🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_پنجاهوپنج
مبینا زیر درخت کُنار گوشهی حیاط، تصمیم میگیرد تا همه چیز را به شیوا بگوید. او شیوا را تنها محرم راز خود میداند. پوست صورت شیوا، زیر نور خورشید مانند تکه بلوری شفاف میدرخشد. حتی چشمان خاکستریاش گوش شده و منتظر شنیدن...مبینا نفس عمیقی میکشد: «شیوا این بدترین و وحشتناکترین رازیه که میخوام بگم، تحملشرو داری؟»
شیوا آب دهانش را فرو میدهد. نگرانی چهرهاش را فرا میگیرد، دستهای مبینا را میگیرد: «بگو تا قلبم نایستاده...» پیرنیا و خانم مدیر از پشت پنجره به آنها زل زدهاند...
رعنا گرهی روسریاش را محکم میکند:
«خب...ارباب امر...»
شیدا نگاهی به سرتا پایش میاندازد. روسری زرشکی با گلهای زرد، پیراهن قهوهای و شلوار خمرهای مشکی. خندهای بلند، سر میدهد: «خداوکیلی این لباسا رو از کجا آوردی؟ قیافهشو...»
شلیک خندهی دختران، چهرهی رعنا را درهم میکند: «شرط رو بردی، درست. یه هفته کنیزتم درست، اما اگر مسخره کنی قاطی میکنم.»
خنده بر لبهای شیدا میخشکد. با خود فکر میکند، بد نیست کمی حال رعنا را جا بیاورد: «خیلی خب میتونی رختخوابم رو مرتب کنی بعد رخت چرکامو بشوری؟»
رعنا نگاهی به تخت میکند. بلافاصله به طرف آن میرود...
شیوا بهتزده به او خیره میشود: «منو بزن!»
چشمهای مبینا گرد شده: « چی؟ چرا آخه؟»
شیوا چند بار پلک میزند: «میخوام ببینم بیدارم یا دارم کابوس میبینم!» مبینا او را در آغوش میگیرد: «حالا فهمیدی چی داره ذره ذره آبم میکنه...دیدی بدبختیمو رفیق...»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa