای تیره که از شوق برق می‌زد به صفحه گوشی‌اش خیره مانده بود. نور خورشید از پشت پرده نارنجی رنگ آشپزخانه به درون می‌تابید و روی گلدان‌های کوچک روی طاقچه پهن بود. مادر مهسا همزمان که آخرین بشقاب را درون آبچکان می‌گذاشت، با صدای بلند گفت: « مهسا، بیا کارت دارم.» -الان میام. مهسا سریع دکمه پیام رسان را زد و صفحه گوشی را خاموش کرد و آن را داخل کیف کوچک کرم رنگ که روی مبل بود گذاشت و از روی مبل نسکافه‌ای رنگ برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. وقتی وارد آشپزخانه شد، نگاهی به قد و بالای بلند مادر با موهای بلند بافته شده‌ی او انداخت و با لحنی آرام گفت: «قربون مامان قشنگم برم که موهاش همرنگ چشماش سیاهه.» پروانه سرش را چرخاند: - زبون نریز! مگه قرار نبود ظرف‌های نهار رو تو بشوری؟ -آخ... یادم رفت. -من شستم، چون دوست ندارم سینگ پر از ظرف کثیف باشه، چرا تازگی‌ها حواس پرت شدی؟ - ظرف‌های شب مال من، میگم مامان امروز ساعت ۶ با مریم قرار گذاشتم، بریم پارک. - تو قبلا اول اجازه می‌گرفتی بعد قرار می‌گذاشتی، این دفعه چی شده؟ - مامان، گیر نده! پروانه سرش را تکانی داد و دیگر چیزی نگفت، دست‌هایش را با حوله زرشکی رنگ خشک کرد و بعد آن را روی حوله آویز آشپزخانه گذاشت. مهسا دو فنجان چینی از کابینت صدفی رنگ برداشت و درون سینی کوچک قرار داد و از قوری چای خوشرنگی ریخت و آورد روی میز عسلی گذاشت. پروانه بعد از این که چایی‌اش را خورد به مهسا گفت: « امروز جایی کار دارم، نیم ساعت دیگه میرم. مراقب خودت باش.» مهسا سینی چای را برداشت و آن را روی کابینت آشپزخانه گذاشت و به سمت اتاقش رفت. پروانه نگاهی به ساعت دیواری انداخت. همان موقع صدای زنگ تلفن خانه به صدا در آمد. پروانه گوشی را برداشت مریم پشت خط بود آن‌ها با هم صحبت کردند؛ اما ابروان پروانه به هم گره خورد. با گفتن خداحافظ، گوشی را گذاشت. روی صندلی نشسته بود که مهسا وارد پذیرایی شد. به سمت مادرش رفت و صورت او را بوسید و گفت: «مامان، کمی بهم پول میدی؟» - برا چی؟ مگه کجا میخوای بری؟ -گفتم با مریم قرار دارم؟ - مطمئن باشم قرار نیست جای دیگه‌ای برید؟ مهسا از حرف مادرش جا خورد و گونه‌هایش گل انداخت؛ اما سریع حرف را عوض کرد. -مگه بیرون کار نداشتین؟ -چرا عزیزم؟ پروانه لبخند کمرنگی روی لبش نشست. از جایش برخاست. دست‌هایش را بغل کرد و لبش را می‌گزید، مکث کوتاهی کرد. بعد از روی جا لباسی کیف و چادر مشکی‌اش را برداشت. -مهسا، من رفتم. حواست باشه موقع رفتن در خونه رو قفل کنی. -باشه. مهسا مانتو شلوار کرم رنگش را پوشید. شال قهوه‌ای خود را از کمد برداشت و روی سرش انداخت و از خانه خارج شد. پروانه با شنیدن صدای بسته شدن در واحد دلشوره گرفت، افکار منفی به ذهنش هجوم می‌آورد؛ اما سکوت کرد. سریع از پاگرد بالاتر به فاصله اندکی به دنبال مهسا از محوطه پارکینگ خارج شد. وقتی مهسا به ایستگاه تاکسی رسید. ماشین های زرد رنگ پشت سرهم صف کشیده بودند. به سمت اولین تاکسی رفت، در جلو سمت شاگرد را باز کرد و نشست. طولی نکشید خانمی محجبه وارد تاکسی شد و بعد از او دو دختر نوجوان نیز صندلی عقب نشستند. همزمان با حرکت تاکسی صدای زنگ گوشی مهسا بلند شد. -آرشا جون، مطمئن باش هیشکی نمیدونه، گفتم قراره امروز با دوستم بریم پارک. با صدای آرام‌تر گفت: «از وقتی فهمیدم عاشقت شدم، لحظه شماری می‌کنم که ببینمت. وقتی اولین پیجت رو تو اینستا دیدم فکرشو نمی‌کردم آخرش به اینجا برسه. حالا بگو دقیقا کجا بیام؟ خب، خداحافظ.» زینب، دختر نوجوان از شنیدن حرف‌های مهسا دل نگران شد. سرش را به جلو برد و آرام به مهسا گفت: «پیش کسی که اصلا نمی‌شناسی، نرو.» با صدای لرزان ادامه داد:«هر چه زودتر برگرد خونه.» مهسا سرش را به سمت صندلی عقب چرخاند: -به تو... خانم محجبه میان حرف آن‌ها دوید. -به من که ربط داره؟ مهسا با چشمانی گرد شده، هاج و واج به صورت سرخ مادرش خیره ماند. مادرش با صدای گرفته گفت: «فعلا گوشی‌تو بده، خونه با هم صحبت می‌کنیم.» مهسا سرش را پایین انداخت. پروانه به راننده گفت: «اینجا پیاده میشیم.» @Parvanege
