eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸🔹🔸 به طرفم اومد و نامه ای به دستم داد، امروز چرا همه رفته بودن تو فاز نامه دادن خدا داند نامه رو باز کردم مریم بود تکیه دادم به میزو نامه اش رو خوندم: شهرزاد من امروز با شایان صحبت کردم بابات میخواد هرچه زودتر بری تهران تا تکلیف امیرو روشن کنی" آه خدا... امیر، لعنت به تو که همیشه سرراهم سبز میشی... نامه رو باعصبانیت پاره کردم و ریختم تو سطل آشغال مراسم استانداری دو روز دیگه بود هیچ راهی نداشت که قبل از این مراسم بتونم برم تهران سرم رو روی میز گذاشتم و آهی کشیدم چرا؟؟؟ همیشه وقتی همه چیز داره عالی پیش میره یه اتفاقی باید گند بزنه به کل زندگی آدم. به این نتیجه رسیده بودم تنها کسی که میتونست تو راضی کردن مامان و بابا بهم کمک کنه، شایان بود که اونم مستلزم این بود تا همه چیزرو براش تعریف کنم .. صبح روز مراسم بعد از این که به بچه ها گفتم مهداد ومهرداد هم به این مراسم دعوت شده اند کلی سروصدا راه انداختن و ذوق کردند. مراسم ساعت ده بود قراربود که ساعت نه ونیم همه‌مون تو شهر باشیم و رسمی ترین تیپ رو بزنیم دخترارو هم نذاشتم آرایش کنن هرچند که کلی غرغر سرم کردند . تو راه رفتن به شهر نفس گفت: الان چی میشه؟ :منظورت چیه؟ :خب تاحدود خیلی زیادی موفق شدی به هدفت برسی دیگه چی کار میخوای بکنی تو این روستا؟ :بعد ساخته شدن درمانگاه دیگه فقط باید منتظر تموم شدن این یک سال باقی مونده بشم. همین حین به شهر رسیدیم پسرا جلوی بانک ایستاده بودند و منتظرمون که از دور دستی براشون تکون دادم که مهسا گفت: خیله خوووووببب حاالاااااا فهمیدیم عاشقی، کولی بازی درنیار انگشت نمای ملت شدیم :مهسااا چی داری میگی.. :نگاه کن توروخدا تا عشقش رو دید نیشش تا بناگوشش باز شد .همچین دست تکون میده انگار باباشو بعده چند سال دیده. بگیر دستاتو کنده نشه. کل کل کردن با مهسارو به زمان دیگه ای موکول کردم به پسرها که رسیدیم سلامی کریم مهرداد گفت: چه عجب اومدید دیگه داشتیم ناامید میشدیم . به اون دوتاااشاره کردم وگفتم: همش تقصیراین دوتاست که اینقدر اومدنمون طول کشید . نفس پشت چشمی نازک کرد وگفت : نه این که خودت دهنمونو کج نکردی تا یه مانتو انتخاب کنی.اصلاداجدادمونو آورد جلوی چشمامون مهسا: این خوبه؟ اون چطوره؟این یکم ژیگول نیس؟رسمی تر نیس؟؟ ...
🔹🔸🔹🔸 همه خندیدن. مهداد:خیله خب حالا راه بیافتید وگرنه دیر میرسیم. مهسا:حالا واقعا این جشن لازم بود؟ مهرداد: چیه نکنه خجالت می کشی؟ من و نفس ترکیدیم از خنده مهسا با حرص گفت: نخیر خجالت نمی کشم فقط میگم همچین مراسمی لزومی نداشت مهرداد:خب فعلا میبینی که لزوم داره. مهسا یه چشم غرره به قیافه خندونه مهرداد رفت. به سرای محله رسیدیم پلاکارد بزرگی دم در زده بودند و روش نوشته بود جشن تقدیر از خیرین روستای ایستا. مهسا: مامانم ایناااااا بیگیر منوووو الان پس میوفتم!! نفس:دستتو بده خواهرم تااگر غش کردی باهم غش کنیم .من آماده ی غشیدن میباشم به زور داشتم خودم رو کنترل می کردم که از دست کارای اینا غش نکنم از خنده مهرداد گفت: خیله خب برید داخل، محض رضای خدا هم که شده برای یک ساعت تیکه نپرونید . مهسا:تلاشمو می کنم نفس:قولی نمیدم .نمیتونم خودمو کنترل کنم به محض داخل شدن مردی میانسال با ریش های سفید به سمتون اومد و با خوشحالی گفت: خوشحالم که اومدید من امینی هستم معاون استاندار بفرماییدداخل سالن . نگاهی به ساختمون انداختم یه ساختمون دو طبقه که برخلاف سایر ساختمون های شهر خیلی شیک ساخته شده بود طبقه اول سالن آمفی تئاتر بود که مراسم در اون جا برگزار میشد و طبقه بالا هم ظاهرا کتابخونه و چند کلاس آموزشی بود . داخل سالن شدیم یه سالن تقریبا با ظرفیت صدنفر بود که شیب کمی داشت با صندلی های روکش دار قرمزی . آقای امینی مارو به ردیف جلو راهنمایی کرد بعداز چنددقیقه سالن کم کم پر میشد خیلی ازاون ها رو نمیشناختم . راس ساعت ده آقای امینی به روی سکو رفت و میکروفون رو دستش گرفت... ...
