🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_3
#نویسنده_محمد313
-اسم؟
جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم
به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی
-نام پدر؟
-محمد حسین معتمدی
اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی که همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی که ندارین؟
-خیر
-تو اتاق چیکار میکردین؟
کمیل خواست چیزی بگوید که دختر جوان با گریه گفت:جناب سرگرد
بخدا من بیگناهم
منو دزدیدن و بردن تو اون خونه
تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این آقا تو اتاقه.
آشفته و کلافه گفت: جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم
بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده
منم رفتم اونجا
بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن
که بعد این خانومو اونجا دیدم،
بعدم شما اومدید.
نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید: سرگرد محمد اکبری
سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت: شاهدی هم دارید که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟
سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد: داشتم از بیرون میومدم
خلوت خلوت بود
دستمو رو زنگ در گذاشتم که دو نفر منو داخل ماشین انداختند
بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن
وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم.
سرگرد برگههای دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت: گریه نکن دختر
شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شما هم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس
خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟
کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد: خیر
-رئوفی؟
-بله قربان.
-ببرشون بازداشگاه.
کمیل عصبی و طلبکار گفت: من که گناهی نکردم برم بازداشگاه.
-اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه...
ببرش.
گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت
چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند
نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید
پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود.
به انگشترش که نام امام حسین روی آن هک شده بود خیره شد.
#ادامه_دارد...
@Parvanege