🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_5
#نویسنده_محمد313
دوباره به همان زندان تاریک منتقل شدند
دقیقه های نفس گیر بی طاقتش کرده بود
دو متهم دیگر به جمع آنان اضافه شده بود
نگاهش روی صورت سیاه و چنگ خورده مرد درشت هیکلی که خوابیده بود و پر سر و صدا خروپف میکرد ثابت ماند
چشمانش را از روی استرس بهم فشرد و سعی کرد آرام باشد
-خیلی خوب آقای معتمدی و خانوم جلالی
نگاه هردو منتظر و پرامید سمت دهان سرگرد رفت
-صاحب سوپر مارکتی هم شهادت داده که شمارو باهم چندبار تو اون محله دیده
اون شبم که از اون اتاق باهم دستگیر شدید
طبق قانون راهی نمیمونه جز اینکه برای جلوگیری از فحشا و منکرات شمارو عقد هم کنیم
آقا کمیل از شما بعیده با این سابقه ی درخشانتون
-جناب سرگرد به امام زمان من بیگناهم
به چشمان غمزده کمیل خیره شد
شاید در اعماق وجودش اورا باور کرده بود که بیگناه است
پسر سیدی که از چهره اش پیدا بود اهل این جور خلافا نیست
اما نمیتوانست به خاطر احساسات قلبی خودش قانون را نادیده بگیرد
نقاب جدیت و خونسردی بر صورتش زد و گفت: چرا باید همه بر علیه شما شهادت بدن
یعنی همه ی اونا با شما خصومت دارن؟
حتی اگه بیگناهی شما رو باور کنم
قانون بمن این اجازه رو نمیده بدون هیچ شاهد و مدرکی بیگناهی شما رو تایید کنم
این شهادت هایی که برعلیهتون داده شده چی؟میتونم از خیرشون بگذرم؟
با شنیدن صحبت های اکبری کلافه سرش را میان دستانش گرفت
طبق شهادت آن از خدا بیخبر ثابت شده بود که آنها قبلا با هم دوست بودند و آن شب هم به خواست خودشان در اتاق بودند که توسط مامورین قبل از آنکه کار از کار بگذرد دستگیر شدند!
آخر چرا
نمیتوانست باور کند که چرا همه چیز برعلیه اوست
او که با آن سوپر مارکتی و مرد معتاد و از همه مهم تر منصور!خصومتی نداشت
چرا افراد آن مهمانی دیدن منصور را رد کردند؟
چگونه ممکن بود منصور در رستوران باشد وقتی او را در مهمانی دیده بود!
گیج شده بود و نمیدانست باید چه کار کند؟
با شنیدن صدای مادرش چشمانش را از شرم بست
-فکر کردین شهر هرته
پسر دسته گل من که تو عمرش به یه دختر نگاه بدم نکرده، عقد یه دختر خیابونی کنین
مادرش وارد اتاق شد و با گریه سمت کمیل رفت و گفت: الهی مادر بمیره.
@Parvanege