eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت117 - نه به فروشش کاری ندارم. از اینکه نمیخوای تو این خونه زندگی کنی خوشحال شدم. ابروهام رو دادم بالا و نگاهش کردم. دودل گفت - خاطره خوبی از تنها موندنت تو این خونه ندارم. از طرفی هم تک فرزندم و فکر کنم به پدر و مادرم نزدیکتر باشم بهتره. تا بحال به این موضوع فکر نکرده بودم ولی مخالفتی هم نداشتم. لبخندی زدم و گفتم - هرجا تو باشی خوبه. چشم هاش از شوق برق زد. دست انداخت دور کمرم و منو به آغوش کشید. روی شقیقه ام رو عمیق بوسید - باید برای داشتنت نماز شکر بخونم. ازم که جدا شد به صورت سرخم بلند خندید. دست انداخت دور شونه ام - دیگه بریم. خوب نیست دو تا عاشق تو یه خونه تنها بمونن. با مشت کوبیدم به بازوش. سریع دستش رو گذاشت جای دستم و آخ گفت توجه نکردم و اسمش رو کشیده صدا کردم - محمد ... - جانم ... نخیر ول کن نیست. بهتره بریم. از جام بلند شدم. - مثل اینکه خیلی خوش بحالته؟ - چرا نباشه تا یه ساعت پیش دلتنگ خنده هات بودم. الان که می خندی دلم میخواد از خوشی فریاد بزنم. یه لحظه ایستادم و با محبت بهش نگاه کردم. چقدر خوبه یکی اینهمه به فکر خوشحال کردنت باشه و از ناراحتیت ناراحت بشه. - چی شده؟ چرا اینجور نگاه میکنی؟ فکرم رو به زبون آوردم. - خیلی حس خوبیه که یه نفر به فکر خوشحال کردنت باشه. منم باید نماز شکر بخونم. - آره حس خوبیه. مخصوصا اگه دوطرفه باشه. احساس کردم داره گله میکنه. سرم رو پایین انداختم - میدونم تو خیلی به فکر منی و من اونقدری که باید جواب محبت هات رو نمیدم. از جاش بلند شد و روبروم ایستاد بازو هام رو گرفت. - منظورم این نبود. سرم رو بلند کردم و نگاهم رو دادم به چشم هاش - قرار نیست زن و مرد شکل محبتشون شبیه هم باشه من مرد هستم و باید ازت حمایت کنم. کمی مکث کرد و با لبخند شیطونی زد رو نوک بینیم - تو هم که باید ناز کنی تا من نازتو بخرم - اِ ... محمد بلند خندید - چیه؟ وظیفه سختی به عهده ات گذاشتم. - الان داری سربه سرم میذاری یا مسخرم میکنی؟ دوباره بلند خندید. گفت که بریم. منم لبخندم عمیق شد و همراهیش کردم. نویسنده غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت118 دست انداختم دستگیره رو گرفتم که محمد دست گذاشت روی دست چپم. دستگیره در رو بیخیال شدم و به محمد نگاه کردم. دست دیگه اش روی فرمون بود و منو نگاه میکرد - عجله نکن. هنوز زوده. بشین یکم با هم صحبت کنیم. - خب بیا بریم بالا. هنوز وقت نشده بیای خونه پدربزرگ. - آخه تو اون وضعیت کی تعارف میکرد بیام بالا؟ - راست میگی تو این یک هفته اصلا حالم خوب نبود. حالا بیا بریم. - نه مزاحم نمیشم. خاله ات اومده اینجا راحت استراحت کنه. درست نیست من بیام. - نگران نباش خاله خونه عمه شیرینه. ما میریم بالا پیش پدربزرگ. ** محمد رو مبل وسط پذیرایی نشست - پدربزرگت خونه نیست؟ - میرم پایین ببینم کجاست زود برمیگردم با چشم تایید کرد و من رفتم. پله ها رو برگشتم پایین و در زدم. عمه با لبخند در رو باز کرد - سلام فرشته جان. بیا تو پدربزرگت اینجاست. - سلام عمه جون. ممنون با محمد اومدم. بالا تنهاست. فقط میخواستم بپرسم پدربزرگ کجاست. - باشه عمه برو از نامزدت پذیرایی کن تا حاجی بیاد لبخند زدم و تشکر کردم - مثل اینکه حالت بهتره - بله الحمدلله رفتم بالا. محمد داشت قدم میزد و خونه رو وارسی میکرد. - الان چایی دم میکنم - زحمت نکش. پشت سرم وارد آشپزخونه شد. صندلی رو کشید و نشست. - صبح بیام دنبالت بریم دانشگاه؟ یه هفته شد که نیومدی. - آخه راهت دور میشه. خودم میام - دیگه چی؟ به خاطر نیم ساعت ناقابل همراهی بانوی گرام رو از دست بدم. با خنده برگشتم نگاش کردم. پاش رو انداخته بود رو اون یکی پاش و یه جوری لم داده بود که شک کردم روی صندلی نشسته یا مبل. - هنوزم ذهنم درگیر امروزه. نمیتونم هضم کنم که اینهمه آروم شدی. - مگه کم پیش اومده که آدم با یه حرف زیرو رو شده. یا با یه نگاه عاشق شده. یا با یه سخنرانی یا یه سفر هدایت شده. - اینا رو به من نگو که با یه نگاه دنیا و آخرتم آباد شد. لبخندی به این محبت کلامش زدم - البته ظاهرش یه اتفاقه. حتما خیلی چیزا این وسط هست که خدا به وقتش این تیکه پازل رو هم رو میکنه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. - تا اب بجوشه برم وضو بگیرم بیام - اومدی به منم سجاده بده. - وضو داری؟ - آره تازه گرفتم. بعد وضو سجاده ها رو پهن کردم. چای هم دم گذاشتم و اومدم پشت محمد ایستادم - میخوای به من اقتدا کنی؟ - خب آره ... لبخند کوچیکی زد و چند لحظه سکوت کرد - خود دانی. ولی من تضمین نمیکنم نمازت بالا بره. لبخند زدم و نمازم رو بهش اقتدا کردم. سلام نماز عشا رو که دادم تسبیح رو برداشتم ولی محمد از جاش بلند شد و سلام داد. رد نگاهش رو گرفتم. پدربزرگ به عصا تکیه داده بود و مارو تماشا میکرد. منم بلند شدم و سلام دادم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت119 پدربزرگ جواب سلاممون رو داد و عصا به دست رفت روی مبل نشست. - کاش مهتاب هم مثل تو بود. برای اینکه مثل تو باشه تلاش کردم ولی راهش رو بلد نبودم و بدتر به بیراهه فرستادمش. - ولی مادربزرگ میگفت چون ساسان یه روستایی بود و کار و درآمدی نداشت مخالف بودین. - خب ظاهر کار اینطور بود. مادربزرگت حق داشت اینجور فکر کنه. من چون ساسان آدم بی قید و بی اعتقادی بود ردش کردم. میدونستم مهتاب ساده و احساساتیه. خواستم با ادم معتقدی ازدواج کنه ولی نشد که بشه. - فکر نمیکنید شما هم نباید طردش میکردید. اینجوری به سامان نزدیکترش کردید. - درسته عصبانی شدم و حرفایی زدم که درست نبود ولی مهتاب میتونست روابط رو درست کنه. مشکل سامانه. تا سامان نخواد مهتاب برنمیگرده. حق میگفت. خودم دیده بودم که چطور مادرم رامه سامانه. وقتی از من که بچه اشم میگذره، از پدرش هم میتونه بگذره. بی حواس فکرم رو به زبون آوردم - اینجور نگو. هیچ کس از بچه اش نمیگذره. شاید ظاهر رابطه تو و مادرت و رابطه من و مهتاب سرد باشه ولی هیچ پدر و مادری راضی نیست خار به پای بچه اش بره یاد حرف مادر افتادم. وقتی با بغض گفت ما رو ببخش. صداش سوزی داشت که خیلی از کینه ها رو باخودش برد. هرچند جاشون همیشه میمونه. * پشت چراغ قرمز بودیم. محمد خیره نگام کرد - چرا اینجور نگاهم میکنی؟ - دلم برات تنگ شده. - وا همین دیشب همو دیدیم. - اونجور دلم تنگ نشده - یعنی چی؟ - دلم برای اینکه لباس قشنگ بپوشی و موهات رو شونه کنی رو شونه هات بریزی منم بوشون کنم و یه بوس بزنم روشون تنگ شده با ذوق و لب خندون نگاهش کردم. - بعد دانشگاه میای بریم خونه ما؟ مامان هم دلش میخواست ببینتت. - سرم رو به علامت باشه کج و راست کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت120 دیر کرده بودیم و درست با استاد رسیدیم. اولین ردیف کنار هم نشستیم. استاد یه نگاه به ما کرد و گفت - امیدوارم بعد از یک هفته حواستون رو بدین به درس. از ترس استاد حتی برنگشتیم ببینیم زهرا و یاسین کمالی اومدن یا نه. استاد که از کلاس خارج شد قرار شد من برم پیش زهرا محمد هم با کمالی بره گشتی بزنه. از کلاس که خارج شدن کنار زهرا نشستم. -مثل اینکه حالت بهتره. خونه مادربزرگت که اومدم حالت بد بود. - آره خوب نبودم. ممنون که اومدی. - وظیفه بود ... راستی من میخواستم برم راهیان نور ثبت نام کنم ولی چون تنهام یکم دودلم. - مگه هنوز ثبت نام میکنن؟ - راستش فکر کردم وقتش تموم شده ولی گفتن هنوز جادارن و اگه کسی بخواد ثبت نام میکنن. باذوق رفتم تو فکر. یعنی میشه منم برم؟ از جام بلند شدم - کجا؟ - بریم ببینیم جا دارن. - باشه باهم بریم. سریع خودمون رو به مسئول ثبت نام رسوندیم و پرس و جو کردیم. زود به محمد زنگ زدم گفت جلوی بوفه است. - من برم با محمد صحبت کنم - اگه اجازه داد منم خبر کن با هم ثبت نام کنیم. به سمت بوفه رفتم. متوجه کمالی شدم که برمیگشت سمت ساختمون. از کنارم رد شد ولی خیلی تو فکر بود و متوجه من نشد. بی خیال خودم رو رسوندم به محمد. - سلام به ذوق من با تعجب نگاه کرد و جواب داد - سلام. چیکار داشتی صبر نکردی من بیام؟ با همون ذوق گفتم - برای راهیان نور هنوز جا دارن. میخواستم اجازه بگیرم برم ثبت نام. محمد ابروش رو بالا داد - تنهایی میخوای بری؟ - نه، زهرا گفت اگه من برم اونم میاد. کمی خنده اش گرفنه بود. یه قدم اومد جلوتر و گوشه های چادرم رو تو دستاش گرفت. - معلومه خیلی ذوق داری که حرفم رو نمیگیری. - یعنی چی؟ - یعنی بدون من میری؟ یعنی من یه هفته بدون گلم، بدون عشقم چکار کنم؟ وای الان پیش خودش فکر میکنه من چقدر بی احساسم که میخوام نامزدم رو یه هفته بذارم و برم سفر. با قیافه آویزون نگاهش کردم و گفتم. نویسنده غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت121 - نه خب. اگه تو راضی نیستی نمیرم. - مگه من گفتم نرو که اینطور وارفتی؟ لبخندش رو عمیق تر کرد و سرش رو نزدیکتر - من گفتم بدون من نرو. دوباره تمام ذوقم برگشت. - یعنی تو هم میای؟ - آره ... باید بیام ببینم کجا میری که اینطور بال در آوردی. واقعا بال در آورده بودم. احساس میکردم پام به زمین نمیخوره. محمد از رفتارم تعجب کرده بود. خواستم برم پیش مسئول ثبت نام که محمد دستم رو گرفت و نگه ام داشت. - کجا؟ - بریم ثبت نام دیگه - نخیر کلا هوش از سرت پریده. الان با داییت کلاس داریم. دیر کردیم. بعد کلاس میایم ثبت نام. تازه خانم اکبری رو هم خبر نکردی. با خنده سر تاسفی برام تکون داد و دستم رو کشید. به در بسته کلاس که رسیدیم محمد نگاهی به ساعت کرد و گفت - این داییت چقدر وقت شناسه. همش دو دقیقه دیر کردیم ... بیا در بزن برو تو منم پشت سرت میام - اول من برم؟ - آره دیگه دایی توئه. باید بذاریمش تو رودربایستی. هردو ریز خندیدیم و در زدیم. داخل که شدم نگاهی به دایی انداختم و سلام کردم. بلافاصله محمد هم از پشت سرم سلام داد و در رو پشت سرش بست. دایی نگاهی به ما کرد و لبخند ملایمی زد - بشینید من و محمد با ذوق تشکر کردیم و نشستیم. - ببخشید استاد شما هم اهل پارتی بازی بودید ها. همه سر ها چرخید سمت یاسین کمالی که این حرف رو زده بود. - شما که با آقای صولتی دوستی چرا اعتراض میکنی؟ - نه استاد دارم راه باز میکنم اگه ما هم دیر کردیم سخت نگیرید همه کلاس خندیدن. دایی هم به سختی خنده اش رو کنترل کرد - از این خیال های خام نکنید. امروز استثنا بود. از این به بعد هرکی بعد من به کلاس رسید بهتره خودش وارد نشه. حتی خانم پهلوان. - چرا امروز استثناست. نکنه تولدشونه؟ دایی قیافه اش رو جدی کرد - خیلی خب دیگه حواستون رو بدید به درس. بخاطر حال بدم تو هفته گذشته همه از خوشحالیم خوشحال بودن و دوست نداشتن خوشحالیم رو خراب کنن. دایی و پدربزرگ از اینکه نبود مادربزرگ رو قبول کرده بودم مثل کسی بودن که بار سنگینی از دوششون برداشته شده بود. ارامش عجیبی داشتم. چند روز دیگه میرفتیم راهیان و من هنوز ذوق زده بودم. پدر و مادر محمد هم از سفرمون خوشحال بودن و تصمیمات ازدواجمون رو تا چهل مادربزرگ عقب انداخته بودن. *** زهرا هم با من و محمد ثبت نام کرد. از همه جالب تر کمالی بود که وقتی فهمید ما سه تا داریم میریم راهیان نور از دستمون دلخور شده بود و گفته بود خیلی نامردیم که خبرش نکردیم و بدون اون میخوایم بریم. تو اوج تعجب ما رفت و با اصرار ثبت نام کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت122 صبح زود تو حیاط دانشگاه منتظر بودیم. زهرا با برادرش نزدیکمون شد. سلامی دادو با محمد دست داد - شما نامزد خانم پهلوان هستید؟ - بله - تبریک میگم. خواهرم تو خونه گفته بود ... میشه باهاتون صحبت کنم. - خواهش میکنم. محمد و علی اکبری ازمون فاصله گرفتن و مشغول صحبت شدن. - زهرا ؟ برادرت با محمد چکار داره؟؟ - نمیدونم ... نگاهی به قیافه کلافه زهرا کردم - تو چرا کلافه ای؟ - علی میدونه من الان از کنجکاوی میمیرم. اونوقت جلوی من از این اداها در میاره. خنده ام رو جمع کردم تا زهرا دلخور نشه ولی خودم هم کنجکاو شده بودم. کمالی هم از راه رسید و سمت محمد و اکبری رفت. با هردوشون گرم دست داد و کمی هم صحبت شد. حرف هاشون که تموم شد اکبری با خواهرش خداحافظی کرد و رفت. محمد سوالم درباره برادر زهرا رو جواب نداد و حرف رو عوض کرد. با کمک کمالی ساکهای من و زهرا رو هم برداشتن. زهرا که از نگاه کردن به مسیر رفتن برادرش سیر شد اومد پیشم. - میدونی علی بهم چی گفت؟ منتظر نگاهش کردم. - گفت اونقدر با چادر به دلم نشستی که میخوام تند تند بفرستمت راهیان. - برای همین ماتت برده بود؟ منم فکر کردم از مسیر رفتن برادرت نمیتونی دل بکنی. - راست میگه؟ چادر خیلی بهم میاد؟ - چادر به همه میاد. ولی به تو یه جور خاصی میاد. از تعریفم خوشش اومد و نیشش باز شد. *** من و زهرا کنار هم نشستیم. محمد و کمالی هم جلوتر کنار هم نشستند. محمد حواسش بهم بود. با پیامک با تماس یا هر جا پیاده میشدیم میومد پیشم حالم رو میپرسید. صدای کمالی و زهرا دیگه در اومده بود. کمالی شاکی شده بود ولی محمد بهش میخندید. - این دو تا مشکوک میزنن ها؟ - چطور؟ - آخه صولتی مدام میخنده و کمالی حرص میخوره. این وسط یه مساله ای هست که بخاطرش این آقای شما کمالی رو اذیت میکنه و بهش میخنده دیگه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت123 - اونا باهم خیلی صمیمی ان و سر به سر هم میذارن. تو چکارشون داری؟ سرتو بنداز پایین و حیا کن. - وا ... مگه چی گفتم؟ خب همش جلوی چشممونن آدم کنجکاو میشه. به لب آویزونش نگاه کردم و خنده ام گرفت. سرم رو پایین انداختم و با خنده گفتم - از دست تو ... - از دست من یا تو؟ شانس ندارم که اگه تو هم یکم کنجکاو بودی تا الان از زیر زبون شوهر جونت کشیده بودی که چه خبره. - من اهل فضولی نیستم. چند روز پیش کمالی همچین تو فکر بود که اصلا منو ندید. ولی من چیزی از محمد نپرسیدم. - نوبری به خدا. زهرا با حرص نگاهم کرد. دوباره سرم رو پایین گرفتم و خندیدم. زیر چشمی نگاهی به محمد کردم که داره میخنده و کمالی با حرص نگاهش میکنه. شدت خنده ام بیشتر شد. - چته تو؟ حرص خوردن من اینقدر بانمکه؟ - آخه نگاه کن محمد هم داره به حرص خوردن کمالی میخنده. دارم به تفاهم مون میخندم. زهرا هم نگاهی بهشون کرد و با خنده زد به بازوم - عجب تفاهمی. تفاهم تو حرص دادن. حقا که لایق همین. *** لرزش گوشی توجه ام رو جلب کرد. محمد پیامک داده بود. نگاهی به متنش کردم و چشمهام گرد شد - عزیزم غیر مستقیم از خانم اکبری بپرس میخواد برای همیشه چادری بشه یا فقط برای این سفر چادر سر کرده. چرا باید بپرسم؟؟ نگاهم کشیده شد سمت محمد که گوشی دستش بود ولی داشت با کمالی حرف میزد. قیافه کمالی به نظر نگران میومد و چشمش دنبال گوشی محمد. میشد حدس زد قضیه از چه قراره. - زهرا؟؟؟ زهرا چشم از گوشیش گرفت و گفت - بله ... - تو میخوای بعد از برگشتن چادری بمونی؟؟ یا فقط به خاطر این سفر سرکردی؟ - یکم دودل شدم. چادر رو دوست دارم ولی مطمئن نیستم برگشتنی بازم سر کنم. بعضی وقتها احساس بچگی میکنم. انگار اونقدر بزرگ نشدم که چادر سر کنم. - اگه کسی تو رو بدون چادر پسندیده باشه و ازت بخواد بازم بدون چادر باشی اون وقت نظرت چیه؟ - این سوال یعنی چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت124 - یعنی حاشیه نرو جوابم رو بده. - خب بابا چه جدی ... اگه کسی با چادر مشکل داشته باشه فکر نکنم خیلی آدمی باشه که به درد من بخوره. من شاید چادر سر نکنم ولی به نماز و روزه و احکام دین پایبندم. به نظرت آدمی که با چادر مشکل داره با اینها مشکل نداره؟ - اگه مشکل نداشته باشه چی؟ فقط دلش نخواد همسر آینده اش چادری باشه. - خب اون وقت دلیلش برام مهم میشه که چرا نمیخواد همسرش چادر سر کنه. - اگه دلیلش قانع کننده بود حاضری بخاطرش برای همیشه قید چادر رو بزنی؟ - یکم زور داره. من همیشه دلم میخواست یکی بیاد خوستگاریم که از چادری شدنم استقبال کنه و باعث بشه منم چادر سر کنم. - همیشه که دل بخواهمون نمیشه. فانتزی هاتو ول کن جوابم رو بده. از حرفم خنده اش گرفت ولی قیافه متفکرانه به خودش گرفت - راستش رو بخوای اگه بهش حس خوبی داشته باشم با اینکه ناراحت میشم ولی بیخیال چادر میشم. شایدم بعدا هر وقت که دلیلش کم رنگ شد راضیش کنم چادر سر کنم. کمی که بینمون سکوت شد زهرا دوباره رفت سراغ گوشیش و منم یه پیام بلند درباره سوال جواب هایی که با زهرا داشتم برای محمد فرستادم. حواسم رو دادم به محمد و کمالی. محمد با ابروی بالا داده داشت پیامم رو میخوند و بلافاصله بعد خوندن پیام رو نشون کمالی داد. پس حدسم درست بود. محمد بخاطر توجه کمالی به زهرا از صبح سربه سرش میذاشته. شایدم کمالی بخاطر زهرا همسفرمون شده. یاد صبح افتادم که با برادر زهرا خیلی گرم رفتار کرد. رو لبم خنده ریزی نشست. شاید زهرا یه پل بشه برای کمالی که چند قدمی به خدای خودش نزدیکتر بشه. چرا که نه؟ تا شهدا اومدن کم قدمی نیست. فقط خیلی کنجکاو شدم که چرا نمیخواد همسرش چادری باشه. یه پیام به محمد دادم و ازش پرسیدم چرا کمالی نمیخواد زهرا چادر سر کنه؟ محمد پیامم رو که خوند با تعجب سر چرخوند و با چشم های گرد شده نگام کرد. به خیال خودشون خیلی مرموز بودن. وقتی لب خندونم رو دید سری تکون داد و برگشت سمت کمالی. شروع کرد به حرف زدن و چند دقیقه بعد برام پیام فرستاد. - کمالی با چادر مشکلی نداره. اگه یه دختر چادری رو به خانواده اش مخصوصا پدرش معرفی کنه به شدت مخالفت میکنن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت125 یه خانواده مخالف. مشکل کمی نیست. اگه خدا بخواد و بهم احساس خوبی داشته باشن شاید بتونن با مشکلشون کنار بیان. کمی به زهرا نگاه کردم. یاد برادرش افتادم. سریع به محمد پیام فرستادم - تو که داری اسرار رو میگی، راز آقای اکبری رو هم بگو دیگه ... لطفا با خوندن پیامم شونه هاش شروع به لرزیدن کرد. آخه کجای حرفم خنده دار بود؟ محمد برام پیام داد. با ابروی بالا خوندنم. یعنی چی؟ - مثل اینکه خیلی احساس امنیت میکنی که اینجور زبون میریزی واسه من. سرم رو بالا آوردم و به محمد نگاه کردم. داشت نگاهم میکرد. لبش میخندید و چشماش برق میزد. از نگاهش تپش قلب گرفتم. سرم رو چرخوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم. بازم پیام فرستاد - قربون عشق خجالتیم بشم. لبم داشت کش میومد که پیام بعدیش اومد. - اکبری درباره زینب ازم پرس و جو میکرد. روش نمیشده از تو چیزی بپرسه از من پرسید. زینب؟ چه جالب. دوباره پیام داد - تا دلت بخواد از زینب تعریف کردم. - آدرس خونه و محل کار پدرش رو هم دادم. - همینجور پیش بره تا برگردیم دوست هاتم مثل تو متاهل میشن از پیام های پشت سر همش معلوم بود سختش بوده به من نمیگفته. خنده ام گرفت. مثل بچه ها شده بود. این روی محمد رو ندیده بودم. - انشاءالله ... اینجوری میتونیم با دوستامون رفت و امد داشته باشیم. با صدای زهرا سرم رو از تو گوشی درآوردم - چه خبره تو گوشیت که همش نیشت بازه؟ آقاتون قربون صدقه ات میره اینجوری کیف میکنی؟ - قسمت تو بشه انشاءالله. - هی ... کیه بیاد ناز منو بکشه. حیف که نمیشد لو بدم. باید صبر کنیم خود کمالی پا پیش بذاره. - نگران نباش بالاخره اونم پیداش میشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت126 نماز مغرب رسیدیم دوکوهه. بعد شام محمد پیام داد با زهرا تو محوطه منتظرشون بمونیم - اونهاشن دارن میان. - منو چرا اینجا نگه داشتی؟ خودتون دوتایی قرار میذاشتین دیگه. - غر نزن رسیدن. محمد و کمالی سلام دادن و از ما جواب شنیدن. محمد اشاره کرد به من که تنهاشون بذاریم. - زهرا من با محمد یه کم قدم بزنم بیام زهرا با تعجب نگام کرد ولی من بهش مهلت ندادم و به سمت محمد رفتم چند قدم دور شده بودیم که صدای کمالی رو شنیدم - خانم اکبری میشه با هم صحبت کنیم؟ قیافه زهرا دیدن داشت. بدجور غافلگیر شده بود. ازشون دور شدیم و یه گوشه که بهشون دید داشتیم نشستیم. - زهرا از خجالت داره رنگ به رنگ میشه. همینجور میخوان سر پا حرف بزنن؟ نیم ساعتی نشستیم و بهشون خیره شدیم. از جاشون تکون نخوردن. همونجور سرپا حرف زدن. حرفاشون که تموم شد ما هم دید زدنمون رو تموم کردیم. زهرا سر جاش ایستاده بود و کمالی به سمت ما میومد. منم از محمد خداحافظی کردم و رفتم سمت زهرا. - خب نظر عروس خانم چیه؟ زهرا چپ نگاهم کرد و راه افتاد سمت خوابگاه - حالا واسه من نقشه میکشید دویدم و خودم رو بهش رسوندم - یعنی کار بدی کردیم؟ ناراحتی نداره که یه نه محکم بگو همه چی برگرده سرجای اولش. - اونوقت چرا باید نه بگم؟ - لابد خوشت نیومده که عوض تشکر چپ نگام میکنی. دوباره چپ نگام کرد و به راهش ادامه داد. **** - هنوز بیداری؟ - آره خوابم نمیبره. - طبیعیه از اثرات عاشقیه. - کی گفته من عاشقشم؟ خیلی هم بی خیالم. شاید جوابم منفی باشه. خیلی با ما فرق دارن. - خودشم با تو فرق داره؟ یا فقط خانواده هاتون؟ - خودش رو نمیدونم بیشتر منظورم خانواده اش بود. - احساست چیه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت127 - احساست چیه؟ - نمیدونم. وقتی باهام حرف میزد احساس میکردم پشت حرفهاش یه اراده محکم هست. بنده خدا جو گیر جنوب شده میخواد واقعا بجنگه. - کارش از جنگم سخت تره. هم باید دل تو رو بدست بیاره هم باید خانواده خودش و خانواده تو رو راضی کنه. تا اینجایید دست به دامن شهدا بشید که خیلی کارا از دستشون برمیاد. شما هم که بد جور کارتون گیره. زهرا چشمش رو بست و نفسش رو سنگین بیرون داد - میبینی تورو خدا. یکی هم که ما به چشمش اومدیم باید اینجور از هفت خان رد بشه. حالا بشه. نشه. کم بیاره. کم نیاره. با خنده گفتم - همش دو ساعته فهمیدی بهت علاقه داره ها. همچین آه میکشی انگار چند ساله چشمت به در خشک شده. نگران نباش من معجزه زیاد دیدم خیلی وقتا آروم و بی خبر میاد و همه چی رو اونجور که خدا میخواد میچینه و میره. فقط باید صبور بود. سرش رو چرخوند طرفم و ابرو بالا داد - نه بابا. چه بلدی هستی. شماره بده که خیلی لازمت دارم. هر دو ریز خندیدیم و آروم تو فکر فرو رفتیم. ** روی خاک نشسته بودم و آروم برای خودم زیارت عاشورا میخوندم. صورتم از اشک خیس شده بود و از اینکه فردا برمیگردیم دلم گرفته بود. محمد کنارم نشست و در سکوت نگاهم کرد. به سجده رفتم و زیارت رو تموم کردم. از سجده که بلند شدم هنوز نگاهم میکرد. لبخندی زدم و اشکهام رو پاک کردم. - مثل اینکه دوست نداری برگردی؟ -سال پیش که میومدیم زینب خیلی ذوق و شوق داشت. بهش گفتم چرا اینقدر مشتاقی؟ گفت، گفتنی نیست. بعضی چیزها رو باید بری تو عمقش و خودت درکش کنی. چند تا کتاب بهم داد از شهدا. درباره زندگیشون. درباره جنگ و شهادتشون. حتی درباره بعد از شهادتشون. همش یکی بود. یه عشق افسانه ای. قلبشون عاشق بود ولی هستی شون رو فدای عشق حقیقی کردن. عشق الهی. نگاهش به من بود ولی فکرش عمیقا درگیر بود. دستی تکون دادم که به خودش اومد. - کجا رفتی؟ لبخند تلخی زد. دستم رو گرفت تو دستش و فشرد. - خیلی سخته از کسی که دوستش داری و عاشقشی بگذری. میدونی فرشته فکر نکنم هیچ وقت بتونم از تو بگذرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت128 محمد همین جور که دستم رو محکم تو دستش گرفته بود نگاهش رو به روبرو داد - اونا رو ببین. چه سربزیر؟ فکر نمیکردم یاسین اینجوری باشه. رد نگاهش رو گرفتم. زهرا و کمالی سربزیر ایستاده بودن روبروی هم و داشتن صحبت میکردن. با خنده گفتم - میگن به هر چی بخندی سرت میاد. محمد سوالی نگام کرد - زهرا میگفت کمالی به من و تو میخندید. زهرا که ازش پرسیده چرا میخندی گفته بخاطر اینکه اینجور خجالتی و سربزیر با هم حرف میزنن. محمد لبخند پر از شیطنتی زد. مثل اینکه آتوی خوبی گیرش اومده سربه سر کمالی بزاره. - فکر میکنی تا وقتی تکلیف ما مشخص بشه تکلیف زهرا و زینب هم مشخص میشه؟ - تکلیف ما که مشخصه؟ - نه منظورم تاریخ عقد و اینجور چیزهاست. - آره بعید نیست ... چطور؟ دوست داری همتون با هم عروسی بگیرید. مثل این ازدواج های دانشجویی؟ - نه اون که نمیشه ولی میتونیم عقدمون رو بندازیم تو یه روز. مثلا تو یه دفتر خونه بریم سه تا مون پشت سر هم عقد کنیم. - چه شود. سه تا عقد با هم. یه لحظه تو فکر رفت بعد گفت - میگن بعد عقد دعای مستجاب دارین اگه هر سه تون دست به دست هم بدید یه دعا کنید رد خور نداره. - چه فکر جالبی. سه تا عروس یه دعا؟ - حالا دعا چی باشه؟ - اون که معلومه. - معلومه؟؟ با خنده به نگاه سوالیش نگاه کردم. - میترسم بگم حرصی بشی - حتما میخوای بگی زینب گفته چه دعایی بکنی. آره؟ خنده ام بیشتر شد. - آره. محمد هم خنده اش گرفت - اولا آخرین بارت باشه به جای من از زینب مشورت میگیری. دوما بگو چی گفته که از شانس من حرف هاش خوبه. نفسی کشیدم و با لبخند ملایمی گفتم - زینب دختر خیلی خوبیه. قلبش پاک و فکر و ذکرش انتظار برای امام زمانه (عج). بهم گفت وقت عقدت شد امامت رو فراموش نکن. مطمئنم خودشم همین دعا رو میکنه. دعای فرج. دلم برای نگاه مهربون محمد که با لبخند نگاهم می کرد پرکشید. زمزمه کردم. بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد. *** در پناه صاحب الزمان (عج) نویسنده غفاری @Parvanege