eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸🔹🔸 امیر:اماا... :خواهش می‌کنم... فکر می‌کردم عاقل‌تر از این حرف ها باشی و تصمیم من رو بپذیری اما کاری کردی که بدتر همه چی برامون سخت شد. سکوت برقرار شد. برادرش گفت :پس بااین حساب حرفی باقی نمیمونه و ما دیگه باید رفع زحمت کنیم . ازجاشون بلند شدند امیر ساکت بود اما از صورتش معلوم بود، عصبانیه . موقع خداحافظی خانواده‌ها حتی به خودش زحمت نداد یه خداحافظی بکنه. درو که پشت سرشون بستیم نفسی راحت کشیدم برگشتم طبقه بالا تا نتیجه رو به مهداد بگم. دعا می کردم که از روستا برگشته باشه یاحداقل جایی باشه که انتن داشته باشه دفعه اول برنداشت و دوباره زنگ زدم این بار با بوق اول برداشت نفسم رو دادم بیرون وگفتم : کجایی تو ؟ :ببخشیددد تو جاده بودم نتونستم جواب بدم باید پارک می کردم بغل چی شد رفتن ؟ چی گفتی؟ :چیزی که باید میگفتم. : بالاخره اینم تموم شد . لبمو گاز گرفتم وگفتم : خان بابا؟ :اونم حله . خندیدم وگفتم : چطوری؟ :طولانیه بعدا تعریف می کنم تا یکی دوساعت دیگه تهرانم بهت که زنگ زدم بیا پایین دم در :باشه . گوشی رو قطع کردم. یاد امیر افتادم... فقط خودش و پدرش رو سبک کرد. میخواستم تو دفتر خاطراتم امشب رو بنویسم، اما یادم افتاد تو اون یکی خونه جا گذاشتمش . ضدحال بدی خوردم لب تابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم یه چرخی تو نت بزنم. سری به صفحه فیسبوکم زدم که نزدیک یک سال بود نرفته بودم لیست دوستام رو نگاه کردم چشمم خورد به امیرو برادرش جفتشون رو از بین دوستام حذف کردم. داشتم بایکی از بچه های دوره دبیرستان چت می کردم که گوشیم زنگ خورد مهداد بود. دوباره باحیرت به ساعتم نگاه کردم اصلا گذر زمان رو نفهمیدم . پیام دادم که الان میام و از رو تخت پریدم پایین یه مانتو جلو بسته پوشیدم و یه شالم انداختم رو سرم و رفتم پایین درجواب مامان که گفت :کجا میری گفتم دوستم اومده دم در . طول حیاط رو دویدم و درو باز کردم تکیه داده بود به ماشین و دست به سینه منتظر بود :سلاام چی شد بگووو دیگه دو ساعته من رو گذاشتی تو خماری... ...
🔹🔸🔹🔸 خندید :اولا سلام عرض شد دوما منم خوبم سوما که بابا با کمال میل موافقت کرد ولی گفت که نمیتونه تو خواستگاری باشه . :اون رو حل می کنم، با بابا صحبت می‌کنم دیگه؟؟ :دیگه چی؟ :فقط برای گفتن همین اومدی؟؟ لب و لوچه اش رو جمع کرد وگفت : میخواستم ببینمت خوب . :بعدا به اندازه کافی فرصت دیدن داری قربانت شوم فعلا برو تا لو نرفتم . خندید وگفت :یکی طلبت ....شبت بخیر . :شب خوش . برگشتم داخل مانتوم رو دم در آویزون کردم و رفتم اتاق شب قبل از خواستگاری تصمیم گرفتم که به مریم زنگ بزنم آخر شب بود همه خوابیده بودند، اما خوابم نمیبرد تو بالکن ایستاده بودم بادی که میاومد، حس خوبی بهم دست داده بود شماره مریم رو گرفتم :دختر تو خواب نداری هاا؟؟ خنده ی آرومی کردم ساعت دوازده بود حق داشت . :مریمییی مریم جونممم ... :یا خدا باز چته؟ :دلم برات تنگ شده خب .. :خوبی شهرزاد؟ :عالیه ام هیچ وقت بهتر از الان نبودم فردا بالاخره کسی که دوستش دارم میاد خواستگاریم به هدفم رسیدم روستا داره پیشرفت می کنه دیگه چی میخوام هاا؟ :شهرزاد حالت خوب نیست فکر کنم داری هذیون میگی . :نمیدونم شایدم زده به سرم فردا میتونی بیای؟ :میدونی که خیلی دوست دارم بیام اما خیلی کار دارم اما به دخترا خبر میدم که بیان تهران . :مریمممم :چیه . :مریممم جونمم؟؟؟ :لال از دنیا نری صلوات... چته دختر؟ :کی بالاخره زن داداشم میشی؟ غش غش خندید وگفت : این دیگه دست من نیست از برادرت بپرس؟... با ذوق گفتم: یعنی واقعا دوستش داری؟ مکثی کرد گفت: آره . :واااای مریم من عاشقتمممم ...