🔹🔸🔹🔸 :سلام و درود به تمامی مهمان های عزیز که امروز افتخار حضور در این جمع خودمانی رو دادن ماامروز میخوایم از زحمات و تلاش های پی درپی گروهی از خیرین روستای ایستا تشکر و قدردانی کنیم که با کوششون راهی برای پیشرفت این روستا پیدا کردند . تریبون رو به استاندار تحویل میدم و ازتون میخوام که به افتخارشون دست بزنید . مهسا زیرگوشم گفت: چقدم نوشابه باز می کنن برای هم دیگه . نفس:برا همدیگه نه... برا ما دستشو فشاری دادم وگفتم: آقا مرگ من، حرف نزنین خواهش میکنم . :خیله خب بابا کشتی مارو : آفرین . استاندار هم به روی سکو اومد و بعد از یک سری حرف های تکراری گفت: خیله خب میخوام از جمع خیرین‌مون دعوت کنم که به روی سکو بیان و این لوح های تقدیرو به رسم یادگار قبول کنن به افتخارشون دست بزنید . باصدای دست جمعیت از جامون بلند شدیم و به طرف سکو رفتیم. خود استاندار تک تک لوح های تقدیرو به دستمون داد و در آخر گفت : خیله خب من مطمئنم که مردم میخوان کمی با شماها آشنا بشن افتخار این صحبت رو کی میده ؟ همه‌شون اشاره کردند به من با بهت گفتم: اما چرا من؟ مهسا: آخه تو محشری...از همه سری رفتم رو حالت انفجار. تو روحت مهداد هم اینور دم گوشم زمزمه کرد: چون اگر تو نبودی، هیچ کدوم ازاین اتفاق ها نمیافتاد . لوح رو دادم دست مهسا و یه چشم غره توپ رفتم واسش اون بیشعورم فقط می‌خندید بمیری حالا نمیتونم حرف بزنم، ولی میکروفون رو ازدست استاندار گرفتم نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم :اصولا من زیاد سخنران خوبی نیستم و برای همین خسته‌‌تون نمی کنم . فقط میخوام تشکری صمیمانه از دوستان عزیزم بکنم که تمام یک سال گذشته من رو تنها نگذاشتن تنها نگذاشتن و تحت هرشرایطی ازم حمایت کردند و از جناب استاندار هم ممنونم که این لطف رو نسبت به ما داشتند و مارو لایق این تقدیرنامه دونستند روزتون بخیر. با تشویق جمعیت دوباره سرجاهامون قرار گرفتیم مهسا:بابا سخنراااااان نفس:بابا اینکارههههه پرفسووور مامانم ایناااااا مهسا:من بجا تو قلبم داشت از دهنم میزد بیرون من: بمیری مهسا بزور جلو خندمو گرفتم بخدا برسیم خونه من می‌دونم و تو... مهرداد با خنده: باز چیکار کرده؟ مهسا: باز؟میام براتااااا ...
🔹🔸🔹🔸 هممون زدیم زیره خنده... موضوع رو هم که تعریف کردم بزور جلو خودمونو گرفته بودیم تو اون جمع رسمی اشتباه نکنیم تا همه چی خراب نشه. خلاصه مراسم نیم ساعت بعد تموم شد. از سرای محله که اومدیم مهسا نفسی کشید وگفت: اخیششش. ترکیدم :چیه داشتی هلاک میشدی از این که یک ساعت ساکت بودی اره جون تو واقعا کارسختیه . مهداد پیشنهاد بستنی داد اما من گفتم: باید برم تهران کاری برام پیش اومده . باتعجب نگاهم کرد وگفت:چه کاری؟ :شخصیه بشمر 3 نمیدونم اون سه نفر کجا غیب شدند و مادوتا تنها موندیم باصدای آرومی گفت: بگو دیگه چی شده؟ وگرنه باهات پامیشم میام تهرانا :تو این کارو نمی کنی :می کنم و خودتم اینو خوب میدونی. آهی کشیدم... راست میگفت به اندازه ی کافی کله شق بود که بخواد این کارو انجام بده :خیله خوب من تسلیمم... نامزد قبلیم دوباره من رو از پدرم خواستگاری کرده و باید برم تهران تا جواب اون رو بدم :وجواب تو چیه؟ باحیرت گفتم: یعنی نمیدونی؟ :میخوام ازخودت بشنوم . توچشماش خیره شدم وگفتم: جوابم نه هست چون هیچ علاقه ای بهش ندارم. لبخندی زد وگفت: خب خیالم راحت شد پس منم باهات میام تهران . :جااااانم؟؟چرا؟؟؟ :خوب وقتی که میخوای پدرمادرتو راضی کنی باید دلیلی که داری این ازدواج رو رد می کنی پیشت باشه دیگه . خندیدم :باشه باشه تو رو به عنوان مدرک زنده میبرم . نگاهی به اطراف کرد وگفت: حالا این سه تا کجا غیب شدن؟ شونه باالا انداختم وگفتم: نمیدونم، اما بهتره پیداشون کنیم تا نزدن یه خراب کاری به بار بیارن . :مااین جاییم. باصدای نفس، از جام پریدم و به طرفشون چرخیدم مهداد با تعجب گفت: کجا غیب شدید؟ مهرداد:رفتیم داخل سرای محله رو چرخ بزنیم. من:وااا برای چی؟ مهسا: آخه خیلی چیزای باحالی داشت ...
🔹🔸🔹🔸 نگاهم به مهداد افتاد که داشت میخندید این سه تا غیب شده بودند تا بتونیم حرف بزنیم. سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم دم ورودی روستا جایی که باید از هم جدا میشدیم مهداد آروم طوری که بقیه نشنوند گفت: کی میخوای راه بیافتی؟ :ساعت سه :باشه پس تو جاده منتظرت میمونم . لبخندی زدم وگفتم: باشه . خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم تو راه گفتم: بچه ها امشب باید تنها بمونید تو خونه :چرا؟ :دارم میرم تهران تا تکلیف یه چیزی رو روشن کنم . :تکلیف چیزی یا کسی؟ :هردوش. حالا واقعا رفتین داخل چرخ بزنین؟؟ مهسا:نه پس رفتیم ولگردی به دختر پسرا اونجا شماره بدیم زدم زیره خنده :از شماها بعیدم نیس نفس: اتفاقایه دختر ترگل به اضافه ورگل هم دیدیم به مهرداد پیشنهاد دادم شماره بده ولی نمیدونم چرا ترکید. میخواستم یه پیرمرده هم به مهسا بدم دیدم خیلی داغونه ردش کردم بره... حیف شد ولی میخواستم مهسارو دکش کنم بره آخه بوی ترشی خیلیی پیچیده اینجا مهسا با چشم غره: به موقعش دارم براتتت نفس زبونشو آورد بیرون: حقتههه مهسا: اینارو ول کن. نفس :میگم کی فهمیدی ما نیسیم :همون اول مهسا: بابا حواس جمع نفس: مهسا فهمید دارین پچ پچ میکنین دوتایی رفتیم به مهرداد گفتیم کشیدیم عقب که دور شیم رفتیم رسیدیم خونه درو باز کردم. وارد خونه شدیم کیفم رو روی تخت انداختم. بعد از یک سال زندگی تو این جا به این سبک حموم عادت کرده بودم برای همین خیلی سریع تر کارامو انجام میدادم. باموهای خیس وارد اتاق شدم و نگاهی به ساعتم کردم یک ساعت ونیم وقت داشتم موهامو همون جوری بدون شونه با کلیپس جمع کردم. اولین مانتو با شالی که دم دستم اومد رو پوشیدم.. ...
🔹🔸🔹🔸 کیفم رو آماده کردم و به سمت دخترا چرخیدم :سفارش نمی کنم پس مراقب خودتون باشیدا :چشم مامان جون کشتی مارو برو دیگه . برو تا با لگد پرتت نکردم بیرون بوسیدم‌شون و ازخونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم. احساس سبکی می کردم، میرفتم تابرای همیشه شر امیر رو از سرم کم کنم و این عالی بود،یعنی بهتر از عالی بود . آهنگ شادی برای خودم پلی کردم و راه افتادم طبق قولی که داده بودم ساعت سه بود که رسیدم به جاده و مهداد رو دیدم که تو ماشینش منتظر نشسته. بابوقی که زدم متوجه شد و استارت زد. گوشی‌مو از کیفم برداشتم و شماره شایان رو گرفتم دعا دعا می کردم سر عملی جایی نباشه که صدای زنگ تلفن رو نشنوه . دعام مستجاب شد و بعد دو بوق جواب داد :بله؟ :سلام شایان، شهرزادم . :عه خوبی اصلا به صفحه گوشی نگاه نکردم . :من خوبم ....باید باهات حرف بزنم من بیمارستانم چطور؟ :منم دارم برمی گردم تهران می تونی ساعت شش بیای کافه رز؟ :باشه، اما چی شده ؟ :بیا میفهمی حرف‌هام مهم و زیاده پشت تلفن نمی‌تونم بگم. ...
🔹🔸🔹🔸 :اوکی باشه. گوشی رو قطع کردم میدونستم اگرم خودم به مامان بابا ماجرارو میگفتم به قدری خوب بودن که بخوان به تصمیمم احترام بذارن، اما بودن شایان کنارم باعث میشد که اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم پشت ماشین مهداد درحال رانندگی بودم باتمام خوشحالی که داشتم یه ترس بدی هم ته دلم بود ترسی که نکنه امیر بزنه به سرش . سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم :نه اون همچین کاری نمی کنه حق نداره . دم تهران خوردیم به یه ترافیک خیلی سنگین که به خاطر تصادف دوتا ماشین باهم بود و یه نیم ساعت چهل دقیقه ای اون جا علاف شدیم. داشتم حالت تهوع می گرفتم که پلیس راهنمایی رانندگی بالاخره موفق شد راه رو باز کنه و باسرعت راه افتادیم . ازاین جا به بعد من جلو افتاده بودم و مهداد پشت سرم بود. جلوی کافه پارک کردم و پیاده شدم هنوز یک ربع به شش مونده بود پشت ماشین من پارک کرد و پیاده شد باتعجب گفت: برای چی اومدیم این جا؟ : با شایان این جا قرار گذاشتم . :میخوای همه چیز رو بهش بگی؟ :اوهوم . تکیه دادیم به ماشین پنج دقیقه به شش مونده بود که پرادوی شایان رو از دور تشخیص دادم و گفتم: اومد. بوقی زد و سمت مخالف ما پارک کرد پیاده که شد حس کردم که ازدیدن مهداد درکنار من تعجب کرد اما سریع به خودش اومد از خیابون رد شد و اومد پیشمون. باهم دیگه دست دادیم و سلام علیک کردیم باخنده گفت :نگفتی تنها نیستی؟ :بریم داخل حرف بزنیم؟ :خیله خب وارد کافه شدیم و یه میز سمت پنجره رو انتخاب کردیم سفارش سه تاقهوه دادم و نشستم شایان دستاش رو بهم قالب کرد وگفت: خیله خب من سرا پا گوشم . :راستش خواستم بیای این جا تا بگم من هیچ علاقه ای برای ازدواج باامیر ندارم و تو چند ماه گذشته هم تمام تلاشم برای راضی کردن مامان اینا بی نتیجه مونده آخرین امیدم اینه که تو بتونی راضیشون کنی. :اما چراا؟ امیر که تمام چیزایی که تو میخوای رو داره . : آره، اما شایان ... کاری‌های امیر رو براش تعریف کردم دهنش از تعجب باز مونده بود باحیرت گفت: چرابه مامان اینا نگفتی؟ :چمیدونم اونا این چندوقته هر حرف من رو به عنوان بهونه تلقی می کنن اما اگر تو هم مهر تایید ی باشی روی حرف هام دیگه اعتراضی نمی کنن ...
🔹🔸🔹🔸 قهوه هارو آوردند. دستام رو حلقه کرده بودم دور فنجون قهوه و به بخاری که ازش بلند میشد نگاه می کردم که شایان گفت: شهرزاد پای شخص دیگه ای درمیونه آره ؟ ناخودآگاه سرم رو آوردم بالا و به مهداد نگاه کردم. این جا دیگه نوبت اون بود که حرف بزنه :شایان جان، راستش این موضوعیه که من خیلی وقت پیش میخواستم بهت بگم اما یه سری اتفاق هایی افتاد که مانع شد من میخوام که تا آخرهفته بعد به خواستگاری خواهرت بیام . شایان جاخورد اما بعد از چند ثانیه خنده ای کرد وگفت: پس حدسم درست از آب دراومد بالاخره دل خواهرم رو دزدیدی اره؟ خندم گرفته بود مهداد سری تکون دادوگفت: البته اون اول، دل منو دزدید . شایان: باشه پس من امشب با مامان اینا صحبت می کنم که فردا تکلیف امیر روشن بشه . نفس آسوده ای کشیدم وگفتم: واقعا ممنونم شایان . روبه مهداد گفت :توهم بهتره که به فکر خواستگاری باشی. :باشه . در آرامش قهوه امون رو خوردیم و داشتم فکر می کردم یعنی پایان قصه من نزدیکه ؟ یا دوباره قرار بود یه اتفاق دیگه بیافته از کافی شاپ اومدیم بیرون مهداد گفت: من یه سر میرم دفتر ببینم اوضاع درچه حاله :باشه مراقب باش خداحافظی کردیم مهداد که رفت شایان چرخید طرفمو گفت: پس بالاخره بند رو آب دادی آره . :شاااایان . :خیله خب بابا چرا جیغ میزنی؟ : آخه همچین میگی بند رو آب دادی انگار چی کار کردم من . لپم رو کشید و گفت: ای قربون اون دل نازک خواهرم برم من، فعلا بجنب که باید بریم خونه بابا امشب شیفت نیست زودتر برمی گرده خونه . هی وای من، خداخودت رحمی به من بکن . جدا شدیم و هرکدوم به سمت ماشین خودمون به راه افتادیم. توراه همش به کافی شاپ فکر می کردم یادآوری جمله مهداد که گفت: اون اول دلم رو دزدید. لبخندی زدم این بار تهران در نظرم متفاوت بود حتی شلوغیشم برا شیرین شده بود از افکارم خندم گرفته بود خیلی دیگه قاطی کرده بودم . شایان جلوی در مکثی کرد تا در باز بشه نگاهی به خونه انداختم حتی خونه هم درنظرم متفاوت به نظر میرسید . ماشین رو بردم داخل حیاط و پشت ماشین شایان پارک کردم ماشین باباهم داخل بود باتعجب گفتم: بابا خونه است که. :لابد جاشو با کسی عوض کرده زود برگشته . ازپله هابالا رفتیم شایان درسالن رو باز کرد وگفت: ...
🔹🔸🔹🔸 بفرمایید داخل سرکارخانم . :خیلی ممنونم اقا . باصدای بلندی گفتم: من برگشتممم کسی نیست از من استقبال کنه ... مامان درحالی که ملاقه ای در دست داشت دم راهرو ظاهر شد و با تعجب گفت: شهرزاد تو تهران چی کار می کنی؟ :کارهای خوب خوب. تو بغلش فرورفتم ازبغلش اومدم بیرون و باشوق گفتم: آخخخخخخ جون قرمه سبزی داریم برای شام . :برو بالا لباس هاتو عوض کن الاناست که اماده بشه . نگاهی به اطراف کردم وگفتم: باباکجاست؟ :داره باتلفن صحبت می کنه باخانواده امیر ....دوباره درخواست کردن که فردا برای خواستگاری بیان . بلههه باید حدسش رو میزدم از پله ها دوییدم بالا و وارد اتاقم شدم. گوشیم زنگ خورد از تو کیفم دراوردمش و کیف رو پرت کردم رو تخت مهداد بود :بله؟ :رسیدی خونه؟ : آره تو کجایی؟ :اومدم یه سر شرکت بعدش میرم خونه . :راستی یاشا چه طوره؟ :عالیه برگشته شرکت . افتادم رو تخت و طاق باز دراز کشیدم :خانواده امیر فردا برای خواستگاری میان . سکوت کرد :الوووو . :دارم میشنوم بابا چی کار میخوای بکنی؟ :میخوام بعداز شام با بابا صحبت کنم . :نتیجش رو حتما بهم بگوهااا . :خیله خب بهت زنگ میزنم دیگه . مامان صدام که کرد باعجله گفتم : من باید برم مامانم داره صدام می کنه . :باشه منتظرم پس خداحافظ :خداحافظ گوشی رو قطع کردم نگاهی به سرو وضعم انداختم و بعدش رفتم پایین وارد آشپزخونه که شدم بابا پشت میز نشسته بود صندلیش طوری بود که به من دید نداشت دستام رو حلقه کردم دورش و گونه اش رو بوسیدم :سلااام . :سلام به آتیش پاره خودم . رو صندلی مقابلش نشستم مامان غذا رو کشید شایان هم اومد مامان باعصبانیت گفت: ...