❣فرشته در یک روز بارانی، علی به مدرسه رفت. او در راه نگاهی به ساعتش انداخت. قطرات درشت باران روی صفحه ساعتش نشست؛ اما او متوجه شد که وقت دارد و دیر نیست. بی‌اختیار یاد مادرش افتاد. به خودش گفت: «یادم باشه زنگ آخر به خونه زنگ بزنم و بگم که امروز دیر می‌رسم تا نگرانم نشن.» وقتی وارد مدرسه شد، مستقیم به دفتر رفت. دانش‌آموزان به خاطر شدت باران سر کلاس‌ها نشسته بودند. دفتر حضور و غیاب کلاس دوم را از کشوی مخصوص برداشت و به سمت کلاس دوم الف رفت. زیر لبی بسم‌الله الرحمن الرحیم گفت و در کلاس را باز کرد. دانش آموزان به احترامش ایستادند: - سلام. بفرمائید بنشینید. یک مرتبه کلاس از همهمه افتاد و با مکثی کوتاه، هر کس روی نیمکتش نشست. حسن مبصر کلاس گفت: «آقا اجازه، زنگ اول ورزش داریم.» علی لبخندی زد و سرش را به علامت تایید تکان داد با قدم‌های آرام به سمت پنجره رفت. نگاهی به حیاط خیس انداخت. دستی به موهایش کشید. زنگ ورزش بود؛ اما نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت؛ بارش باران را دوست داشت. به سمت تخته کلاس رفت. روی تخته کلمه‌‌ی مادر ‌را نوشت. به سمت دانش آموزان برگشت و گفت: «بچه‌ها بارون خیلی شدیده، نمیشه بریم حیاط ورزش کنیم: اما بازی با کلمات رو شروع می‌کنیم.» علی از دانش آموزان خواست در دفترهایشان با کلمه مادر پنج جمله بنویسند. صدای غرش رعد و برق فضای کلاس را پر کرده بود؛ اما بچه‌ها مشغول نوشتن شدند. علی روی صندلی‌اش، پشت میز چهار گوش کنار پنجره نشست. سرش را چرخاند، نگاهش به قطره‌های باران سرگردان در دست باد افتاد که شیشه‌ی پنجره را چنگ می‌کشیدند. صدای بر خورد قطرات باران او را به خاطرات گذشته برد؛ هر وقت هوا بارانی بود مادرش با چتر مقابل در مدرسه‌ منتظرش بود. با شنیدن صدای حسن که جثه‌ای ریز داشت، نگاهش به سمت او کشیده شد. -آقا اجازه... بخونم. -آره... با صدای بلند بخوون. چشمان مشکی حسن از شادی برق زد و با صدای رسا خواند. - مادرم مهربان است. مادرم را دوست دارم. مادرم برایم آش درست کرد. مادرم من را پارک برد. مادر فرشته است. با آخرین جمله حسن صدای زنگ تفریح نواخته شد. بچه‌ها مثل برق و باد سریع کتاب و دفترشان را جمع کردند و مشغول خوردن خوراکی‌های جورواجور شدند. علی با خودش زمزمه کرد: -فرشته‌ی من، زنگ آخر خودم را به مزارت می‌رسانم. @Parvanege
🌸مهمانی کلید برق آشپزخانه را زد. از یخ‌ساز ساید باید ساید لیوان را پر کرد. با گام‌های کوتاه وارد پذیرایی شد. روی مبل تک نفره طوسی رنگ نشست. لیوان شربت آلبالو را روی میز عسلی گذاشت. محسن با چشمان قهوه‌ای رنگش به آلبوم خیره ماند. فکری از ذهنش گذشت دستی به موهای کوتاه قهوه‌ای تیره‌اش کشید. با مکث کوتاهی آلبوم را ورق زد. نگاهی به چهره‌ی دوستان دبیرستانی‌اش انداخت. زیر لب زمزمه کرد: -خوبه به بهزاد زنگ بزنم. گوشی را برداشت به صفحه مخاطبین رفت و روی اسم بهزاد دکمه اتصال را لمس کرد: -سلام، دوست دوران قدیم... چه عجب یاد ما کردی! -بهزاد! مهلت بده حرف بزنم، سلام خوبی؟ -باشه، خوبم، حالا چه کاری داشتی؟ - میگم می‌تونی بچه‌ها رو برا یه دورهمی دعوت کنی؟ -آره، ما سه‌تایی‌مون با هم در تماس هستیم، شمایی که از ما دوریی می‌کنی. -شرمنده نکن دیگه! من تو این مدت طرح‌مو می‌گذروندم سر شلوغ بودم. -باشه، یهت خبر میدم فعلا. -خدا نگهدار. محسن گوشی را روی میز گذاشت و لبخندی روی لبش نشست. یک ساعت بعد با صدای اعلان پیامک متوجه شد که چه روزی دوستانش را خواهد دید. محسن با خودش زمزمه کرد: -چه عالی! بهزاد، قرار رو تو رستوران شیک پدرش گذاشته. صبح پنجشنبه محسن با سبد گل رز قرمز وارد رستوران شد. بلافاصله بهزاد مقابل او ایستاد: -قربان، خیلی خوش اومدی. -سلام آقا بهزاد. شما دست از این شوخیات برنمیداری؟ پیشخدمت سریع جلو آمد و با گفتن سلامی، سبد گل را از بهزاد گرفت و روی میز چهار نفره گذاشت. بهزاد با اشاره دست او را به سر میز دعوت کرد. -بچه‌ها دیر نکردن؟ -اممم راستش... حافظ یه پیام کوتاه داد که نمیتونه بیاد؛ اما سامان الانا دیگه پیداش میشه. محسن روی صندلی نشست. بهزاد با دست راستش به پیشخدمت اشاره‌ای کرد و بعد کنار محسن نشست. چند لحظه بیشتر طول نکشید که پیشخدمت ظرف شیرینی و فنجان‌های قهوه را روی میز چید. بهزاد در حالی که قهوه‌اش را می‌نوشید به محسن شیرینی تعارف کرد. بعد فنجان را روی میز گذاشت و با گفتن الان بر می‌گردم از جایش بلند شد و به سمت در ورودی رفت که همان موقع دومین دوست از راه رسید. سامان بعد از سلام و احوالپرسی ناغافل همچنان که لبخند روی لبش بود یک پس گردنی به بهزاد زد و گفت: «اینو زدم به تلافی اون روز که غافلگیرم کردی و یه لیوان آب رو پاشیدی تو صورتم.» -سامان، اینجا! تو نمیگی مدیریت این رستوران با منه، آخه چی بهت بگم بی‌مزه؟ محل کار جای این شوخیاست. -داداش! چون من پارک‌بانم، تو حق داشتی تو خیابون شوخی کنی. -حالا نگا کن! یه شوخی کردیما، کم مونده قشون‌کشی کنه. سامان چشم غره‌ای نصیب بهزاد کرد؛ اما بهزاد چشمک ریزی حواله‌ی نگاهش کرد و با لبخند گفت: «باشه... باشه، معذرت می‌خوام اون روز جوگیر شدم. این به اون در... برو پیش محسن.» محسن به سمت صدا برگشت. سامان بود که آهسته گفت: «آقای دکتر» محسن از جایش برخاست. آن دو یکدیگر را به آغوش کشیدند. بهزاد با خنده رو به آن‌ها گفت: «داداش! این که هنوز سربازی نرفته، نیمچه مردتر بشه تا دلمون خوش باشه.» -نه که تو رفتی! چه واسه محسن زبون می‌ریزه، بابات رستوران داره، سربازی تو خرید بعدش الکی الکی مدیر شدی.» صدای پیامک، توجه بهزاد را به سمت گوشی‌اش داد. دست به جیبش برد. نگاهش روی صفحه گوشی خشک شد و رنگ صورتش مثل گچ سفید. محسن سرش را تکان داد و پرسید: -بهزاد جان، چیزی شده؟ در یک حرکت سریع صفحه گوشی را به او نشان داد. محسن با رد نگاهش خبر را خواند." حادثه در ساختمان پلاسکو صبح پنجشنبه ۳۰ دی چهارراه استانبول واقع در مرکز تهران رخ داد." بهزاد با سرعت به سمت اتاق مدیریت دوید و با کنترل، تلویزیون را روشن کرد. با اندک فاصله‌ای سامان و محسن وارد اتاق شدند و ایستاده به صفحه تلویزیون چشم دوختند. سامان با ناله گفت: «خدای من!» بهزاد در حالی که صدایش می‌لرزید: -بچه‌ها برا حافظ دعا کنید اون امروز پیام داد که نمی‌تونه بیاد و داره میره مأموریت. اون نخواست ما رو نگران کنه. محسن در حالی که چشمانش دو دو میزد پرسید: -مگه شغل حافظ چیه؟ -آتش نشان. هر سه با دل نگرانی به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودند که خبرنگار از ساختمان پلاسکو زنده گزارش می‌کرد که ناگهان پلاسکو فرو ریخت. @Parvanege