🔹🔸🔹🔸 گوجه سبزی که تو دهنم بود رو گاز زدم وگفتم: نترس نمیشم . :میگم عزیزم انقد استرس نداشته باش میترکی یوقت. :خب چی کار کنم خواستگار داره میاد دیگه لولو خور خوره نمیاد که بگم ای استرس گرفتم، بدم میاد ازاین لوس بازی ها . خندید :هیچیت شبیه بقیه نیست به خدا . لپ تاپ رو بستم وگفتم: الان اومدی این جا چی کار؟ :ها یادم اومد مامان گفت بری کمکش . واای خدا این مامان منم هر بار که مهمون میخواست بیاد خونه‌مون از درو دیوار گرفته تا کلید پریزهارو باید تمیز می‌کرد. والا واسه عید ما اینکارا نمی‌کنیم! که حالا برا خواستگاری میکنه! نفسم رو دادم بیرون و گفتم: خیله خب اومدم . دو دقیقه بعد از پله ها سرازیر شدم پایین و مامان و کبری خانم رو دیدم که تو آشپزخونه مشغوول کارند با صدای بلندی گفتم: من اووومدمم . مامان چپ چپ نگاهم کرد وگفت: چه عجب میخواستی الانم نیای، انگار نه انگار روز خواستگاری خانمه . اینا چرا همشون باخواستگار به عنوان یه موجود ناشناخته برخورد می کردند؟؟ یا من خیلی بی خیال بودم یااینا خیلی استرس داشتند سرگرم شستن میوه ها شدم تا مامان سرم غر نزنه و همزمان زیرلب یه آواز شاد هم زمزمه می کردم کبری خانم خندید وگفت: دخترم معلومه که دوستش داری هاا . سیب از دستم افتاد تو لگنی که آب کرده بودم و لباسم خیس شد . :جانم؟!؟ : آخه از صبح خیلی شاد وخوشحالی برخلاف روز خواستگاری امیر . خنده ای کردم وگفتم: اووووونو که کلا بیخیال مامانیی . مامان نگاهی بهم کرد وگفت: نه واقعا زده به سرت ظاهرا... ساعت نزدیک شش و نیم بعدازظهر بود که بالاخره تونستم از دست مامانم در برم و برگردم اتاق تااماده بشم . بیخیال دوش گرفتن شدم چون زمانی نداشتم یه پیرهن آبی رنگ که تا کمر جذب بود و بعدش تا سر زانو دامن داشت پوشیدم با ساپورت مشکی و ساق دست سفید پوشیدم موهامو به صورت کج بافتم و یه شال آبی سفید که کادوی تولد شایان بود رو از تو کمد برداشتم صدای زنگ در اومد تعجب کردم قرار نبود انقد زود بیان که . صدای شایان رو که از حیاط میاومد تشخیص دادم که داشت سلام علیک می‌کرد. صدای بعدی که اومد باعث شد اشهدم رو بخونم مهسا ونفس بودند آخ... ...
🔹🔸🔹🔸 آخ....از اتاق پریدم بیرون و نفهمیدم پله ها رو چه طوری رفتم پایین وارد حیاط که شدم نمیدونم این دوتا باز چی گفته بودن که شایان دیگه داشت از خنده غش می کرد همین که من رو دیدند به طرف من اومدند شایان سری تکون داد وارد خونه شدیم مامان و بابا دم راهرو بودند مهسا و نفس رو نشون دادم وگفتم: اینم دوتا از دوستان خوب من که تو روستا همراهم هستند مهسا ونفس ....و امشب هم نخواستن که تنهام بذارن . بابا خوش آمدی گفت و به داخل سالن برگشت مامان هم باخوشحالی ازشون استقبال کرد وگفت: خوشحالم که شهرزادو تو اون روستا تنها نذاشتید . نفس:غیر ممکن بود که تنهاش بذاریم . مهسا :ما چندوقته که داریم روز شماری می کنیم برای این اتفاق خوشایند و خجسته . چشمام گرد شد تو این یک سالی که من این بشر رو میشناختم اولین بارش بود انقد رسمی حرف میزد اینم رسمی حرف زدن بلده مگه؟!! باعجله گفتم : مامان جان ما میریم بالا مهمون ها رسیدن صدامون کنید و هلشون دادم سمت راه پله ها . مهسا درحین بالا رفتن گفت : خونه قشنگی دارید در حین قدیمی بودنش خیلی شیکه نفس: باز تو شمه مهندسیت گل کرد؟ در اتاقم رو باز کردم و فرستادمشون داخل نفس سوتی زد وگفت: نه بهت امیدوار شدم خوش سلیقه ای . رو صندلی نشستم وگفتم : چه خبر ؟ از طالقان تااین جا بامهرداد جونت خوش گذشت؟ طرف صحبتم مهسا بود یه ذره سرخ و سفید شد، اما باز به روی مبارکش نیاورد :وای... از طالقان تااین جااومد بدون این که یه جا نگه داره چیزی بخوریم به ولله پوکیدم دیگه ... :خیلییی پرروویی به خدامهسا . نفس باحرص گفت : البته اینم نمیگه که کل راه یک ریز داشت بامهرداد صحبت می کردااا. کله بچه رو خورد!! حالا این رو بیخیال مریم چرا نیومد؟ :باهاش صحبت کردم ناراحت بود که به خاطر کاراش نمیتونه بیاد . باصدای آیفون اون دو نفر بیشتر از من ازجاشون پریدند باخنده گفتم: مراسم خواستگاری منه ها شما ها چرا استرس دارید؟ نفس گفت: آخه ... چون خیلی دق‌مون دادید استرس داریم نکنه همه چیز دوباره بهم بخوره . باخنده سری تکون دادم وگفتم: چطورشدم؟ مهسا سوتی زد وگفت: ...
🔹🔸🔹🔸 عالی شدی بزن بریم پایین . در اتاق رو باز کردم و بعد از نگاهی به اطرافم از اتاق خارج شدم به پایین پله ها که رسیدیم مهرداد و مهداد هم وارد سالن شدند. با مهداد چشم تو چشم شدم کت شلواری مشکی پوشیده بود با پیراهن سفید موهاش رو هم یه طرفی کرده بود یه دسته گل رز قرمز هم دستش بود مهداد: به محض ورود به سالن چشم تو چشم شهرزاد شدم که با دخترا از پله پایین میاومد تو اون تیپ ابی خیلی ناز شده بود مهرداد سقلمه ای به پهلوم زد که باعث شد بااخم نگاهش کنم زمزمه وار گفت: -نگاهتو درویش کن دیگه پسر . به مهسااشاره کردم وگفتم: نوبت تو هم بالاخره میشه هاا . :فعلا که نشده . شهرزاد به طرفم اومد و گفت: خوش اومدین . دسته گل رو دادم دستش بو کرد وگفت: مرسی خیلی خوشگلن . لبخندی زدم. به دعوت پدرش که من رو دوباره بیاد آورده بود رو مبل نشستیم شهرزاد دیرتر وارد جمع شد و رو مبل بغل دست نفس نشست. پدرش گفت: اگر شایان به من دقیق میگفت که منظورش از دوست مشترک خودش و شهرزاد شما هستید زودتر این قرار رو میذاشتیم . شهرزاد: با حرف بابا نگاهی به مهداد کردم که خیلی رسمی گفت: نه اشکالی نداره این مراسم باید طبق رسوم سپری میشد . بابا سری تکون داد :پدرتون؟ شهرزاد جست و گریخته به من گفت که از روستا خارج نمیشن درسته؟ :بله به خاطر کهولت سن و این که از شلوغی تهران خوشش نمیاد . مهرداد ساکت بود در واقع تنها گوینده های داخل سالن بابا و مهداد بودند که مامان گفت : بهتره بریم سر اصل مطلب دیگه. . آخ مامان من عاشقتم مهداد گفت : راستش دخترتون خودش درجریان زندگی من هست. من ریاست دو تا شرکت دستمه که تو یکیش با بهترین دوستم شریکم و هم یه آپارتمان تو تهران دارم و یه خونه تو طالقان . آخ مهداد من می کشمت اصل ماجرا رو بگو دیگه . :تو یک سال گذشته هم تو روستا چندین بار هم دیگه رو دیدیم و از دخترتون خوشم اومده . بابا:من که مشکلی برای این وصلت نمیبینم پدرتون چی؟ مهرداد گفت: پدر بااین ازدواج کاملا موافقه فقط تنها شرطش برگزاری مراسم ازدواج تو روستاست. ...
🔹🔸🔹🔸 باور نمی کردم خان بابا همچین حرفی زده باشه یعنی واقعا اینقد تغییر کرده . بابا: شهرزاد جان نظر تو چیه موافقی؟ نفس دم گوشم زمزمه کرد : غلط کرده موافق نباشه . خندم گرفته بود به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم: منم موافقم . مامان گفت: بچه ها نمیخواید قبلش باهم صحبت کنید؟ شایان و مهسا و نفس از زور خنده داشتند میلرزیدند مهرداد هم لبخند روی لبش بود رو‌ به مامان گفتم: نه مامان جان، نیازی به صحبت کردن نیست همه دست زدند مهرداد از جیب کتش جعبه ای کوچک داد دست مهداد و مهداد هم بعد از گرفتن اجازه از بابا حلقه ای رو به دستم انداخت نگاهی به حلقه کردم یه حلقه خیلی ظریف بود با یه نگین روش به مهداد نگاه کردم که چشماش میخندید زیرلبی گفتم: خیلی نازه... نا محسوس چشمکی زد . مامان برای بردن چایی ها صدام کرد و مجبور شدم برم آشپزخونه وارد آشپزخونه شدم و مامان رو درحال پچ پچ با مامانی دیدم دست به سینه ایستادم وگفتم: جلسه سرانه؟؟ زودتر خبرم می کردید دیگه . مامانی درحالی که معلوم بود حسابی کنجکاوه گفت: شهرزاد دخترم؟ :جانم؟ :بااین آقا دوماد کجا آشنا شدید؟ :مامانی خودش گفت دیگه تو روستا باهم آشنا شدیم مهرداد ومهداد پسرهای خان هستند . قیافه اش کلا شبیه علامت سوال شده بود مامان گفت: ولی اصلا شباهتی بهم ندارند . روی صندلی نشستم وگفتم: نه که من و شازده پسرت شبیه همیم : آخه این دوتا یکیشون قیافه هالیوودی داره اون یکی بالیوودی .خندم گرفته بود اولین فکری هم که بعد از دیدن مهداد ومهرداد به ذهنم رسید همین بود . :ولی خوشگله ها . باحواس پرتی گفتم : کی؟ باحرص نگاهم کرد وگفت: همسر آیندتون خانم . حس شیرینی وجودم رو گرفت همسر آیندم . خنده ای کردم و سرم رو تکون دادم :عجب چشمایی هم داره! :مامان راه افتادیا! ...
🔹🔸🔹🔸 لبخندی زدم چشماش برق میزد :خوشحالم بالاخره محرم شدیم و تو مال خودمی... پایین چی میگفتن که اونقد حرص میخوردی ؟ با یاداوری حرف های نفس و مهسا خنده ی عصبی کردم وگفتم: یادم ننداز... چی می‌گفتن... چرت و پرتی دیگه از اتاق اومدیم بیرون صدای خنده هاشون میاومد. درو باز کردم و وارد شدیم همشون ساکت شدن که گفتم: اهم مزاحم شدیم؟ اگر مزاحمیم بگیدا تعارف نکنید . ذکر و خیر شما دو تا بود لبخند گشادی زدم وگفتم: نفس جون، مهسا جون چیه؟ چه ذکری؟ چه خیری ... هر دو جاخوردند... مهسا: مبارک تون باشه خوشبخت بشین نفس: آره ان‌شاءالله کنارشون روی تخت نشستم مهداد هم بغل شایان رو مبل نشست. مهسا: دست راستت رو سر بعضیا نفس:بمیری مهسا بااین افکارت شایان :مهرداد... خدا وکیلی این تن بمیره...چجوری ساختی این بدنو؟؟ همه یه دفعه پقی زدن زیر خنده... ...
🔹🔸🔹🔸 با تعجب نگاهم کرد که لبخندی زدم و به سمت مامان بابا چرخیدم تاازشون خداحافظی کنم باصدای بوقی که از بیرون اومد فهمیدم که حوصله ی اون دوتا بدجور سررفته و با عجله به بیرون دوییدم. سوار ماشین شدم و گفتم: چه خبرتونه شما دونفر مگه سراوردید؟ نفس که پشت نشسته بود دست به سینه نشست و گفت: نخیر فقط نیم ساعته که منتظر جنابعالی هستیم . :خیله خب بابا جان اومدم دیگه . استارت زدم و راه افتادم داشتم به مدرسه و درمانگاه و کارهایی که داشتم فکر می کردم که مهسا گفت: میگم شوهرتون کجا تشریف دارن؟ :برگشت روستا تا به مدرسه سرکشی کنه . :اوهووو نمیتونستن صبر کنن باهم دیگه برید روستا عجب شوهر بی وفایی. باچشمانی گرد شده نگاهش کردم وگفتم: چی میگی تو؟ :خب همین اول کاری دارید جدا جدا می‌پرید. دنده عوض کردم وگفتم: محض اطلاعتون خودم پیشنهاد دادم تا اون زودتر برگرده چون نگران مدرسه و درمانگاه بودم :باور کنم؟ شونه بالا انداختم وگفتم: میخوای باور نکن سکوت کردم که نفس گفت :راستی درمورد این که خان بابا گفته باید باهاش زندگی کنید چی کار میخوای بکنی؟ قبول می کنی؟ از آینه نگاهش کردم وگفتم: نفس، اون عوض شده و الان میخواد از کوچکترین فرصتی که داره برای جبران سال های دوری از پسرهاش استفاده کنه پس چرا نباید قبول کنم ؟؟ تازه فکر می‌کنم از زندگی تو تهران خیلی بهتر باشه . بقیه راه در سکوت سپری شد. مهسا که داشت آهنگ گوش می کرد. نفس هم داشت چرت میزد و هی سرش میافتاد پایین منم برای خودم تو افکارم سیر می‌کردم. دم درخونه پارک کردم وگفتم: خیله خب پیاده شید رسیدیم . نفس از جاش پرید. گوشی مهسا رو از گوشش بیرون کشیدم وگفتم:رسیدیم دیگه کر نشدی از بس آهنگ گوش کردی؟ :نوچ بالاخره به خودشون تکونی دادن و از ماشین پیاده شدند. درو باز کردم وگفتم: شماها برید داخل من یه سر میرم درمانگاه میام نفس:خیلی راحت بگو میخوام برم دیدن شوهرم . چشم غره ای بهش رفتم که گفت: باشه باباجان اصلا من غلط کردم . لبخندی زدم وگفتم:صد آفرین. راهم رو به طرف درمانگاه کج کردم، اما دربین راه تصمیم رو عوض کردم و رفتم طرف مدرسه دیگه داشت کامل میشد نمای بیرونی تکمیل شده بود و الان داشتن رو طراحی داخلیش کار می کردن یه ساختمون سه طبقه با نمای گرانیت مشکی و طوسی که هر طبقه پنج تا کلاس داشت و مخصوص یک پایه جداگانه بود تا دیگه بچه ها مجبور نباشند در هم درس بخونن . غرق تماشای مدرسه شده بودم که صدایی از پشت سرم گفت: ...