🔹🔸🔹🔸 پس کجایی تو پسر؟... :داشتم با تلفن صحبت می کردم . خنده آرومی کردم و گفتم: من میشناسمش دیگه؟ از زیر میز پامو لگد کرد و اشاره کرد که چیزی نگو. باخنده سری تکون دادم شام در سکوت خورده شد. استرس گرفته بودم و اصلا نمیفهمیدم چی دارم میخورم . غذا که تموم شد سریع به مامان تو جمع کردن و شستن ظرف ها کمک کردم شایان و بابا تو پذیرایی بودند آخر سر دوتا چایی ریختم و رفتم تو پذیرایی . بابا سرش به تلویزیون گرم بود و شایان هم داشت با گوشیش ور میرفت زدم رو دستش و به بابا اشاره کردم زیرلبی گفت: الان؟ حرصم گرفته بود فشاری به دستش دادم وگفتم: پس کی؟ :خیله خب بابا جان . گوشی رو گذاشت رو میز وگفت: بابا میشه چند دقیقه باهاتون صحبت کنیم؟ نگاهش رو از تلویزیون گرفت و باتعجب گفت: چیزی شده؟ شایان:درمورد خواستگاری فرداست تلویزیون رو خاموش کرد و گفت: من سرپا گوشم... بفرما. :راستش من طی صحبت هایی که با شهرزاد کردم و تحقیق هایی که کردم به این نتیجه رسیدم که امیر مناسب شهرزاد نیستش . :چطور؟ :خوب راستش امیر پسریه که تو زندگیش خیلی کارها کرده و برای همین مناسب شهرزاد نیستش . :اما الان فردا برای خواستگاری دارن میان . :مشکلی نیست... اتفاقا اگر شهرزاد جلوی شما این ازدواج رو قبول نکنه، خیلی بهتره . نگاهی به من کرد. سرم رو به نشونه تایید حرف های شایان تکون دادم . :خیله خب، فقط امیدوارم بدونید دارید چی کار می کنید . خندیدم . شایان ادامه داد :و یه موضوع دیگه . :خدا بخیر کنه . شایان باخنده گفت: راستش یکی از دوستان مشترک من و شهرزاد امروز ازم اجازه گرفت که آخر این هفته برای خواستگاری بیاد... شهرزاد هم نظر مثبتی داره . :من باید ببینمش اما اگر شما دوتا تاییدش می کنید پس منم باهاش مشکل نخواهم داشت . باذوق کنارش نشستم و بغلش کردم :مرسیی بابا. ...
