✨حبه قند
در تاریکی مطلق چشمانت را باز میکنی. تاریکی مطلق. گویی در اعماق شب، در اعماق یک غار عمیق و بیپایان گرفتار شدهای. سکوت مطلق. تنها صدای تپش قلبت در سینهات میپیچد. وحشت مثل خنجری سرد در قلبت فرو میرود...
سعی میکنی بلند شوی، اما چشمانت پر از خواب است که به آرامی پلکهایت روی هم میافتد.
یک مرتبه با صدای بلندگوی ماشین سبزی فروش از خواب میپری.
چشمانت روی عقربههای ساعت دیواری رو به رویت خشک میشود.
ناگهان سیما، یادت میآید میهمانهای دیشب دیر وقت رفتند و تو فرصت نکردی آشپزخانه و پذیرایی را مرتب کنی، از فکر تمیز کردن خانه بی درنگ از جایت بیرون میخزی.
بی وقفه به خودت نهیب میزنی: «چرا زودتر از خواب بیدار نشدی؟!»
بچههای کوچک مهمانهایت خانه را بهم ریخته بودند. تو تختخوابت را مرتب میکنی و بعد از آن موهای مشکی براق خودت را مقابل آینه قدی شانه میزنی، همین که در اتاق را باز میکنی با دیدن گلدان ایستادهی کنار در، از تعجب چشمانت گرد میشود.
دیشب پسر کوچک خواهرت هنگام بازی آن را انداخت و خاک گلدان روی زمین پهن شده بود.
با هر دو دست چشمانت را مالیدی. دوباره دقیق نگاه میکنی، گلدان مرتب و اصلا اثری از خاک و بهم ریختگی نمیبینی به سمت آشپزخانه میروی و مقابل سینگ ظرفشویی پشت به اپن آشپزخانه حامد ایستاده بود.
محو تماشای قد و بالای همسرت میشوی که یک مرتبه با چرخش شوهرت، چشمان عسلی او به نگاهت گره میخورد.
حامد با لحنی شیرین به تو میگوید: «خانوم خانوما... هنوز صورتت رو نشستی!؟»
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-مغازه رو زودتر بستم. یه استکان چای با یه حبه عشق کنارش، برات بریزم؟
-نیکی و پرسش؟ خیلی زحمت کشیدی.
-نمیشه همش زبونی بهت بگم دوست دارم.
-عاشقتم حامد.
سیما این تویی که از دل تاریکی به روشنایی مودت رسیدی با طعم چای قند پهلوی عشق.
#داستانک
#به_قلم_رخساره
@Parvanege