🔹🔸🔹🔸 بعد اونم عروس و داماد هر کدومشون تو خونه های خودشون تا صبح باید با ساقدوش هاشون به شادی و سرور بپردازند بعد اینم دیگه میره برای روز اصلی که همون رسم و رسوه های بقیه جاهاست مثل حموم رفتن عروس و داماد و از این کارا . انقد حرف زد که نفهمیدم کی به عمارت رسیدیم نگاهی بهم کرد و زد زیر خنده :به چی میخندی؟ :به قیافه تو :چرا مگه قیافه ام چشه؟ :به قدری تعجب کردی که فکر کنم هر لحظه ممکن بگی من این ازدواج رو نمیخوام دستی به چونه‌م کشیدم وگفتم: نه ولی خب این همه مراسم خیلیههه که من به شخصه نابود میشم بعد این همه مراسم . در اصلی عمارت رو باز کرد وگفت: نترس هیچیت نمیشه . :خدا کنه . وارد حیاط شدیم نگاهی به اطراف انداختم درخت ها هلو انتهای حیاط خودنمایی میکردند دوسه تا ازاسب ها هم بیرون طویله بودند و درحال خوردن علوفه... از پله ها بالا رفتیم و مهداد درو باز کرد :فکر کنم کار بابا رو راحت کردم دیگه نیازی نیست که بهت توضیح بده . در مقابل نگاه گیج و سردرگم من خنده ای کرد و به داخل هلم داد. قطعا به این جای ماجرا فکر نکرده بودم اما خب هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد دقیقا شرح حال الان من بود . وارد سالن که شدم خان بابا رو دیدم که به پشتی ترکمنش تکیه داده و تو فکر فرو رفته مقابلش قرار گرفتیم اما نفهمید مهداد تک سرفه ای کرد وگفت: مااومدیم. سرش رو اورد بالا و اشاره کرد :بشینید . مقابلش نشستیم و به پشتی تکیه دادم بشقابی جلوش بود و توش گردو بادام و ازاین جور چیزا بود رو به کناری گذاشت وگفت: اولا باید بگم که امیدوارم من رو بابت کارهایی که تو یک سال گذشته باهات کردم ببخشی... سری تکون دادم و آهسته گفتم: من هیچوقت ازتون دلخور نبوم . :حتی اگر این بخشیدنت از ته دلت نباشه و فقط به خاطر آروم کردن دل این پیرمرد باشه ازت ممنونم ... سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم کمی که گذشت گفت: فکر کنم مهداد بهت گفته دلیل این ملاقات چیه درسته؟ سرم رو تکون دادم :من موافقت کردم که مهداد و مهرداد به تهران بیان تاصحبت های اولیه رو با والدینت بکنند، اما میخوام الان که پدر مادرت موافقتشون رو اعلام کردند مراسم ازدواجتون طبق رسوم انجام بشه نظرت چیه؟ ...