🔹🔸🔹🔸 بوسه ای به سرم زد و گفت: تنها چیزی که من میخوام خوشبختی شما دو نفره اگر این برادرت هم ازدواج می کرد دیگه غمی نداشتم . چشمکی به شایان زدم وگفتم: نگران شازده پسرتون نباشید که مورد مناسب براش زیر سر دارم به موقعش اعلام می کنم . شایان: یا خدا... یکی از خودت دیوانه تر لابد . کوسن مبل رو به سمتش پرت کردم وگفتم: خیلی هم از خدات باشه . مامان وارد بحث شد وگفت: این جا چه خبره؟ بابا :دخترتون از قراره معلوم برای ازدواج کسی دیگه رو زیر سر دارن و قراره که فردا به امیر جواب نه بده . مامان باتعجب گفت: حالا کی هست اینی که دلتو برده؟ به سمتش رفتم وگفتم: آخر هفته میبینینش . بوسه ای به گونه اش زدم و بعد خداحافظی از همشون به سمت اتاق خوابم رفتم برق رو روشن نکردم. کورمال کورمال به سمت تختم رفتم... پریدم روش، ترک عادت موجب مرض است از بچگیم این عادت پریدن رو تختم باعث شده بود که بابا مجبور بشه هر سال برام یه تخت جدید بگیره. گوشیم رو از جیب شلوارم کشیدم بیرون و شماره مهداد رو گرفتم یکم طول کشید تابرداره :الو سلام . :سلام مژدگونی بده . :چی شد ؟ :مامان اینا قبول کردن آخر هفته میتونی بیای. باصدای شادی گفت: واقعا؟ :بله. :پس من فردا یک سر میرم روستا تا با بابا صحبت کنم. وای وای که اون خان بابا رو به کل از یاد برده بودم . :قبول می کنه؟ :اگر یک سال پیش بود میگفتم نه اما الان عوض شده ولی شک دارم راضی بشه از روستا بیاد بیرون اونم با ماشین . خندیدم . :باشه پس منتظر خبرت میمونم . :شبت بخیر عزیزم . من:شبت بخیر . گوشی رو قطع کردم جلوی دهنم رو گرفته بودم تا جیغ نزنم از خوشحالی... ...
🔹🔸🔹🔸 روز بعد زمان به سرعت برق و باد گذشت و وقتی که به خودم اومدم ساعت نزدیک پنج و نیم عصر بود و چیزی به اومدنشون باقی نمونده بود. یه سارافن با بلوز آستین بلند سفید مشکی پوشیده بودم با جین مشکی و شال سفید انقد تو خونه راه رفتم که بالاخره صدای شایان دراومد :بگیر بشین دیگه خوبه میخوای جواب رد بدی و انقد استرس داری .اون اصل کاری آخر هفته میاد . رو یکی از دسته های مبل نشستم و گفتم: تو می‌ببینی حال من بده ... هی برو رو اعصابمااا . زنگ در زده شد کبری خانم آیفون رو زد گفت: مهمون ها اومدند از جام پریدم. شایان و بابا برای استقبال دم در رفتند و منم پیش مامان موندم چند دقیقه بعد وارد سالن شدن پدرش بود و خودش و برادرش. مادرش خیلی وقت پیش به خاطر سکته قلبی مرده بود. کت شلوار قهوه ای پوشیده بود که بااون موهای قهوه اییش دقیقا احساس می کردم دارم به نسکافه نگاه می کنم. خودم رو کنترل کردم که نخندم به طرفم اومد و دسته گلی که دستش بود رو داد بهم . نگاهی بهشون انداختم. دسته گل رز بود ترکیبی از تمام رنگ هاش تشکری کردم و دسته گل رو دادم دست کبری خانم . وقتی که همشون سرجاشون نشستن پدرش گفت: دخترم چقد دیگه از طرحت مونده ؟ آخ یکی به این بگه که من اگر با پسرت هم دوره ای بودم پس الان مثل پسرت یک سال از طرحم مونده دیگه . لبخندی زدم و گفتم : یک سال... : چرا انقد جای دور رفتی... میگفتی کاری می کردم همین جا تو تهران بیافتی . :معذرت میخوام، اما از این پارتی بازی ها خوشم نمیاد امیر یه لحظه بهم خیره شد که با پوزخندی جوابش رو دادم . کبری خانم برای بردن چایی ها صدام کرد وقتی که سینی رو گرفتم جلوی امیر چنان بهم نگاه کرد که سریع ازش رد شدم و سینی رو برگردوندم آشپزخونه وقتی دوباره به جمع برگشتم پدرش بحث رو پیش کشیده بود. داداششم که فکر کنم در نقش مجسمه فقط حضور داشت . :راستش همون طورم که همتون میدونید ماامروز برای خواستگاری از شهرزاد جان این جااومدیم . بابا لبخندی زد وگفت : من دوست ندارم دخالت کنم تو این ماجرا و هر تصمیمی که شهرزاد بگیره من حمایتش می کنم شهرزاد جان ؟ لبخند زورکی زدم و گفتم : من قبلا به خود امیر آقا گفتم، نمیدونم چرا شمارو به زحمت انداخته... من خیلی وقت پیش نظرم رو گفتم. ...