🔹🔸🔹🔸 ناخنم رو به کف دستم فشار دادم وگفتم: اگر شما صلاح میدونید پس منم مشکلی ندارم . لبخندی زد وگفت: باشه به وقتش بهت میگم تا با والدینت صحبت کنی که به این جا بیان . سرم رو تکون دادم . :می تونید برید دیگه کار خاصی باهاتون ندارم . از جامون بلند شدیم آهسته خداحافظی کردم و به سمت در راه افتادم که صدام کرد :شهرزاد به طرفش چرخیدم چشماش میخندید :خوشحالم که مهداد باتو آشنا شد دیگه نگرانش نیستم چون میدونم تو باهاشی . لبخندی زدم و از خونه اومدم بیرون. از عمارت که بیرون اومدیم مهداد خندید وگفت: میگم باید کفش آهنی بپوشی یواش یواشا . سری تکون دادم وگفتم: یااادم ننداز که از الان خسته شدم راستی درمانگاه درچه حاله مراحل ساختش؟ :کارهای مجوزش انجام شد بالاخره می تونیم یواش یواش رو طرحش کار کنیم :به مهسا خبر میدم پس . :راستی مهسا چی کار می کنه جدیدا؟ باتعجب نگاهش کردم وگفتم: چطور مگه؟ به شوخی اضافه کردم :نگران مادرتی؟ پقی زد زیر خنده وگفت: نه نگران دل برادرمم :چطور مگه؟ :نمیدونم اما احساس می کنم عاشق یکی شده و احساس می کنم اون شخص مهساست -والا نمیدونم اگرم خبری باشه از مهسا عجیبه که بهمون چیزی نگفته از مهداد جدا شدم و به درمانگاه رفتم یکی دوساعتی رو تو درمانگاه سپری کردم ولی خبری نبود ظاهرا اینا با مریض شدن میونه ای نداشتند نزدیک سه ظهر بود که درمانگاه رو بستم و به سمت خونه راه افتادم تو راه چند نفرو دیدم که خیلی صمیمی باهام سلام و علیک کردند . خیلی دوست داشتم عکس العملشون بعد از فهمیدن این که قراره با مهداد ازدواج کنم ببینم صددرصد هیچ کدومشون انتظار ندارن که خان بابا یه دختر شهری رو به عنوان عروسش قبول کنه در خونه رو باز کردم و داخل شدم نفس و مهسا تو حیاط نشسته بودند و داشتن گوجه سبز می‌خوردند خندیدم وگفتم: تنها خوری خوش میگذره؟ کنارشون رو موکتی که انداخته بودند زمین نشستم وگفتم: ماموریت جدید دارم براتون . مهسا: باز چی شده؟ ...
🔹🔸🔹🔸 :کارهای زمین درمانگاه تموم شده باید روی طرحش کار کنید . :باشه شروع می کنم . نفس: توکجا غیبت زد؟ :رفتم خونه خان بابا . مهسا:جاانم؟ تمام حرف های مهداد رو براشون تعریف کردم نفس که انگار با پتک زده بودن تو سرش و با گیجی داشت من رو نگاه می‌کرد مهسا هم قیافه متفکر به خودش گرفته بود وگفت: -بگو جون مهسا . :جون مهساا . :یعنی واقعا همچین رسم و رسومی هم وجود داره؟ :فعلا که میبینی وجود داره . :من همین جا اعلام می کنم از ازدواج منصرف شدم باابروهایی بالا رفته نگاهش کردم و گفتم: مگه میخوای بایه طالقانی ازدواج کنی که میگی پشیمون شدم به سرفه افتاد حالا نفس هم توجهش جلب شده بود ضربه ای به دستش زدم وگفتم: ببین به نفعته چیزی از من مخفی نکنیاا وگرنه میدونی که چی کارت می کنم . دستش رو زد زیرچونه‌اش و گفت: حالا من یه چیزی گفتم شماها چرا دور برمیدارید . نگاهی بهش کردم وگفتم :یعنی مطمئن باشم همین طوری یه چیزی گفتی ؟؟ گوجه سبزی برداشت و نمک زد وگفت: تاحالا دیدی من حرف جدی بزنم؟ ناخودآگاه خندم گرفت خودشم میدونست که حرف هاش چه جوریه سرم رو تکون دادم وگفتم: نه والا ندیدم . :پس اینم مثل اون یکی حرف هامه دیگه . شونه بالا انداختم وگفتم: باشه خود دانی . از ترشی گوجه ای که تو دهنم بود چشمام بسته شد. وقتی که دوباره چشم باز کردم دیدم مهسا تو هپروت فرو رفته پس یه خبری هست مهسا خانم به وقتش قشنگ میندازمت تو تله حالا صبر کن و ببین . نفس:حالا کی میخوای به مامان بابات درمورد این مراسم های عجیب غریب بگی؟ آهی کشیدم و گفتم: خان بابا خودش گفت خبر میده . یاد درمانگاه افتادم وگفتم :مهسا ... حواسش نبود . گوجه ایی به طرفش پرت کردم ازجاش پرید وگفت: ...
🔹🔸🔹🔸 چیهههه؟ :من نقشه ی درمانگاه رو خیلی زود میخواما نگی نگفتی . سرش رو تکون داد و با حواس پرتی اشکاری گفت: باشه باشه حواسم هست . : آفرین . دوباره ساکت شد آخ آخ قربون بچه ام برم که داره عاشق میشه و انقد کله پوکه که هنوز نفهمیده یک هفته ای در آرامش سپری شد روز هشتمی که از تهران برگشته بودم تو درمانگاه مشغول خوندن یه کتاب تاریخی بودم. تازه کارم با مریضم تموم شد که با سروصدای داد و بیدادی که از بیرون اومد توجهم جلب شد. کتاب رو بستم و روی میزگذاشتم روپوشم رو درآوردم و رفتم حیاط چند نفرجلوی درمانگاه تجمع کرده بودن و باعصبانیت درحال زمزمه کردن چیزی بودند. نزدیک که شدم تازه صداهاشون برام واضح شد . :توو باید بری ...‌ تو یه الگوی بی خاصیتی . فکر می کردم بعد از گذشت یک سال بالاخره آدم شده باشند اما ظاهرا چشمشون زده بودم بین جمعیت کدخدا رو دیدم شستم خبردار شد که این آتیش از زیر سر خودش داره بلند میشه به سختی از بین جمعیت رد شدم و گفتم : چیه کدخدا سرگرمی جدید نتونستی برای خودت پیدا کنی دوباره برگشتی به عادت سابقت و شست و شوی مغز اهالی روستا اره؟ جلو اومد عصاش رو به زمین کوبید وگفت: وقتشه که دیگه جلوی تو و این کارهات گرفته بشه نمیفهمم چرا خان تاحالا جلوت رو نگرفته اما مشکلی نیست من جبران می کنم. دست به سینه ایستادم و با پوزخندی گفتم : نمی تونی کاری بکنی دیدی که سر پسر عزیزت چه بلایی آوردم کاری نکن تورو هم بفرستم بغل دست پسرت. :دختره ی بی چشم و رووو.. دستش رو برد بالا تا سیلی بزنه که صدای خشک و عصبی گفت: کدخدا حق نداری به عروس من سیلی بزنی خان بابا بود که سوار بر اسبش با فاصله‌ی کمی از مردم ایستاده بود. دست کدخدا تو هوا خشک شد و با حیرت گفت : عروس؟ :شهرزاد بیا این جا . باخوشحالی به طرفش رفتم قیافه کدخدا واقعا دیدنی شده بود؛ بقیه مردم هم درحال پچ پچ کردن بودند کنار اسب خان بابا قرار گرفتم از اسب پیاده شد و در کنارم قرار گرفت :خان این شهری ... این چطور ممکنه عروس شما باشه؟ باعصبانیت گفت: فعلا که میبینی عروس من شده و اگر ازاین به بعد کسی کوچکترین مزاحمتی براش ایجاد کنه بدون شک با من طرفه کدخدا حواست باشه ....شهرزاد عروس خانواده سپه وند و همسر مهداده کسی بااون مشکل داشته باشه یعنی بامن مشکل داره متوجه شدین؟؟ ...